eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
تذکر دادند که رمغ غلطه و رمق درسته. فکر می‌کنید بلد نبودم. دم افطاره. خون دیگه پمپ نمیشه تا اون بالا تا مغز...نهایتا تا زانو خون برسه...
🎊 🎬 آوا آب هویج بستنی‌اش را با نِی نوشید و با دستمال دور دهانش را پاک کرد. _اولاً سلامتی! ثانیاً خوب بودن؛ سلام رسوندن. ثالثاً دیگه یهویی شد و البته می‌خواستم غافلگیرتون کنم. رابعاً اون یارو اسم داره و اسمش هم مارکوئه! خامساً...! _یا خودِ خدا. یه کم نفس بگیر، غش نکنی بیفتی روی دستمون! این را دخترمحی گفت که با لبخند ملایم آوا روبه‌رو شد. _لازم نکرده شما نگران من باشی. در ضمن کسی با شما صحبت نکرد! دخترمحی داشت جوش می‌زد که سچینه پا پیش گذاشت. _بس کنید دیگه. خب داشتی می‌گفتی. خامساً؟! آوا نگاهش را از دخترمحی گرفت و به سچینه خیره شد. _خب داشتم می‌گفتم. خامساً...! مهدیه بدون توجه به حرف آوا، لیوانش را پس از نوشیدن، روی میز گذاشت و یکی از دسته گل‌هایی که مهدینار برای بچه‌های استاد واقفی آورده بود را انداخت گردن آوا. _اینم قسمت تو بود دیگه! قرار بود بندازیم گردن بچه‌های مرحوم استاد که قسمت نشد! سپس تسبیحش را از روی میز برداشت و شروع به خواندن فاتحه و صلوات کرد. _ممنون عزیزم! راستی شماها چرا اومدید فرودگاه؟! منتظر کسی بودید؟! سچینه که بعد از حرف مهدیه خشکش زده بود، جوابی به آوا نداد و دستش را گذاشت روی سرش. _وای! بچه‌های استاد! اینقدر صدای سچینه بلند بود که توجه همه به سمت او جلب شد. احف که تازه زبان آسنسیو را فهمیده بود، بلافاصله از جایش بلند شد و به سمت در خروجی دَوید. بقیه هم بلافاصله پشت سرش راه افتادند که بانو شبنم گفت: _بابا کجا می‌رید؟! من تازه دوتا شیرموز و یه دونه معجون سفارش دادم! همگی سرگردان داخل سالن انتظار می‌چرخیدند و چشمشان به این طرف و آن طرف می‌جنبید تا گمشده‌شان را بیابند؛ اما خبری نبود که نبود. احف پس از لحظاتی نفس‌زنان از سمت اطلاعات فرودگاه، به این سمت آمد. _چی شد؟! _گفت که نیم ساعت پیش پروازشون نشسته! مهدیه که بغض کرده بود، اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. _یا زهرا. این چه بلایی بود سرمون اومد؟! طفل معصوما یعنی الان کجان؟! ای وای! بدبخت شدیم رفت! دخترمحی با دست دهان مهدیه را گرفت که سچینه گفت: _پس احتمالاً تا الان از فرودگاه خارج شدن. به نظرتون کجا می‌تونن رفته باشن؟! علی املتی کلید را داخل قفل در چرخاند و همگی با فکرهایی درگیر و چهره‌هایی نگران، وارد باغ شدند. اعضا ناامیدانه داشتند به سمت سوراخ سمُبه‌هایشان می‌رفتند که ناگهان بچه‌های استاد، امیرحسین و امیرمهدی واقفی به سمتشان آمدند و آن‌ها را بغل کردند. اعضا که تا لحظاتی پیش سگرمه‌هایشان توی هم بود، با دیدن آن‌ها گل از گلشان شکفت و دست نوازش روی سرهایشان کشیدند و آن‌ها را ماچ باران کردند. _کجا بودید شماها؟! چرا نرفتید دنبال بچه‌های استاد؟! این را بانو احد گفت و همه‌ی نگاه‌ها به سمت او چرخید. _چرا نداره که. جوابش سادست. چون گیر یه مشت آدم بیخیال افتادیم! این را عادل عرب‌پور گفت. همان کسی که