eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
_خب شما مقصدتون کجاست؟ دخترمحی جواب داد: _من یه جلسه‌ی فوری با آیت‌الله حائری شیرازی دارم. بعدشم باید یه سر به گروه انارهای پرنده بزنم. احف گفت: _حتماً بعدشم باید برید گروه انارهای خزنده. و به دنبال حرفش قهقهه‌ای زد که با نگاه چپ چپ دخترمحی و بانو سیاه تیری مواجه شد. _نفر بعدی لطفاً. بانو نوجوان انقلابی جلو آمد و گفت: _منم می‌خوام به کلاس "چگونه با یک دقیقه زمان، بهترین کارت پستال دیجیتال را درست کنیم؟" برم. ایشان هم سوار وَن شدند که نوبت به احف رسید و گفت: _منم می‌خوام برم کوه. بانو سیاه تیری پرسید: _کدوم کوه؟ احف با لبخند جواب داد: _همون کوهی که خرگوش خواب داره، آی بله. بانو سیاه تیری نگاه پر از خشمی به احف انداخت و گفت: _متاسفم. من افراد با مزه رو سوار وَنَم نمی‌کنم. سپس کاغذ را داخل کیفش گذاشت و درِ وَن را بست. احف که مثل چی پشیمان شده بود، با حالت ملتمسانه‌ای گفت: _عذرخواهم بانو. به خدا منظوری نداشتم و فقط مزاح برگی کردم. اما بانو سیاه تیری توجهی نکرد و سوار ونش شد. سپس وَن را روشن کرد و خواست حرکت کند که استاد مجاهد جلوی وَن ایستاد و مانع از حرکتش شد. احف که این صحنه را دید، نزدیک استاد مجاهد شد و دستش را روی شانه‌ی وی گذاشت و گفت: _استاد چرا به خاطر یه بیماری، می‌خوایید خودکشی کنید؟ به خدا آلزایمر پایان راه نیست. استاد مجاهد دست احف را از روی شانه‌اش برداشت و گفت: _زبون روزه چقدر جفنگ میگی احف. سپس استاد مجاهد به طرف در وَن رفت و با اشاره به بانو سیاه تیری گفت که شیشه را پایین بکشد. پس از پایین کشیدن شیشه‌ی وَن، استاد مجاهد گفت: _من بعد از نماز ظهر کارگاه دیالوگ و مونولوگم شروع میشه. لطفاً بچه‌ها رو بعد تموم شدن کاراشون، بیارید اونجا. بانو سیاه تیری چشمی گفت و به راه افتاد. احف نیز رفتن وَن را تماشا کرد و به آرامی اشک ریخت. پس از رفتن وَن، استاد مجاهد نزدیک احف شد و این بار او دست خود را روی شانه‌ی احف گذاشت و گفت: _من موندم و احف، با اصحاب کهف. احف قطرات اشکش را پاک کرد و دست استاد مجاهد را از روی شانه‌اش برداشت و گفت: _اصحاب کهف کجا بود؟ استاد با لبخند جواب داد: _همینجوری گفتم که قافیه‌اش جور بشه. احف جوابی نداد که استاد مجاهد ادامه داد: _حالا غصه نخور. راستی مقصدت کجاست؟ اگه هم مسیریم، بیا باهم بریم. _فکر نمی‌کنم هم مسیر باشیم. چون من می‌خوام برم کوه. _کوه واسه چی؟ نکنه می‌خوای بری شکار آهو؟ _نه استاد. می‌خوام برم دنبال کار. استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت: _توی شهر کار نیست؛ اون‌وقت می‌خوای توی کوه کار پیدا کنی؟ _حالا می‌ریم می‌گردیم. ان‌شاءالله که پیدا میشه. من دیگه باید برم. کاری ندارید؟ _نه دیگه. برو به سلامت. _خدانگهدار. بعد از رفتن اعضا، بانو احد نفس عمیقی کشید و لباس‌هایش را پوشید. سپس یک اسنپ که راننده‌اش استاد ابراهیمی نبود را گرفت و به طرف مطب دکتر نامداران حرکت کرد. پس از دقایقی، بانو احد کرایه را حساب کرد و از اسنپ پیاده شد. در طول مسیر ناگهان مردی جلوی او را گرفت و گفت: _ببخشید خانوم، مرغ دولتی کجا می‌فروشن؟ _کجا آدرس دادن بهتون؟ _آدرسی ندادن. فقط گفتن از احد بپرسید. بانو احد دندان‌هایش را به هم فشرد و بدون جواب دادن به راهش ادامه داد. بانو احد روی صندلی نشسته بود و داشت ناخن‌هایش را می‌جوید که منشی مطب گفت: _احد کیه؟ بانو احد دست خود را بالا برد و گفت: _منم؛ ولی آدرس گوشت و مرغ فروشی رو ندارما. منشی چشم‌هایش را ریز کرد و پس از لحظاتی گفت: _بفرمایید داخل. نوبت شماست. بانو احد داخل شد و روی صندلی نشست که بانو نامداران گفت: _بفرما جانم. در خدمتم. _دیگه خسته شدم دوست جون. هرجا میرم میگن احد، احد، احد. امروز داشتم میومدم اینجا، یکی جلوم رو گرفت و گفت آدرس مرغ فروشی رو دارین؟ آخه گفتن از احد بپرسم. یعنی مسخره‌ی عالم و آدم شدم. تو رو خدا یه راه حل بهم بده دوست جون. بانو نامداران عینکش را با انگشت اشاره صاف کرد و سپس گفت: _خب احد اسمته احد جان. اگه احد صدات نکنن، پس می‌خوای چی صدات کنن؟ _مشکل من با صدا کردن نیست. مشکل من اینه که همه، کل نیازهاشون رو از من می‌خوان و همش ازم سوالای بنیادی می‌پرسن. هی میگن اینم کجاست؟ اونم کجاست؟ شب چرا سیاهه؟ روز چرا روشنه؟ و از همین قبیل سوالا. بانو نامداران چرخی در اتاقش زد و گفت: _به نظرم این مشکل بیشتر به خاطر اسمته. یعنی اگه اسمت رو عوض کنی، تقریباً مشکل حل میشه. بانو احد با قاطعیت جواب داد: _عوض کردن اسم رو که اصلاً حرفش رو نزنید. این اسم رو استاد مرحوممون روم گذاشته و من نمی‌تونم این کار رو انجام بدم. بانو نامداران عیکنش را در آورد و گفت: _به نظرم این مشکل نهادینه شده و نمیشه براش کاری کرد. بانو احد جواب داد: _شاید راه‌حلِ مناسبی وجود نداشته باشه، ولی هنوز یه راه هست. اونم اینه که با یه انتقام خفن، دلم رو خنک کنم...
_خب شما مقصدتون کجاست؟ دخترمحی جواب داد: _من یه جلسه‌ی فوری با آیت‌الله حائری شیرازی دارم. بعدشم باید یه سر به گروه انارهای پرنده بزنم. احف گفت: _حتماً بعدشم باید برید گروه انارهای خزنده. و به دنبال حرفش قهقهه‌ای زد که با نگاه چپ چپ دخترمحی و بانو سیاه تیری مواجه شد. _نفر بعدی لطفاً. بانو نوجوان انقلابی جلو آمد و گفت: _منم می‌خوام به کلاس "چگونه با یک دقیقه زمان، بهترین کارت پستال دیجیتال را درست کنیم؟" برم. ایشان هم سوار وَن شدند که نوبت به احف رسید و گفت: _منم می‌خوام برم کوه. بانو سیاه تیری پرسید: _کدوم کوه؟ احف با لبخند جواب داد: _همون کوهی که خرگوش خواب داره، آی بله. بانو سیاه تیری نگاه پر از خشمی به احف انداخت و گفت: _متاسفم. من افراد با مزه رو سوار وَنَم نمی‌کنم. سپس کاغذ را داخل کیفش گذاشت و درِ وَن را بست. احف که مثل چی پشیمان شده بود، با حالت ملتمسانه‌ای گفت: _عذرخواهم بانو. به خدا منظوری نداشتم و فقط مزاح برگی کردم. اما بانو سیاه تیری توجهی نکرد و سوار ونش شد. سپس وَن را روشن کرد و خواست حرکت کند که استاد مجاهد جلوی وَن ایستاد و مانع از حرکتش شد. احف که این صحنه را دید، نزدیک استاد مجاهد شد و دستش را روی شانه‌ی وی گذاشت و گفت: _استاد چرا به خاطر یه بیماری، می‌خوایید خودکشی کنید؟ به خدا آلزایمر پایان راه نیست. استاد مجاهد دست احف را از روی شانه‌اش برداشت و گفت: _زبون روزه چقدر جفنگ میگی احف. سپس استاد مجاهد به طرف در وَن رفت و با اشاره به بانو سیاه تیری گفت که شیشه را پایین بکشد. پس از پایین کشیدن شیشه‌ی وَن، استاد مجاهد گفت: _من بعد از نماز ظهر کارگاه دیالوگ و مونولوگم شروع میشه. لطفاً بچه‌ها رو بعد تموم شدن کاراشون، بیارید اونجا. بانو سیاه تیری چشمی گفت و به راه افتاد. احف نیز رفتن وَن را تماشا کرد و به آرامی اشک ریخت. پس از رفتن وَن، استاد مجاهد نزدیک احف شد و این بار او دست خود را روی شانه‌ی احف گذاشت و گفت: _من موندم و احف، با اصحاب کهف. احف قطرات اشکش را پاک کرد و دست استاد مجاهد را از روی شانه‌اش برداشت و گفت: _اصحاب کهف کجا بود؟ استاد با لبخند جواب داد: _همینجوری گفتم که قافیه‌اش جور بشه. احف جوابی نداد که استاد مجاهد ادامه داد: _حالا غصه نخور. راستی مقصدت کجاست؟ اگه هم مسیریم، بیا باهم بریم. _فکر نمی‌کنم هم مسیر باشیم. چون من می‌خوام برم کوه. _کوه واسه چی؟ نکنه می‌خوای بری شکار آهو؟ _نه استاد. می‌خوام برم دنبال کار. استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت: _توی شهر کار نیست؛ اون‌وقت می‌خوای توی کوه کار پیدا کنی؟ _حالا می‌ریم می‌گردیم. ان‌شاءالله که پیدا میشه. من دیگه باید برم. کاری ندارید؟ _نه دیگه. برو به سلامت. _خدانگهدار. بعد از رفتن اعضا، بانو احد نفس عمیقی کشید و لباس‌هایش را پوشید. سپس یک اسنپ که راننده‌اش استاد ابراهیمی نبود را گرفت و به طرف مطب دکتر نامداران حرکت کرد. پس از دقایقی، بانو احد کرایه را حساب کرد و از اسنپ پیاده شد. در طول مسیر ناگهان مردی جلوی او را گرفت و گفت: _ببخشید خانوم، مرغ دولتی کجا می‌فروشن؟ _کجا آدرس دادن بهتون؟ _آدرسی ندادن. فقط گفتن از احد بپرسید. بانو احد دندان‌هایش را به هم فشرد و بدون جواب دادن به راهش ادامه داد. بانو احد روی صندلی نشسته بود و داشت ناخن‌هایش را می‌جوید که منشی مطب گفت: _احد کیه؟ بانو احد دست خود را بالا برد و گفت: _منم؛ ولی آدرس گوشت و مرغ فروشی رو ندارما. منشی چشم‌هایش را ریز کرد و پس از لحظاتی گفت: _بفرمایید داخل. نوبت شماست. بانو احد داخل شد و روی صندلی نشست که بانو نامداران گفت: _بفرما جانم. در خدمتم. _دیگه خسته شدم دوست جون. هرجا میرم میگن احد، احد، احد. امروز داشتم میومدم اینجا، یکی جلوم رو گرفت و گفت آدرس مرغ فروشی رو دارین؟ آخه گفتن از احد بپرسم. یعنی مسخره‌ی عالم و آدم شدم. تو رو خدا یه راه حل بهم بده دوست جون. بانو نامداران عینکش را با انگشت اشاره صاف کرد و سپس گفت: _خب احد اسمته احد جان. اگه احد صدات نکنن، پس می‌خوای چی صدات کنن؟ _مشکل من با صدا کردن نیست. مشکل من اینه که همه، کل نیازهاشون رو از من می‌خوان و همش ازم سوالای بنیادی می‌پرسن. هی میگن اینم کجاست؟ اونم کجاست؟ شب چرا سیاهه؟ روز چرا روشنه؟ و از همین قبیل سوالا. بانو نامداران چرخی در اتاقش زد و گفت: _به نظرم این مشکل بیشتر به خاطر اسمته. یعنی اگه اسمت رو عوض کنی، تقریباً مشکل حل میشه. بانو احد با قاطعیت جواب داد: _عوض کردن اسم رو که اصلاً حرفش رو نزنید. این اسم رو استاد مرحوممون روم گذاشته و من نمی‌تونم این کار رو انجام بدم. بانو نامداران عیکنش را در آورد و گفت: _به نظرم این مشکل نهادینه شده و نمیشه براش کاری کرد. بانو احد جواب داد: _شاید راه‌حلِ مناسبی وجود نداشته باشه، ولی هنوز یه راه هست. اونم اینه که با یه انتقام خفن، دلم رو خنک کنم...
🎊 🎬 _این چرا این‌جوری خوابیده؟! احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آمده بود و خوابش به قدری سنگین شده بود که صدای خروپفش کم کم داشت در می‌آمد. استاد ابراهیمی نگاهی به چهره‌ی غرقِ خواب و مُچاله‌ی احف انداخت و با افسوس گفت: _هِی! بسوزه پدر عاشقی! این بچه یه زمانی طناز باغ بود. حالا ببین به چه روزی افتاده! مهندس محسن در راستای صحبت استاد ابراهیمی، آهی کشید و دست به دعا بلند کرد. _خدایا. خودت به زندگی این احف ما سر و سامون بده. الهی آمین! رجینا که مینی‌بوس بانو سیاه‌تیری را برای لحظاتی رها کرده و برای در رفتن خستگی‌اش، به پذیرایی آمده بود، تکانی به لُنگش داد و گفت: _البته درستش اینه آق مهندس! سپس دستانش را رو به آسمان بلند کرد و طوری که انگار، خدا اوستا بنای اوست و رجینا نعوذبالله شاگردش، ادامه داد: _اوس کریم! این داشی ما، اون وقتی که مجرد بود، یه‌جور بدبختی داشت؛ حالا هم که زن گرفته، یه‌جور دیگه زندگیش داغونه. به گمونم این از بیخ اوضاعش خرابه. پس از پایه بُتون بریز بیا بالا! البته که صاحب اختیار خودتی و بس! مهدیه که حسابی شاکی شده بود، با اخم گفت: _عزیزم، خدا که گچ‌کار خونتون نیست اینطوری باهاش حرف می‌زنی. خجالت داره والا! سپس رویش را برگرداند که دخترمحی گفت: _البته این یه مورد رو با تمام بی کَلّه‌گیش راست میگه. این احف از بیخ اوضاعش خرابه. والا هرکس دیگه‌ای هم جای اون صدف بیچاره بود، می‌ذاشت می‌رفت. در این لحظه سچینه میان حرف دخترمحی پرید و با تأکید گفت: _البته صدف جایی نرفته. بلکه احف رو از خونه انداخته بیرون که الان مثل جنازه اینجا ولو شده! دخترمحی زیرلب ایشی گفت. _حالا هرچی. البته من بهش حق میدم. اگه هرکس دیگه‌ای هم جای صدف بود، همین