enc_1697966886078013318426.mp3
5.59M
📻 نواهای حماسی جهت پخش در جشن های مردمی مقابل مساجد، مدارس، دانشگاه ها، محلات، کوچه و بازار
🚩 امروز سر دشمن ما پایین است والله که پیروزی حق، شیرین است
از سختی انتقامِ ما فهمیدن
آن وعدۀ صادقی که گفتیم، این است
#وعده_صادق
@beyat_gonabad
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت58🎬
_موقع خواب یه دزد از خدا بیخبر اومد و کل دارایی باغ رو بالا کشید. و من الله توفیق!
عمران همان جایی که ایستاده بود، خشکش زد. همگی نگران شده و مشغول جویای احوال او بودند که پرستار نزدیکشان شد.
_دوستان حال رفیقتون بهتر شده و میخواد آقای علی پارسائیان رو ببینه.
بانو احد به اتاق بانو شبنم رفت که ناگهان احف با چهرهای بُهت زده گفت:
_یا امام زاده زید! علی پارسائیان توی کلانتری چشمش خشک شد به در!
سپس بدون معطلی به سمت در خروجی بیمارستان دویید که عمران با صدایی که از ته چاه میآمد پرسید:
_کلانتری؟! علی پارسائیان توی کلانتری چیکار میکنه؟!
کسی سوال عمران را نشنید که پرستار ادامه داد:
_از بین غشیهاتونم آقای علی جعفری خیلی بیتابی میکنه. هی میخواد سُرُمش رو در بیاره و فرار کنه که به زور مانعش شدیم. لطفاً یکی بیاد آرومش کنه!
مهدینار به سمت اتاق غشیها به راه افتاد که عمران با دهانی که هرلحظه بازتر میشد، اینبار با صدایی بلندتر گفت:
_علی املتی هم جزو غشیهاس؟! پس الان کی نگهبان باغه؟!
مهدیه چند قدمی به عمران نزدیک شد.
_نگران نباشید استاد. مهندس محسن جاشون وایمیسته. یعنی ایشون آچار فرانسهی باغه و هرکی وظیفش رو درست انجام نده، با فداکاری جبرانش میکنه! در ضمن بود و نبود علی املتی زیاد فرق نداره. اون شبی هم که باغ رو دزد زد، ایشون سر پُست بودن که هیچ اقدامی برای گیر انداختن آقا دزده نکردن!
عمران دیگر نای حرف زدن نداشت که بانو نسل خاتم به پرستار خیره شد.
_ببخشید خانوم پرستار. غشیهای ما کِی مرخص میشن؟!
خانوم پرستار نگاهی به دفتر داخل دستش انداخت.
_خانوم شبنمی که مرخصه. اونیکی غشیها هم که شامل بانوان دخترمحی، افراسیاب، سچینه، حدیث، رستا، نورسان، شباهنگ و همچنین آقای علی جعفری هستش، آخرای سُرُمشونه و تا شماها کارای حسابداری رو انجام بدید، اینا هم مرخص میشن! البته اگه آقای علی جعفری زودتر خودشون رو مرخص نکنن!
سپس یک لبخند مصنوعی زد و به سمت بخش قدم برداشت که بانو نسل خاتم به عمران خیره شد.
_کارای حسابداری هم که دست شما رو میبوسه. من برم پیش شبنمی!
سپس بانو نسل خاتم هم به اتاق بانو شبنم رفت. عمران که در طول عمرش این همه خبر بد و شوکه کننده رو یکجا نشنیده بود، عینکش را برداشت و عقب عقب رفت تا اینکه به دیوار تکیه داد. سپس با چهرهای درهم و بیحال کلماتی را زیرلب زمزمه کرد:
_سلام و درد. سلام و مرگ. سلام و زهر. سلام و کوفت! دمپاییِ خیسِ توالت نصیبتان!
و پس از گفتن این کلمات، ناگهان فرو ریخت و چشمانش را بست که مهدیه پس از جیغی متوسط، پرستار را صدا زد.
_خانوم پرستار، یه غشی جدید!
رجینا هم دست به سینه جملهای را بلغور کرد.
_فکر کنم این دفعه دیگه کارش تمومه. خدا بیامرزتش!
اندک نفراتی که از دیدن استاد غش نکرده و سرپا بودند، دستی به سر و روی باغ کشیدند. دو سه نفر از بانوان باغ را نظافت کرده و حیاط را شستند. علی پارسائیان و احف مستقیم از کلانتری به باغ آمده و دیوارها را چراغانی کردند. استاد مجاهد مشغول مدیریت اوضاع بود و در دلش هی صلوات میفرستاد که مهندس محسن نزدیکش شد و گفت:
_حاجی من در ورودی رو حسابی تمیز کردم و هرچی اعلامیه و برچسب بود رو کَندم. حالا چیکار کنم؟!