همراه بچه‌های استاد، از ترکیه به باغ آمده بود. مردی عینکی و حدوداً بیست و خورده‌ای ساله. یک کت بلند مشکی پوشیده بود و مثل کاراگاه‌های پرونده‌های قتل، دستانش را از پشت درهم حلقه کرده و بالای سر اعضا ایستاده بود. _ببخشید شما؟! این را علی املتی پرسید که عادل جواب داد: _من عادل عرب پور هستم. دوست جناب واقفی و هم‌اکنون مسئول بچه‌های اون مرحوم! کسی که بیست و دو دقیقه و سی ثانیه منتظر شماها توی فرودگاه بود،‌ ولی خبری نشد و در نهایت به خانوم احد زنگ زدم و آدرس اینجا رو گرفتم. همگی از شرمندگی سرهایشان را پایین انداختند که عادل نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _امشب تکلیف همه چی مشخص میشه. کلی چرا توی ذهنمه که باید به جوابشون برسم! سپس عینکش را صاف کرد و قدم‌زنان به سمت آشپزخانه‌ی باغ قدم برداشت. علی املتی هم که مهندس محسن را به طور موقت به جای خودش گذاشته بود، رفت و باتوم را از دستش تحویل گرفت و وارد کانکس نگهبانی شد! شب شده بود و اعضا شامشان را خورده و در پذیرایی باغ نشسته بودند. طبق معمول بانو شبنم مثل همیشه در آشپزخانه مانده بود و داشت تهِ قابمله و ماهیتابه‌ها را در می‌آورد. احف نیز که حسابی سنگین شده بود، در همان حالت نشسته چرت می‌زد. اعضا سریال‌های تلویزیون را رها کرده و مشغول پچ‌پچ بودند. _نگاه کن. باز رفت طویله، چرت زدنش شروع شد. نمی‌دونم این طویله چی داره که وقتی ازش بیرون میاد، یا شنگوله شنگوله، یا چُرتیِ چرتی! این را دخترمحی گفت که مهدیه جواب داد: _حتماً با گوسفنداش جلسه برگزار می‌کنن و راجع به اون روز صحبت می‌کنن. بعضی موقع‌ها جلسشون به خوبی به پایان می‌رسه و شنگوله و بعضی موقع‌ها هم با بدی به پایان می‌رسه و بی‌حال یه گوشه چُرت می‌زنه. به هرحال من روحیه‌ی حِیوون دوستی ایشون رو تحسین می‌کنم! دخترمحی چشم غره‌ای به مهدیه رفت که بانو احد با یک سینی چای وارد پذیرایی شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
إِلٰهِى لَاتُؤَدِّبْنِى بِعُقُوبَتِكَ، وَلَا تَمْكُرْ بِى فِى حِيلَتِكَ، مِنْ أَيْنَ لِىَ الْخَيْرُ يَا رَبِّ وَلَا يُوجَدُ إِلّا مِنْ عِنْدِكَ ؟ وَمِنْ أَيْنَ لِىَ النَّجاةُ وَلا تُسْتَطاعُ إِلّا بِكَ ؟ لَا الَّذِى أَحْسَنَ اسْتَغْنىٰ عَنْ عَوْنِكَ وَرَحْمَتِكَ، وَلَا الَّذِى أَساءَ وَاجْتَرَأَ عَلَيْكَ وَلَمْ يُرْضِكَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِكَ، يَا رَبِّ يَا رَبِّ يَا رَبِّ [آنقدر بگوید تا نفس قطع گردد] خدایا، مرا به کیفرت ادب نکن و با نقشه‌ با من چاره‌اندیشی نداشته باش، پروردگارا از کجا برایم خیری هست، درحالی‌که جز نزد تو یافت نمی‌شود و از کجا برایم نجاتی است، درحالی‌که جز به تو فراهم نمی‌گردد، نه آن‌که نیکی کرد از کمک و رحمتت بی‌نیاز شد و نه آن‌که بدی کرد و بر تو گستاخی روا داشت و تو را خشنود نساخت از عرصه قدرتت بیرون رفت؛ پروردگارا، پروردگارا، پروردگارا؛
به امید خوردن مقلوبه در قدس. از بانوان ایرانی و فلسطینی درخواست دارم یک بشقاب مقلوبه پرگوشت برای بنده کنار بگذارند. با تشکر. یک عدد برگِ گوشتخوار.