کار رو می‌کرد. و در حالی که نیم نگاه ناجوری به احف می‌انداخت، ایرادات آن را شمرد. _نه پول داره، نه خونه داره، به‌ جای ماشینم که یه خر داره. آخه چوپونی هم شد شغل؟! حتی سربازی هم نرفته. ریخت و قیافش‌ام که...! ناگهان مهدیه، در حالی که تسبیحش را توی هوا تاب می‌داد، با لودگی گفت: _بابا ریخت و قیافه رو داره دیگه. فقط یه‌کم لاغر مُردنی و سیاه سوختس! اما قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، با چشم‌غره و نُچ‌نُچ کردن اطرافیان مواجه شد که آب دهانش را قورت داد و با گفتن یک جمله، فوراً صحنه را ترک کرد. _البته به چشم برادری! پس از رفتن مهدیه، سکوت بر فضا حاکم شد که صدای احف بلند شد. _نه استاد، نه! غلط کردم. دیگه نمی‌کشم. تو رو جون دو طفلان عمرانت! پاهای ظریف من، تاب شکستن با ترکه‌های انار رو نداره. نه...نه...نه! و با پریشانی از خواب پرید که با نگاه‌های بُهت‌زد‌ه‌ی اعضا روبه‌رو شد. احف دستی به سر و صورت عرق کرده‌اش کشید و نفس زنان گفت: _خواب استاد واقفی رو دیدم...می‌خواست...می‌خواست تنبیه‌ام کنه! دخترمحی دوباره لب به سخن گشود. _باز چه غلطی...یعنی چه کاری کردید؟! افراسیاب چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و با لبخند خطاب به احف گفت: _توی خواب می‌گفتید دیگه نمی‌کشم. به سلامتی نقاش شدید و ما خبر نداریم؟! احف با بی‌حالی از جایش بلند شد. _نه! سپس پس از مکثی کوتاه، به سوی در قدم برداشت و آهی کشید. _مهم نیست! استاد ابراهیمی، در حالی که کانال‌های تلوزیون را بالا و پایین می‌کرد، گفت: _اینا همش به خاطر سردرگمی و بی‌عاریه احف جان! به قول بانو رجی...چیز ببخشید رجینا خان، باید یه فکر اساسی به حال خودت بکنی! سپس با جدیت تمام مشغول دنبال کردن اخبار بیست و سی شد. _و اما بشنوید از شرایط جدید و اُکازیون رفتن به سربازی! آقای یازرلو داشت شرایط رفتن به سربازی را برای افراد مجرد و متاهل تشریح می‌کرد که احف نیم نگاه متفکرانه‌ای به تلویزیون انداخت و در حالی که سر به زیر بود، به راهش ادامه داد! _بعععععععع، بع بعععععع، بعععععععع، بع بعععععع! با کرختی از خواب بیدار شد و گیج و منگ، به دور و برش نگاه کرد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا ویندوز مغزش بالا بیاید. به سختی دستش را دراز کرد و گوشی‌اش را از لب پنجره‌ی اتاق برداشت و زنگ هشدارش را قطع کرد. سرش را خاراند و می‌خواست دوباره بخوابد که به یاد تصمیم دیشبش افتاد. تصمیمی که با کلی تفکر و بالا پایین کردن گرفته بود. به همین خاطر مثل فشنگ از جا پرید و مستقیم رفت جلوی آینه و شانه‌اش را برداشت و زیرلب زمزمه کرد: _دیگه دیره، دل اسیره، نگو نگو، من‌ بدون تو کم میارم، شاید اصلاً دَووم نیارم، دنیا رو با همه خوبیاش، بدون تو نمی‌خوام، آقا نمی‌خوام، دیگه دیره، باید دل بکنی از این دنیا‌، از این زیبایی، باید بشی یک کچل جذابی، آره