استاد مجاهد احسنتی به مهندس گفت.
_دستت درد نکنه مهندس جان. تو دیگه کاری نداری. بقیهاش رو احف و علی جان انجام میدن. تو برو سر نگهبانیت که استاد خیلی روی این قضیه حساسه!
مهندس همانطور که باتوم را در دستانش جابهجا میکرد، جواب داد:
_چشم حاجی؛ فقط یه سوال! شایعه شده که میخوان علی املتی رو از نگهبانی باغ عزل کنن. حقیقت داره؟!
استاد مجاهد لبخند ملیحی زد.
_اولاً خودت داری میگی شایعه. به شایعه اگه توجه کنی، کم کم واقعی میشه؛ ولی وقتی محلش نذاری، در حد همون شایعه باقی میمونه. ثانیاً اگه هم عزل بشه، نفر جایگزین قطعاً تو نیستی. چون تو مسئولیت کائنات که قلب باغ هست رو به عهده داری. متوجهی که چی میگم؟!
مهندس نیز سری تکان داد.
_بله حاجی، درسته! ولی من فقط سوال پرسیدم. وگرنه چشم به نگهبانی باغ ندارم. چون خودمم معتقدم کائنات بیشتر بهم نیاز داره و توانایی و مهارتام اونجا بیشتر شکوفا میشه. گرچه پاسداری از باغ سعادت میخواد که ما نداریم. با اجازه!
مهندس به سمت کانکس نگهبانیاش رفت و استاد مجاهد هم با لبخند رضایت، او را نگریست.
_استاد چراغانی تموم شد. حالا چیکار کنیم؟!
استاد مجاهد با سخن احف، نگاهی به او انداخت.
_دستتون درد نکنه. حالا نوبت بنره. اگه آمادست، ببرید بچسبونیدش به دیوار بیرونی باغ. همه باید بفهمن که صاحب این باغ داره برمیگرده به خونش!
احف با شنیدن این حرف، با سوت بلبلی علی پارسائیان را صدا زد.
_داش اون بنر رو بردار بیار!
علی پارسائیان نیز بلافاصله با بنری در دستش به این سمت آمد...!
#پایان_پارت58✅
📆 #14030130
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت59🎬
_بفرمایید. امیدوارم خوب شده باشه. اومدنی از کلانتری گرفتیم.
استاد مجاهد با شنیدن کلمهی کلانتری، چشمانش را ریز کرد.
_احسنتم! حالا کلانتری چی شد؟! شاکی کلاً رضایت داد یا با وثیقه آزاد شدی؟!
علی پارسائیان نگاهی به احف انداخت و سپس به چهرهی استاد خیره شد.
_نه بابا استاد، وثیقمون کجا بود؟! ما آه نداریم که با ناله سودا کنیم. بنابراین رضایتش رو گرفتیم.
استاد منتظر ادامهی توضیحات و چگونگی گرفتن رضایت بود که علی پارسائیان یک ماچ آبدار از کلهی کچل احف کرد. سپس لبخندی زد و ادامه داد:
_راستش شاکی با دیدن داش احف، یهو کوتاه اومد و گفت رضایت میدم. ما هم خوشحال و خندان داشتیم ازش تشکر میکردیم که گفت ولی یه شرط داره. شرطش هم این بود که چندتا پَسی محکم و آبدار به کلهی احف ما بزنه. آخه شاکی ما وقتی سرباز بود و کچل کرده بود، از دوست و رفقاش خیلی پسی خورده بود و عقدهای شده بود. به خاطر همین تصمیم گرفته بود هر سرباز کچلی که دید، یه چندتا پسی بهش بزنه تا دلش خنک بشه. اینجور شد که چندتا پسی به کلهی احف ما زد و بعدشم رضایت داد. اگه به کلهاش نگاه کنید، کاملا مشخصه!
سپس کلهی احف که مثل لبو قرمز شده بود را به سمت استاد مجاهد گرفت که استاد گفت:
_چقدر هم بد زده! خدا ازش نگذره. حالا ایشون بیعقل بود، شماها چرا شرطش رو قبول کردید؟!
احف تک خندهای کرد و ژست لاتی گرفت.
_استاد کله که سهله، ما همهی اعضای بدنمون و مهمتر از اون، جونمون رو هم توی راه رفاقت میدیم. این حرفا چیه؟!