35.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▶️ غوغای فیلم سخنرانی مهران رجبی درباره ولی فقیه 🌸 درود به غیرت و شرفش واقعا دلائل مستدل و زیبایی را بیان میکند. آفرین و صدها آفرین بر آقای مهران رجبی هنرمند غیرتمند. ☫👇 https://eitaa.com/joinchat/863436966Cf69e52cb78
زیبایی ببینیم.
🎊 🎬 بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت: _صبحا میره گوسفند می‌چرونه، شبا هم میاد باغ چرت می‌زنه. نه کاری، نه باری! آخه اینم شد زندگی؟! همگی با حسرت سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم جواب داد: _همین که داره پول حلال در میاره و محتاج کسی نیست، باید خداروشکر کرد! سپس افراسیاب با حیرت گفت: _بابا احف رو ول کنید. این یارو رو نگاه کنید. از اون موقعی که اومده، داره سوراخ سُمبه‌های باغ رو تجسس می‌کنه و یه دقیقه هم بیکار نَشَستِه! سچینه حرف رفیقش را تایید کرد. _دقیقاً. من دقت کردم به کاراش. یعنی قریب به ده بار طاقچه رو دید زده و وسیله‌هاش رو برداشته و گذاشته سر جاش. بعد جوری به قاب عکسا نگاه می‌کنه که انگار دنبال قاتل بروسلی می‌گرده! استاد مجاهد که دید فضای سنگینی بر اتاق حاکم است، لبخندی زد و سعی کرد مجلس را در دست بگیرد. _خب یه تشکر از خواهران خودم بکنم که غذای بسیار لذیذی رو امشب واسه شام درست کردن. دست همتون درد نکنه! همچنین به نوبه‌ی خودم هم به آقای عرب‌پور عرض تبریک و خوش‌آمد میگم‌. ایشون دوست گرمابه و گلستان استاد هستن. کسی که بار سنگین نگهداری از بچه‌ها رو، از فوت اون مرحوم تا الان روی دوششون داشتن و اکنون نیز همراه بچه‌های اون مرحوم به باغ ما اومدن. برای سلامتی‌شون صلواتی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی یک‌تای ابرویش بالا رفت. _گرمابه و گلستان؟! این جِغِله، نصف سن و سال استادم نداره. بعد چه‌جوری شده دوست گرمابه و گلستان؟! سچینه سری تکان داد و با دیدن احف که چُرتش سنگین شده بود، به او اشاره کرد. _خب الان همین احف، چقدر با استاد فاصله داشت؛ اما شد دوست گرمابه و گلستانش! اینم استاد حتماً از جوبی، جنگلی چیزی پیداش کرده و خواسته هدایتش کنه که شده رفیقش! عادل که دیگر صبرش تمام شده بود، قاب عکس را گذاشت سر جایش و با یک قیافه‌ی جدی به استاد مجاهد نگریست. _ممنون از خوش‌آمد گوییتون! ولی این همه ذکر؟! چرا صلوات؟! چرا اللهم عجل لولیک الفرج نه؟! چرا یا مقلب القلوب نه؟! چرا یا قاضی الحاجات نه؟! استاد مجاهد خواست جواب بدهد که عادل سرش را به طرف اعضا چرخاند و ادامه داد: _آقایون خانوما! همون‌طور که عصری گفتم، اسم کامل من عادل عرب‌پور هستش. دوست استادتون بودم و هیچ نسبتی هم با عادل فردوسی‌پور ندارم. یه کم هیکلم ریزه میزس، ولی خب بیست سالمه و یه انسان بالغم. پس دوستی با استاد، ربطی به سن و سال و قد و هیکل نداره. الانم که اینجام، واسه اینه که جواب چراهام رو بگیرم؛ وگرنه خیلی خسته‌ام و خوابم میاد. یه مکان بهم بدید تا بعد رسیدن به جواب چراهام، اونجا استراحت‌ کنم. _طویله! با این حرف دخترمحی، همگی لب‌هایشان را گاز گرفتند. _فکر بد نکنید. منظورم همون جاییه که احف هرشب اونجا می‌خوابه‌؛ اونم پیش گوسفندهاش! عادل عینکش را برداشت و با صورت سرخ شده گفت: _یعنی