تو جذابی، تو جذابی...! احف در حس و حالش غرق شده بود که ناگهان بانو شبنم محکم در را باز کرد و داخل اتاق شد و با دیدن احف، جیغ یواشی کشید. _اِ وا! شما اینجا چیکار می‌کنید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _این چرا این‌جوری خوابیده؟! احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آمده بود و خوابش به قدری سنگین شده بود که صدای خروپفش کم کم داشت در می‌آمد. استاد ابراهیمی نگاهی به چهره‌ی غرقِ خواب و مُچاله‌ی احف انداخت و با افسوس گفت: _هِی! بسوزه پدر عاشقی! این بچه یه زمانی طناز باغ بود. حالا ببین به چه روزی افتاده! مهندس محسن در راستای صحبت استاد ابراهیمی، آهی کشید و دست به دعا بلند کرد. _خدایا. خودت به زندگی این احف ما سر و سامون بده. الهی آمین! رجینا که مینی‌بوس بانو سیاه‌تیری را برای لحظاتی رها کرده و برای در رفتن خستگی‌اش، به پذیرایی آمده بود، تکانی به لُنگش داد و گفت: _البته درستش اینه آق مهندس! سپس دستانش را رو به آسمان بلند کرد و طوری که انگار، خدا اوستا بنای اوست و رجینا نعوذبالله شاگردش، ادامه داد: _اوس کریم! این داشی ما، اون وقتی که مجرد بود، یه‌جور بدبختی داشت؛ حالا هم که زن گرفته، یه‌جور دیگه زندگیش داغونه. به گمونم این از بیخ اوضاعش خرابه. پس از پایه بُتون بریز بیا بالا! البته که صاحب اختیار خودتی و بس! مهدیه که حسابی شاکی شده بود، با اخم گفت: _عزیزم، خدا که گچ‌کار خونتون نیست اینطوری باهاش حرف می‌زنی. خجالت داره والا! سپس رویش را برگرداند که دخترمحی گفت: _البته این یه مورد رو با تمام بی کَلّه‌گیش راست میگه. این احف از بیخ اوضاعش خرابه. والا هرکس دیگه‌ای هم جای اون صدف بیچاره بود، می‌ذاشت می‌رفت. در این لحظه سچینه میان حرف دخترمحی پرید و با تأکید گفت: _البته صدف جایی نرفته. بلکه احف رو از خونه انداخته بیرون که الان مثل جنازه اینجا ولو شده! دخترمحی زیرلب ایشی گفت. _حالا هرچی. البته من بهش حق میدم. اگه هرکس دیگه‌ای هم جای صدف بود، همین کار رو می‌کرد. و در حالی که نیم نگاه ناجوری به احف می‌انداخت، ایرادات آن را شمرد. _نه پول داره، نه خونه داره، به‌ جای ماشینم که یه خر داره. آخه چوپونی هم شد شغل؟! حتی سربازی هم نرفته. ریخت و قیافش‌ام که...! ناگهان مهدیه، در حالی که تسبیحش را توی هوا تاب می‌داد، با لودگی گفت: _بابا ریخت و قیافه رو داره دیگه. فقط یه‌کم لاغر مُردنی و سیاه سوختس! اما قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، با چشم‌غره و نُچ‌نُچ کردن اطرافیان مواجه شد که آب دهانش را قورت داد و با گفتن یک جمله، فوراً صحنه را ترک کرد. _البته به چشم برادری! پس از رفتن مهدیه، سکوت بر فضا حاکم شد که صدای احف بلند شد. _نه استاد، نه! غلط کردم. دیگه نمی‌کشم. تو رو جون دو طفلانِت! پاهای ظریف من، تاب شکستن با ترکه‌های انار رو نداره. نه...نه...