استاد نیز سرش را بالا و پایین کرد.
_احسنتم آقا احف. رفاقت به این میگن!
سپس خطاب به علی پارسائیان ادامه داد:
_علی آقا شما هم قدر این رفیق رو بدونید. رفیق با معرفت این روزا خیلی کم پیدا میشه.
_بله استاد. واقعاً کمه! بهش قول دادم واسه جبران فداکاری امروزش، توی جشن پایان خدمتش دو دستماله برقصم!
استاد مجاهد با شنیدن کلمه رقص، استغفراللهی در دلش گفت و سپس پرسید:
_ولی خودمونیم بچهها. آخه خر رو میبرن نمایشگاه ماشین؟!
احف پاسخ داد:
_نه استاد. این قضیش مفصله. راستش من...!
علی پارسائیان مانع توضیح احف شد و با عجله گفت:
_استاد حالا که وقت تعریف کردن قضیهی مفصل نیست. الاناست که استاد و بقیه برسن. بیایید بنر رو ببینید که اگه خوب بود، ببریم بچسبونیم به دیوار.
سپس به کمک احف، بنر را باز کرد و استاد مجاهد متن آن را خواند:
_به نام او. بازگشت شکوهمندانهی استادِ استادان، درختِ درختان، برگ اعظمِ باغ انار، استاد عمران واقفی را پس از یک سال اسارت و در به دری و بدبختی، به خانه خود باغ انار را تبریک و تهنیت میگوییم. از طرف همهی باغ اناریها!
استاد مجاهد لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
_عالیه بچهها. سریع ببرید بچسبونید تا نرسیدن!
احف و علی پارسائیان شادمان رفتند که صدرا و پسران عمران، سر راه استاد مجاهد سبز شدند.
_اُشتاد لباشامون قشنگه؟! واشه جشن امشب پوشیدیم!
استاد مجاهد نشست تا همقد آنان شود.
_خیلی قشنگه بچهها. خیلی بهتون میاد و به اصطلاح خوشتیپ شدین!
بچهها لبخندی زدند که استاد ادامه داد:
_حالا برید بازی کنید که چند دقیقه دیگه باید بریم استقبالشون!
هر سه رفتند که استاد مجاهد با دیدن بچههای عمران و یتیم نشدن آنها، قطره اشکی روی گونهاش ریخت.
دیگر همه چی آماده بود. سوسوی چراغها در تاریکی شب به چشم میآمد. بوی حیاط نمدارِ باغ، آدم را مست میکرد. بوی اسپند هم که بانو نورا دود کرده بود، قاطی دیگر بوها شده بود. همه چیز منظم و مرتب بود که ناگهان مهندس محسن فریاد زد:
_اومدن، اومدن! استادینا اومدن!
همگی به سرعت به جلوی در رفتند. احف و علی پارسائیان هم بنر را زده و مشتاقانه جلوی در ایستاده بودند که مینیبوس بانو سیاهتیری جلوی باغ متوقف شد. البته فقط یک نفر از آن خارج شد که آن هم خود راننده بود.
_سلام بانو. پس بقیه کجان؟!
این را استاد مجاهد پرسید که بانو سیاهتیری جواب داد:
_خدا به زن استاد ندوشن صبر بده. چی میکشه از دست این مرد؟!
همگی هاج و واج مانده بودند که بانو سیاهتیری ادامه داد:
_موقع ترخیص، با اتوبوس دوستش اومده بیمارستان و میگه همگی سوار بشید که میخواییم بریم یزد. بهش میگیم بابا الان که وقت یزد رفتن نیست. اولاً استاد پیدا شده و قراره امشب جشن مختصری تو باغ بگیریم. ثانیاً با این همه آدم مریض و غشی، بریم یزد چیکار کنیم؟! بالاخره بعد یه عالمه فَک زدن و دلیل و منطق آوردن، راضی شدن که فعلاً بیخیال سفر به یزد بشن!
اما استاد مجاهد و بقیه هنوز جواب سوالشان را نگرفته بودند که بانو سیاهتیری بالاخره گفت:
_الانم استاد و بقیه دارن با اتوبوس رفیق استاد ندوشن میان. چون همشون اسماً از بیمارستان مرخص شدن؛ وگرنه بیحالن و نای نشستن ندارن. به خاطر همین، هرکدوم روی یکی از صندلیای اتوبوس ولو شدن...!
#پایان_پارت59✅
📆 #14030131
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت60🎬
_البته اینجوری بهتر هم شد. چون مینیبوسِ منم گنجایش ولو شدن این همه غشی رو نداشت!
