eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 _این چرا این‌جوری خوابیده؟! احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آمده بود و خوابش به قدری سنگین شده بود که صدای خروپفش کم کم داشت در می‌آمد. استاد ابراهیمی نگاهی به چهره‌ی غرقِ خواب و مُچاله‌ی احف انداخت و با افسوس گفت: _هِی! بسوزه پدر عاشقی! این بچه یه زمانی طناز باغ بود. حالا ببین به چه روزی افتاده! مهندس محسن در راستای صحبت استاد ابراهیمی، آهی کشید و دست به دعا بلند کرد. _خدایا. خودت به زندگی این احف ما سر و سامون بده. الهی آمین! رجینا که مینی‌بوس بانو سیاه‌تیری را برای لحظاتی رها کرده و برای در رفتن خستگی‌اش، به پذیرایی آمده بود، تکانی به لُنگش داد و گفت: _البته درستش اینه آق مهندس! سپس دستانش را رو به آسمان بلند کرد و طوری که انگار، خدا اوستا بنای اوست و رجینا نعوذبالله شاگردش، ادامه داد: _اوس کریم! این داشی ما، اون وقتی که مجرد بود، یه‌جور بدبختی داشت؛ حالا هم که زن گرفته، یه‌جور دیگه زندگیش داغونه. به گمونم این از بیخ اوضاعش خرابه. پس از پایه بُتون بریز بیا بالا! البته که صاحب اختیار خودتی و بس! مهدیه که حسابی شاکی شده بود، با اخم گفت: _عزیزم، خدا که گچ‌کار خونتون نیست اینطوری باهاش حرف می‌زنی. خجالت داره والا! سپس رویش را برگرداند که دخترمحی گفت: _البته این یه مورد رو با تمام بی کَلّه‌گیش راست میگه. این احف از بیخ اوضاعش خرابه. والا هرکس دیگه‌ای هم جای اون صدف بیچاره بود، می‌ذاشت می‌رفت. در این لحظه سچینه میان حرف دخترمحی پرید و با تأکید گفت: _البته صدف جایی نرفته. بلکه احف رو از خونه انداخته بیرون که الان مثل جنازه اینجا ولو شده! دخترمحی زیرلب ایشی گفت. _حالا هرچی. البته من بهش حق میدم. اگه هرکس دیگه‌ای هم جای صدف بود، همین کار رو می‌کرد. و در حالی که نیم نگاه ناجوری به احف می‌انداخت، ایرادات آن را شمرد. _نه پول داره، نه خونه داره، به‌ جای ماشینم که یه خر داره. آخه چوپونی هم شد شغل؟! حتی سربازی هم نرفته. ریخت و قیافش‌ام که...! ناگهان مهدیه، در حالی که تسبیحش را توی هوا تاب می‌داد، با لودگی گفت: _بابا ریخت و قیافه رو داره دیگه. فقط یه‌کم لاغر مُردنی و سیاه سوختس! اما قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، با چشم‌غره و نُچ‌نُچ کردن اطرافیان مواجه شد که آب دهانش را قورت داد و با گفتن یک جمله، فوراً صحنه را ترک کرد. _البته به چشم برادری! پس از رفتن مهدیه، سکوت بر فضا حاکم شد که صدای احف بلند شد. _نه استاد، نه! غلط کردم. دیگه نمی‌کشم. تو رو جون دو طفلان عمرانت! پاهای ظریف من، تاب شکستن با ترکه‌های انار رو نداره. نه...نه...نه! و با پریشانی از خواب پرید که با نگاه‌های بُهت‌زد‌ه‌ی اعضا روبه‌رو شد. احف دستی به سر و صورت عرق کرده‌اش کشید و نفس زنان گفت: _خواب استاد واقفی رو دیدم...می‌خواست...می‌خواست تنبیه‌ام کنه! دخترمحی دوباره لب به سخن گشود. _باز چه غلطی...یعنی چه کاری کردید؟! افراسیاب چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و با لبخند خطاب به احف گفت: _توی خواب می‌گفتید دیگه نمی‌کشم. به سلامتی نقاش شدید و ما خبر نداریم؟! احف با بی‌حالی از جایش بلند شد. _نه! سپس پس از مکثی کوتاه، به سوی در قدم برداشت و آهی کشید. _مهم نیست! استاد ابراهیمی، در حالی که کانال‌های تلوزیون را بالا و پایین می‌کرد، گفت: _اینا همش به خاطر سردرگمی و بی‌عاریه احف جان! به قول بانو رجی...چیز ببخشید رجینا خان، باید یه فکر اساسی به حال خودت بکنی! سپس با جدیت تمام مشغول دنبال کردن اخبار بیست و سی شد. _و اما بشنوید از شرایط جدید و اُکازیون رفتن به سربازی! آقای یازرلو داشت شرایط رفتن به سربازی را برای افراد مجرد و متاهل تشریح می‌کرد که احف نیم نگاه متفکرانه‌ای به تلویزیون انداخت و در حالی که سر به زیر بود، به راهش ادامه داد! _بعععععععع، بع بعععععع، بعععععععع، بع بعععععع! با کرختی از خواب بیدار شد و گیج و منگ، به دور و برش نگاه کرد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا ویندوز مغزش بالا بیاید. به سختی دستش را دراز کرد و گوشی‌اش را از لب پنجره‌ی اتاق برداشت و زنگ هشدارش را قطع کرد. سرش را خاراند و می‌خواست دوباره بخوابد که به یاد تصمیم دیشبش افتاد. تصمیمی که با کلی تفکر و بالا پایین کردن گرفته بود. به همین خاطر مثل فشنگ از جا پرید و مستقیم رفت جلوی آینه و شانه‌اش را برداشت و زیرلب زمزمه کرد: _دیگه دیره، دل اسیره، نگو نگو، من‌ بدون تو کم میارم، شاید اصلاً دَووم نیارم، دنیا رو با همه خوبیاش، بدون تو نمی‌خوام، آقا نمی‌خوام، دیگه دیره، باید دل بکنی از این دنیا‌، از این زیبایی، باید بشی یک کچل جذابی، آره تو جذابی، تو جذابی...! احف در حس و حالش غرق شده بود که ناگهان بانو شبنم محکم در را باز کرد و داخل اتاق شد و با دیدن احف، جیغ یواشی کشید. _اِ وا! شما اینجا چیکار می‌کنید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344