منظورتونه که من شب توی طویله بخوابم؟! _بله. کلاً بعد چِرا، توی طویله خوابیدن خیلی می‌چسبه! چه گوسفندا که از چِرا میان، چه شما که به جواب چِراهاتون می‌رسید! استاد ابراهیمی که دید اوضاع دارد قمر در عقرب می‌شود، سریع بحث را عوض کرد. _میگم آقا عادل، سوالاتتون رو بپرسید که ما در حد توان آماده‌ی پاسخگویی هستیم. اما عادل که از حرف‌های دخترمحی به ستوه آمده بود، عینکش را گذاشت روی صورتش و بعد از کشیدن یک نفس عمیق، اتاق را ترک کرد. _این چه‌جور مهمان نوازیه؟! چرا بچه‌ی مردم رو توی شهر غریب ناراحت می‌کنید؟! چرا دلش رو می‌شکنید؟! چرا...؟! این را استاد مجاهد گفت که مهدیه جواب داد: _استاد فکر کنم ایشون مریض بودن. چون ویروس چِرا به شما هم سرایت کرده! استاد مجاهد از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت و زیرلب گفت: _برم از دل بچه در بیارم. در ضمن نماز صبح خواب نمونید! استاد مجاهد رفت که بلافاصله مهندس محسن وارد شد. _جمیعاً سلام. چایی مونده هنوز؟! بانو شبنم از آشپزخانه بیرون آمد و با یک استکان چای نزدیک مهندس محسن شد. _خسته نباشید مهندس. کائنات چیشد؟! نظافت کردید؟! _خداروشکر کاراش تموم شد و آمادست برای مراسم سال. طفلک علی پارسائیان خیلی کمک کرد. ان‌شاءالله خیلی زود به آرزوهاش که یکیش مزدوج شدنه، برسه! بانو شبنم نخودچی‌های داخل دستش را ریخت توی حلقش و لبخند مهربانانه‌ای زد. _الهی! یادم باشه توی سوپرنار، یه چند روز بهش مرخصی بدم. پسر خوب و نجیبیه. اگه دختر بود، حتماً واسه احف می‌گرفتمش! همگی با چشم‌هایی گشاد شده شبنم را نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد و تک خنده‌ای کرد. _اِ اوا ببخشید. اصلاً یادم نبود احف قاطی مرغا شده. این حاملگی‌های مکرر، آخر من رو به آلزایمر مبتلا می‌کنه! مهندس محسن از حرف بانو شبنم خنده‌اش گرفت که ناگهان قند در گلویش پرید و پس از چند سرفه‌ی شدید، احف را نشان داد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 عالم ، عالم مهیا شدن برای شیاطین انس و جن است. هر کسی کاسه ای از ابتلائات دارد که مطابق وجود و استعداد او است، ولی خدا همه را دوست دارد. pay.eitaa.com/v/p/ ولی خدا همه را دوست دارد🥲 @anarstory
هدایت شده از وحید یامین پور
بخشی از عملکرد معاونت امور جوانان در حوزه تسهیل ازدواج و تحکیم خانواده ، در یک نگاه: -فعالیتهای ترویجی و آموزشی -حمایت از مجموعه‌های فعال مردمی وNGO -سیاستگذاری و پیگیری‌ها -احیای برخی مواد قانون تسهیل ازدواج -توسعه صدور مجوزهای مرتبط 🆔️ @yaminpour
زیبایی ببینیم😗
🎊 🎬 _این چرا این‌جوری خوابیده؟! احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آمده بود و خوابش به قدری سنگین شده بود که صدای خروپفش کم کم داشت در می‌آمد. استاد ابراهیمی نگاهی به چهره‌ی غرقِ خواب و مُچاله‌ی احف انداخت و با افسوس گفت: _هِی! بسوزه پدر عاشقی! این بچه یه زمانی طناز باغ بود. حالا ببین به چه روزی افتاده! مهندس محسن در راستای صحبت استاد ابراهیمی، آهی کشید و دست به دعا بلند کرد. _خدایا. خودت به زندگی این احف ما سر و سامون بده. الهی آمین! رجینا که مینی‌بوس بانو سیاه‌تیری را برای لحظاتی رها کرده و برای در رفتن خستگی‌اش، به پذیرایی آمده