همگی سری تکان دادند که صدای بوق اتوبوس، برگهای همه را برای لحظهای ریزاند. طولی نکشید که اتوبوسِ ویآیپیِ آلبالویی رنگ و خوش فِیسِ رفیق استاد ندوشن داخل کوچهی باغ شد و کمی مانده به درِ باغ، توقف کرد. سپس استاد ندوشن مثل قِرقی از در آن بیرون پرید و با شادمانی گفت:
_سلام و صد سلام. اینم از رفیق مهد کودکم و اتوبوس خوش رنگش! چطوره؟!
و با دست راننده و اتوبوس را نشان داد و منتظر واکنش اعضا شد که مهندس محسن با عجله به سمت در اتوبوس رفت و عمران را که سُرُم به دست، دمِ در ایستاده بود، به کول گرفت. بانو شبنم و بقیه بانوان غشی هم از در عقب پیاده شدند. بانو نسل خاتم و بانو احد دستان بانو شبنم را گرفته بودند که بقیه هم بدون توجه به استاد ندوشن، به آنان کمک کردند و همگی وارد باغ شدند. عمران روی کول مهندس محسن بود که ناگهان احف با صدای بلند شروع کرد به نُطق کردن.
_سلامتی سه تن؛ ناموس و رفیق و وطن! سلامتی سهکَس؛ زندونی و سرباز و بیکَس! سلامت سه مَن؛ بتمن و سوپرمن و خودِ من! سلامتی آزادی، سلامتی اسیرای بیملاقاتی! سلامتی توتون، مثل عِمران ستون! سلامتی هرچی نیست و هست، مثل استادِ سُرُم به دست!
سپس احف در میان نگاه حضار، چشمش به قیافهی اخم آلود بانو شبنم افتاد که داشت چپ چپ او را نگاه میکرد. به همین خاطر آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
_سلامتی بارون که توی پاییز میباره آروم! سلامتی زانو، مثل شبنم بانو. سلامتی بانویی که یه تنه داره کشور رو از پیری جمعیت نجات میده! سلامتی بانویی که همین الان توی شیکمش دارن یه قُل دو قُل بازی میکنن! سلامتی بانویی که توی شیکمش، بچه هم مثل معده یه عضو اصلیه!
سپس زیرچشمی با بانو شبنم نگاهی انداخت که دید لبخند جای اخم را گرفته است. احف شادمان از سرودههای خود بود که نگاهش به علی پارسائیان که سر به زیر داشت کنارش راه میرفت افتاد.
_سلامتی خون، مثل علی جون! سلامتی باده، مثل علی ساده! سلامتی پسری که از روی سادگیش خر رو برد نمایشگاه، نه از روی زرنگیش! سلامتی...!
_بسه دیگه هی سلامتی سلامتی. الاناست که یه استفراغِ جهنمی بریزم روی مهندس!
با این حرف عمران، باد جوزدگی احف خوابید که استاد مجاهد حرف رفیقش را تایید کرد.
_راست میگن استاد! به جای این حرفا، واسه سلامتی و عاقبت بخیری کل این جمع، صلوات بلندی بفرستید.
_اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
همگی صلواتی فرستادند که جلوی کائنات عمران از روی دوش مهندس محسن پایین آمد. سپس صدرا و بچههای استاد، به سمت عمران رفتند که صدرا گفت:
_شلام و درود به اُشتاد گرامی. خیلی خوش آمدید. امیدوارم در باژگشت به باغتان، بهتان خوش بگژرد!
صدرا در کلاسهای تورگردی مهدینار شرکت کرده بود و کمی فن سخنوری یاد گرفته بود که پسران استاد یک صدا گفتند:
_بابا، مامان رو نیاوردی؟!
چشمهای عمران از این پرسش گشاد شد.
_یا ابوالفضل! مگه مامانتون هم گم شده؟!
بانو نسل خاتم به این سوال جواب داد.
_نه استاد، نگران نشید. چون بچههاتون خیلی وقته خونواده و مخصوصاً مادرشون رو ندیدن، فکر میکنن شماها باهم بودید و الان که شما رو دیدن، انتظار دارن مادرشون رو هم کنار شما ببینن!
عمران نفس راحتی کشید که آسنسیو با یک دسته گل نیلوفری، به سمت عمران قدم برداشت.
_welcome home master. Nice to meet you!
سپس دستش را به سمت او دراز کرد و عمران نیز به اجبار دست او را گرفت و گفت:
_یا حسین. این دیگه کیه؟! نکنه در نبود من، باغ رو هم به این اَجنبی فروختید؟!