نه! و با پریشانی از خواب پرید که با نگاه‌های بُهت‌زد‌ه‌ی اعضا روبه‌رو شد. احف دستی به سر و صورت عرق کرده‌اش کشید و نفس زنان گفت: _خواب استاد واقفی رو دیدم...می‌خواست...می‌خواست تنبیه‌ام کنه! دخترمحی دوباره لب به سخن گشود. _باز چه غلطی...یعنی چه کاری کردید؟! افراسیاب چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و با لبخند خطاب به احف گفت: _توی خواب می‌گفتید دیگه نمی‌کشم. به سلامتی نقاش شدید و ما خبر نداریم؟! احف با بی‌حالی از جایش بلند شد. _نه! سپس پس از مکثی کوتاه، به سوی در قدم برداشت و آهی کشید. _مهم نیست! استاد ابراهیمی، در حالی که کانال‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کرد، گفت: _اینا همش به خاطر سردرگمی و بی‌عاریه احف جان! به قول بانو رجی...چیز ببخشید رجینا خان، باید یه فکر اساسی به حال خودت بکنی! سپس با جدیت تمام مشغول دنبال کردن اخبار بیست و سی شد. _و اما بشنوید از شرایط جدید و اُکازیون رفتن به سربازی! آقای یازرلو داشت شرایط رفتن به سربازی را برای افراد مجرد و متاهل تشریح می‌کرد که احف نیم نگاه متفکرانه‌ای به تلویزیون انداخت و در حالی که سر به زیر بود، به راهش ادامه داد! _بعععععععع، بع بعععععع، بعععععععع، بع بعععععع! با کرختی از خواب بیدار شد و گیج و منگ، به دور و برش نگاه کرد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا ویندوز مغزش بالا بیاید. به سختی دستش را دراز کرد و گوشی‌اش را از لب پنجره‌ی اتاق برداشت و زنگ هشدارش را قطع کرد. سرش را خاراند و می‌خواست دوباره بخوابد که به یاد تصمیم دیشبش افتاد. تصمیمی که با کلی تفکر و بالا پایین کردن گرفته بود. به همین خاطر مثل فشنگ از جا پرید و مستقیم رفت جلوی آینه و شانه‌اش را برداشت و زیرلب زمزمه کرد: _دیگه دیره، دل اسیره، نگو نگو، من‌ بدون تو کم میارم، شاید اصلاً دَووم نیارم، دنیا رو با همه خوبیاش، بدون تو نمی‌خوام، آقا نمی‌خوام، دیگه دیره، باید دل بکنی از این دنیا‌، از این زیبایی، باید بشی یک کچل جذابی، آره تو جذابی، تو جذابی...! احف در حس و حالش غرق شده بود که ناگهان بانو شبنم محکم در را باز کرد و داخل اتاق شد و با دیدن احف، جیغ یواشی کشید. _اِ وا! شما اینجا چیکار می‌کنید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
راوی: مهندس به تنهایی پارو می‌زد و هرطوری بود سعی داشت خود را به کشتی برساند. مچ دست‌هایش درد گرفته بود و امواج دریا برای پاروهای نحیفی که در دست داشت، زیادی سنگین بودند... قبل از اینکه فاصله‌ی کشتی را با خودش از آنچه که بود کمتر کند، روشنایی که از ساحل به چشم می‌رسید توجهش را جلب کرد. مطمئن بود فانوس‌ها آنقدر توانایی روشن کردن ساحل را ندارند که بشود از این فاصله دید. بنابراین کمی به سمت جلو قایق را راند و پشت صخره‌ای پنهان شد. افرادی درشت هیکل را دید که دست دوستانش را