بود، تکانی به لُنگش داد و گفت: _البته درستش اینه آق مهندس! سپس دستانش را رو به آسمان بلند کرد و طوری که انگار، خدا اوستا بنای اوست و رجینا نعوذبالله شاگردش، ادامه داد: _اوس کریم! این داشی ما، اون وقتی که مجرد بود، یه‌جور بدبختی داشت؛ حالا هم که زن گرفته، یه‌جور دیگه زندگیش داغونه. به گمونم این از بیخ اوضاعش خرابه. پس از پایه بُتون بریز بیا بالا! البته که صاحب اختیار خودتی و بس! مهدیه که حسابی شاکی شده بود، با اخم گفت: _عزیزم، خدا که گچ‌کار خونتون نیست اینطوری باهاش حرف می‌زنی. خجالت داره والا! سپس رویش را برگرداند که دخترمحی گفت: _البته این یه مورد رو با تمام بی کَلّه‌گیش راست میگه. این احف از بیخ اوضاعش خرابه. والا هرکس دیگه‌ای هم جای اون صدف بیچاره بود، می‌ذاشت می‌رفت. در این لحظه سچینه میان حرف دخترمحی پرید و با تأکید گفت: _البته صدف جایی نرفته. بلکه احف رو از خونه انداخته بیرون که الان مثل جنازه اینجا ولو شده! دخترمحی زیرلب ایشی گفت. _حالا هرچی. البته من بهش حق میدم. اگه هرکس دیگه‌ای هم جای صدف بود، همین کار رو می‌کرد. و در حالی که نیم نگاه ناجوری به احف می‌انداخت، ایرادات آن را شمرد. _نه پول داره، نه خونه داره، به‌ جای ماشینم که یه خر داره. آخه چوپونی هم شد شغل؟! حتی سربازی هم نرفته. ریخت و قیافش‌ام که...! ناگهان مهدیه، در حالی که تسبیحش را توی هوا تاب می‌داد، با لودگی گفت: _بابا ریخت و قیافه رو داره دیگه. فقط یه‌کم لاغر مُردنی و سیاه سوختس! اما قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، با چشم‌غره و نُچ‌نُچ کردن اطرافیان مواجه شد که آب دهانش را قورت داد و با گفتن یک جمله، فوراً صحنه را ترک کرد. _البته به چشم برادری! پس از رفتن مهدیه، سکوت بر فضا حاکم شد که صدای احف بلند شد. _نه استاد، نه! غلط کردم. دیگه نمی‌کشم. تو رو جون دو طفلان عمرانت! پاهای ظریف من، تاب شکستن با ترکه‌های انار رو نداره. نه...نه...نه! و با پریشانی از خواب پرید که با نگاه‌های بُهت‌زد‌ه‌ی اعضا روبه‌رو شد. احف دستی به سر و صورت عرق کرده‌اش کشید و نفس زنان گفت: _خواب استاد واقفی رو دیدم...می‌خواست...می‌خواست تنبیه‌ام کنه! دخترمحی دوباره لب به سخن گشود. _باز چه غلطی...یعنی چه کاری کردید؟! افراسیاب چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و با لبخند خطاب به احف گفت: _توی خواب می‌گفتید دیگه نمی‌کشم. به سلامتی نقاش شدید و ما خبر نداریم؟! احف با بی‌حالی از جایش بلند شد. _نه! سپس پس از مکثی کوتاه، به سوی در قدم برداشت و آهی کشید. _مهم نیست! استاد ابراهیمی، در حالی که کانال‌های تلوزیون را بالا و پایین می‌کرد، گفت: _اینا همش به خاطر سردرگمی و بی‌عاریه احف جان! به قول بانو رجی...چیز ببخشید رجینا خان، باید یه فکر اساسی به حال خودت بکنی! سپس با جدیت تمام مشغول دنبال کردن اخبار بیست و سی شد. _و اما بشنوید از شرایط جدید و اُکازیون رفتن به سربازی! آقای یازرلو داشت شرایط رفتن به سربازی را برای افراد مجرد و متاهل تشریح می‌کرد که احف نیم نگاه متفکرانه‌ای به تلویزیون انداخت و در حالی که سر به زیر بود، به راهش ادامه داد! _بعععععععع، بع بعععععع، بعععععععع، بع بعععععع! با کرختی از خواب بیدار شد و گیج و منگ، به دور و برش نگاه کرد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا ویندوز مغزش بالا بیاید. به سختی دستش را دراز کرد و گوشی‌اش را از لب پنجره‌ی اتاق برداشت و زنگ هشدارش را قطع کرد. سرش را خاراند و می‌خواست دوباره بخوابد که به یاد تصمیم دیشبش افتاد. تصمیمی که با کلی تفکر و بالا پایین کردن گرفته بود. به همین خاطر مثل فشنگ از جا پرید و مستقیم رفت جلوی آینه و شانه‌اش را برداشت و زیرلب زمزمه کرد: _دیگه دیره، دل اسیره، نگو نگو، من‌ بدون تو کم میارم، شاید اصلاً دَووم نیارم، دنیا رو با همه خوبیاش، بدون تو نمی‌خوام، آقا نمی‌خوام، دیگه دیره، باید دل بکنی از این دنیا‌، از این زیبایی، باید بشی یک کچل جذابی، آره تو جذابی، تو جذابی...! احف در حس و حالش غرق شده بود که ناگهان بانو شبنم محکم در را باز کرد و داخل اتاق شد و با دیدن احف، جیغ یواشی کشید. _اِ وا! شما اینجا چیکار می‌کنید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
امام علی(ع) در خطبه شصت و نهم نهج البلاغه در ملامت و مذمت‏ بعضى از يارانش فرموده است‏: «چه اندازه با شما مدارا كنم! همچون مدارا كردن با شتران نوبارى كه از سنگينى بار پشتشان مجروح گرديده و همانند جامه كهنه و فرسوده‏ اى كه هرگاه از جانبى آنرا بدوزند از سوى ديگر پاره‏ مى‏ گردد. هرگاه گروهى از لشكريان شام به شما نزديك مى‏ شوند هر يك از شما در را به روى خود مى‏ بنديد و همچون سوسمار در لانه خود مى‏ خزيد و همانند كفتار در خانه خويش پنهان‏ مى‏ گرديد. به خدا سوگند! آن كس كه شما ياور او باشيد ذليل است و كسي كه با شما تيراندازى‏ كند همچون كسى است كه تيرى بى پيكان به سوى دشمن رها سازد. به خدا سوگند!جمعيت ‏شما در خانه‏ ها زياد و زير سايه پرچمهاى ميدان نبرد كم. من مى ‏دانم چه چيز شما را اصلاح مى ‏كند ولى اصلاح شما را با تباه ساختن روح خويش جايز نمى ‏شمرم، (1) خدا نشانه ذلت را بر چهره ها و پيشانى شما بگذارد! و بهره ‏هاى شما را نابود سازد. آن گونه كه به باطل متمايل و به آن آشنائيد به حق آشنائى نداريد و آن چنان كه در نابودى حق مى ‏كوشيد براى از بين بردن باطل قدم برنمى ‏داريد.» در مجموعه سخنان اميرالمؤمنان علي(ع)، که شريف رضي آنرا گرد آورده و نام آنرا نهج البلاغه نهاده است، خطبه هايي از امام(ع) درباره مردم کوفه مي بينيم؛ اندک ستايش(نهج البلاغه، خ 107) و بيشتر نکوهش، تا آنجا که به نفرين مي کشد و امام مرگ خود را از خدا مي خواهد. آنکه تاريخ اسلام را به دقت نخوانده و آن کس که مردم آن روز عراق را نشناسد و از پيشينه آنان ناآگاه باشد، در مي ماند که موجب ناخشنودي امام(ع) در اين خطبه چيست؟ در اين بحث، کوشش شده است، با توجه به مضمون خطبه هاي آن حضرت، عراقيان و خوي و خصلتي که از آن برخوردار بودند، شناخته شود. مردم عراق در روزگار پيش از اسلام ترکيبي خاص داشتند؛ گروهي، بازماندگان سومريان و مهاجران سامي بودند؛ مردمي هم از جنوب عربستان بدان جا مهاجرت کرده و در سرزمين حيره، نزديک نجف کنوني، سکونت جسته بودند و به نام لخميان يا آل منذر معروف بودند؛ گروه ديگري هم از اين مردم به شمال شبه جزيره رفته و در آنجا ماندند و به غسانيان شهرت يافتند. در جنگهايي که ميان ايران و امپراتوري روم