می‌بندند و آنها را با خود می‌برند. آن لحظه اعتماد به چشمان راحت‌تر از اعتماد به شرایط بود. دستش را گذاشت روی قلبش و ضربانش را آرام کرد. پس از دقایقی که دیگر نوری از ساحل به چشم نمی‌خورد و خبر از رفتن آنها را می‌داد او هم راهی کشتی شد!... وقتی نزدیک کشتی شد، احف را دید که به لبه‌ی کشتی تکیه داده و سرش را روی دستش گذاشته بود. احف به محض دیدن مهندس از بالا شروع به دست تکان دادن کرد...و طولی نکشید که بقیه‌ی بچه‌ها کنار لبه‌ی کشتی جمع شدند. مهندس قایق را کنار کشتی نگه داشت و همان موقع بچه‌ها از بالا طناب را دوباره پایین انداختند. سید سوار شد تا پایین بیاید که مهندس با صدای آرامی گفت:«وایستا! نیا برگرد بالا...» سید با تعجب گفت:«چرا؟! خب من می‌خوام اول بیام...» مهندس اخمی کرد و گفت:«یه مشکلی پیش اومده. طناب قایق و می‌ندازم بالا بگیریدش.» سید پوفی کشید و برگشت. مهندس طناب‌های قایق را به سمت بالا انداخت و رجینا و افراح بلافاصله آن را در هوا قاپیدند. بعد پاروها را زیربغل گرفت و از نردبان طنابی شروع به بالا رفتن کرد. وقتی به لبه‌ی کشتی رسید با کمک معین و احف خودش را بالا کشید و بقیه با کمک هم قایق را بالا کشیدند. شه‌بانو با نگرانی پرسید:«چی‌شد چرا نمیریم؟! استاد و بقیه کجان؟!» مهندس پس از یک مکث طولانی جواب داد:«اونا رو به جزیره رسوندم و برای بردن شما برگشتم.» -«خب بعدش؟» این را طهورا گفت که دست به سینه ایستاده بود. مهندس سرش را با تاسف تکان داد و ادامه داد:«هیچ‌جای اونجا به جزیره‌ی تفریحی نمی‌خورد البته به گمونم! یه چیز دیگم هست.» سرش را بالا آورد و با چهره‌ی بقیه که منتظر بودند روبه‌رو شد. -«وقتی داشتم برمی‌گشتم یه عده رو دیدم که دستاشونو بستن و استاد و بقیه‌ی بچه‌ها رو بردن...» وقتی داشت جمله‌ی آخر را می‌گفت ولوم صدایش را پایین آورد. همان‌ موقع سید دستش را روی سرش گرفت و نشست. -«الان باید چیکار کنیم؟! نمیشه که دست روی دست بذاریم.» این را شفق گفت که از استرس دست‌هایش را در هم قلاب کرده بود. مهندس شانه‌هایش را بالا انداخت و به لبه‌ی کشتی تکیه کرد. معین متفکرانه دستی به ریشش کشید و گفت:«بریم نجاتشون بدیم. ما که نمی‌تونیم همینجوری ولشون کنیم. خودمونم جایی رو بلد نیستیم که بریم!» همگی سرهایشان را تکان دادند. همگی با نجات دادن آنها موافق بودند اما برای چگونگی انجام این کار آیا راه‌حلی داشتند؟! این سوالی بود که یک به یک ذهنشان را درگیر می‌کرد. به گفته‌ی احف همگی نشستند تا تبادل نظر انجام شود. رجینا دستانش را درهم قلاب کرد و مانند‌ کارآگاه هایی که درگیر یک پرونده‌ی بزرگ است شروع به صحبت کرد:«نمی‌دونیم کیا استاد و بردن! نمی‌دونیم اون جزیره چه‌جور جاییه و نمی‌دونیم قراره چیکار کنیم! خب نظر بقیه چیه؟!» افراح لب‌هایش را روی هم فشار داد و گفت:«فقط از یه طریق می‌تونیم بفهمیم. بریم به اون جزیره!» ؟🤓🌱