شرقي درگرفت، لخميان از پادشاه ايران حمايت مي کردند و غسانيان از امپراتوري روم. چون سپاهيان اسلام از شبه جزيره عربستان به سوي شرق رفتند و عراق را گشودند، به سال شانزدهم و هفدهم از هجرت، به فرمان عمر دو شهر را در عراق به نام کوفه و بصره پي افکندند تا جايي براي سپاهياني باشد که از عربستان به سرزمينهاي شرقي مي روند. بصره، چنان که مي دانيم، در نزديکي درياست و کوفه در سرزميني گسترده و برخوردار از آب دجله و فرات و آماده براي کشاورزی. زماني درازا نکشيد که اين دو شهر موقعيت نظامي خود را از دست داده و به شهرهايي پرتحول و جنب و جوش مبدل گشتند؛ بصره حالت بندر بازرگاني به خود گرفت و کوفه فراهم آمدنگاه مردمي شد که از ايران و جنوب عربستان بدان روي مي آوردند. اما عرب هايي که از شبه جزيره به عراق آمدند، شماليان، بيشتر در بصره و جنوبيان بيشتر در کوفه جاي گرفتند... ادامه در لینک بالا
خودسازی(نگاه نامحرم) رسول خدا (ص): کسی که در دنیا چشم هایش را از نگاه به نامحرم پر کند، خداوند در روز قیامت چشم هایش را با میخ های آتشین پر از آتش کند تا وقتی که به حساب مردم رسیدگی شود، سپس او را به جهنم برند. ثواب الاعمال/ص338. چشم چرانی در همین دنیا هم باعث تزلزل بنیان خانواده، افزایش آمار طلاق و... است. pay.eitaa.com/v/p/ @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چرا می‌گیم مرگ بر...؟! 💢 لعن بهتر است یا درود؟! 🌱 یک دقیقه با قرآن در 💠 مجموعه دیدنی به روایت حجت‌الاسلام راجی 🆔 @soada_ir
چرا می‌گیم مرگ بر آمریکا یا ...گوش کنید شاید که پند گیرید. همش سرت تو گوشیته😐
🎊 🎬 احف که از ورود ناگهانی بانو شبنم شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید که برای بودن توی خونه‌ی خودمم باید از شما اجازه بگیرم. در ضمن این سوال رو من باید بپرسم. حالا کاری داشتید؟! بانو شبنم لبخند زورکی‌ای زد. _ببخشید! آخه واسم سوال شد که چرا گوسفندا رو نبردید چِرا. راستش اومدم یه کم شیر بدوشم! احف لبانش را تَر کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: _اولاً امشب مراسم سال استاده و امروز رو به خودم مرخصی دادم. دوماً اگه شیر می‌خوایید، باید برید طبقه‌ی پایین، یعنی طویله. چون گوسفندا اونجان! _که اینطور. حالا میرم! سپس بانو شبنم با شیطنت ادامه داد: _ماشالله خوشتیپ کردیدا. کجا به سلامتی؟! اما احف از خوشتیپی، فقط موهای مرتبش را داشت و با یک زیرپیراهنی و یک پیژامه، جلوی آینه ایستاده بود. _راستش دارم میرم پلیس +۱۰؛ یه کم کار دارم اونجا. بانو شبنم با دست زد به صورتش. _وای خدا مرگم نده. پلیس برای چی دیگه؟! نکنه دزدی کردین؟! آخ استاد، کجایی که ببینی طناز باغت دزد شد! _چی دارید می‌گید واسه خودتون؟! _مگه دروغ میگم؟! نکنه...نکنه قاچاق کردید؟! نکنه همین گوسفندا رو قاچاقی از لب مرز آوردین؟! وای که اگه اینا رو قاچاقی آورده باشید، شیر و گوشتش حرومه و من ازتون نمی‌گذرم! و هربار احف دهانش را باز می‌کرد تا بگوید که برای چه کاری می‌رود، بانو شبنم امانش نمی‌داد و ناله سر می‌داد. _اِی خدا! نه بانو، نه! من نه دزدی کردم، نه قاچاق! من فقط دارم میرم که دفترچه پست کنم. همین! بانو شبنم ابروهایش را بالا داد. _دفترچه؟! دفترچه بیمه رو مگه پست می‌کنن؟! اصلاً مگه چوپانی هم بیمه داره؟! اگه داره که من به شوهرم آقا سید مرتضی هم بگم که بیاد توی کار چوپانی. والا همه چی داره این کار. بیخود نبوده شغل انبیاء، چوپانی بوده! احف به پیشانی‌اش زد که بانو نورسان، داخل اتاق شد و با لحن اعتراضی گفت: _چه خبرتونه؟! صداتون تا اونور باغ داره میاد. یه کم آروم‌تر! سپس خطاب به بانو شبنم گفت: _شبنمی تو اومدی شیر بیاری یا بسازی؟! _شیر رو ولش کن بابا. ایشون می‌خواد بره پلیس دفترچه پست کنه. اینقدر خُل شده که نمی‌دونه واسه پست کردن دفترچه، باید بره اداره‌ی پست؛ نه پلیس! احف خنده‌ی تلخی کرد. _بابا من می‌خوام برم خدمت مقدس سربازی. برای رفتن هم، باید برم پلیس +۱۰ تا مدارکم رو بهشون بدم و اعزام بشم. با آمدن اسم خدمت، اشک در چشمان بانو شبنم حلقه زد. _خدای من! یعنی اینقدر طناز باغ بزرگ شده که می‌خواد بره به وطنش خدمت کنه؟! کِی بود مگه مادرش از شیر گرفتتش و بهش تاتی تاتی کردن یاد داد؟! احف دیگر از خزعبلات بانو شبنم کلافه شده بود که دخترمحی داخل اتاق شد و گفت: _نورسان کجا رفتی تو؟! اومدی شبنمی رو بیاری یا بسازی؟! احف از وضعیت موجود آهی کشید. _لطفاً همتون بفرمایید بیرون تا من لباسام رو عوض کنم. داره دیرم میشه. بانو شبنم دست دخترمحی را گرفت و داشت از اتاق خارج می‌شد که بانو نورسان گفت: _به سلامتی ان‌شاءالله. فقط زود برگردید. چون خیلی کار داریم. در ضمن اومدنی چندتا مرغ هم بخرید که واسه شام مراسم لازم داریم. با شنیدن این حرف، بانو شبنم از رفتن منصرف شد و به جای سابقش برگشت. _مرغ چرا، وقتی گوسفندای ایشون ول ول دارن این زیر می‌چرخن؟! در ضمن مگه بانو نسل خاتم اون روز اعلام نکردن گوشت مراسم به عهده‌ی احف و گوسفندهایش؟! بانو نورسان که متوجه‌ی عصبانیت احف از بانو شبنم شده بود، فکر می‌کرد با این حرف، احف مثل دینامیت منفجر می‌شود که البته پیش‌بینی‌اش درست از آب در نیامد. چون احف با لحن ملایمی گفت: _گرچه گذشتن از گوسفندای نازنینم، خیلی برام سخته؛ ولی خب برای شادی روح استاد و برای اینکه ازم راضی باشن، حاضرم ابراهیم‌وار، اسماعیل درونم رو قربونی کنم و شام مراسم امشب، با گوشتِ گوسفند من طبخ بشه! هرسه از سخنان احف، کف کرده بودند که دخترمحی دم گوش بانو شبنم گفت: _فکر کنم باز صنعتی و سنتی رو باهم زده! بانو شبنم چیزی نگفت که نورسان لبخندی زد. _دمتون گرم. چوپان شمایید، چوپان دروغگو باید جلوتون لُنگ بندازه. پس بی‌زحمت یه قاتل هم سر راه پیدا کنید که سرِ این گوسفندتون رو بِبُره! با این حرف، دخترمحی پِقی زد زیر خنده. _خدایا یه پولی به ما بده، یه عقلی به این! آخه قاتل؟! عزیزم اسم اینایی که سر گوسفند رو می‌بُرن و بعدش قیمه قیمش می‌کنن، قصابه، قصاب! _حالا هرچی. میشه انجامش بدید؟! احف سرش را خاراند. _الان زنگ می‌زنم به مهندس. اون توی این کار مهارت داره. فکر کنم الان توی کائنات باشه. سپس تلفن را برداشت که نورسان از او تشکر کرد و هرسه از اتاق احف بیرون آمدند! احف روی صندلی پلیس +۱۰ نشست و به چهره‌ی خانوم روبه‌رو خیره شد. _خب آقای احف، انگیزتون از رفتن به خدمت چیه؟! احف نفس عمیقی کشید. سپس به کمرش کش و قوسی داد و لبخندی زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344