همگی سکوت کردند که آوا یک قدم به جلو برداشت و آسنسیو را معرفی کرد. سپس عمران لبخندی زد و گفت:
_ممنونم از همگی بابت لطف و محبتتون! فقط اینکه معمولاً برای کسی که بعد مدتها برمیگرده خونش، یه چیزی قربونی میکنن. گاوی، گوسفندی، خروسی چیزی!
سپس خطاب به احف ادامه داد:
_تو هم به جای سلامتی خوندن، یکی از گوسفندات رو قربونی میکردی. میمُردی؟!
احف از این همه رُک گویی و صراحت کلام، شوکه شده بود که بانو شبنم پشتش در آمد.
_آخه استاد ایشون به خاطر سربازی، همهی گوسفنداش رو فروخت؛ وگرنه حتماً یکی از گوسفنداش رو جلوی پاتون قربونی میکرد!
سپس بانو شبنم خطاب به احف ادامه داد:
_راستی شما مگه قرار نبود امروز اعزام بشید؟! چی شد پس؟!
احف نفس عمیقی کشید.
_بله، قرار بود؛ ولی به خاطر پیدا شدن استاد و بازداشت شدن علی پارسائیان و از اون مهمتر جشن امشب، دیگه امروز نرفتم و عوضش فردا میرم. چون اگه فردا هم نرم، غیبت میخورم!
عمران نگاه عاقل اَندر سفیهای به احف انداخت.
_خب تو گوسفندات رو فروختی؛ بقیه چی؟! یعنی شماها پول نداشتید که یه قربونی بخرید؟!
همگی سرهایشان را پایین انداختند که بانو احد پیشانیاش را مالید...!
#پایان_پارت60✅
📆 #14030201
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
10_Jalase-7.mp3
4.72M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_هفتم
🔸 نویدهای ایمان (۲)
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت61🎬
بانو احد سپس لبهایش را تَر کرد و گفت:
_حواستون کجاست استاد؟! باغ ما رو دزد زده و پولی در بساط نداریم. واسه شام امشبم که باقالی پلو با ماهیچس و بانو نورا زحمت پختش رو کشیده، از جناب احف پول قرض کردیم!
عمران با به یاد آوردن ماجرای دزدی، دوباره آهی کشید؛ اما با فهمیدن شام امشب، چشمانش برقی زد که بانو سیاهتیری پرسید:
_حالا چرا هی قربونی قربونی میکنید استاد؟! یه کم شکسته نفسی داشته باشید. والا به خدا زشته!
عمران به زمین خیره شد و دستی به ریشهای پرپشتش که یک سالی اصلاح نشده بودند، کشید.
_اگه میدونستید که من توی این سال چی کشیدم و چه بلاهایی که سرم نیومد، مطمئنم که ده تا ده تا واسم قربونی میکردید!
_خب بگید تا بدونیم. گرچه در هرصورت، به دلیل کمبود بودجه از قربونی خبری نیست.
بانو سیاهتیری این را گفت که مهدینار رشتهی کلام را به دست گرفت.
_البته قبل جواب دادن به این سوال، ممنون میشم به سوالی که چند ساعته ذهنم رو درگیر کرده جواب بدید استاد. شما توی بیمارستان به خاطر فهمیدن دزدی از باغ غش کردید. در حالی که قبلش اومده بودید توی آشپزخونهی باغ و قطعاً چشمتون به اون نوشتهی روی یخچال مبنی بر دزدی از باغ خورده. سوال من اینه که چرا اون موقع غش نکردید؟!
عمران کمی دهانش را کج و کوله کرد و سپس جواب داد:
_من اون موقع خیلی گشنم بود و هوش و حواس درستی نداشتم. به همین خاطر من اون نوشته رو خوندم، ولی دقیق نفهمیدم که معنیش چی میشه. مثل الان که خیلی گشنمه و کم کم دارم بیهوش میشم!
سپس دست روی دلش گذاشت که استاد مجاهد گفت:
_دوستان سرپا ایستادن دیگه بسه. بفرمایید داخل کائنات که بشینیم و حسابی حرف بزنیم و بعدش یه شام خوشمزه بخوریم. بفرمایید!
همگی میخواستند داخل کائنات بشوند که ناگهان صدای رجینا در آمد.
_صبر کنید!
همگی به طرف او برگشتند که وی ادامه داد:
_منم مثل داش مهدینار یه سوالی بدجوری مغزم رو تیلیت کرده. البته مطمئنم سوال من، سوال شوماها هم هست و صدالبته در شِگِفتم که چرا تا الان کسی حرفی نزده! اونم اینه که ما دو نفر رو از دست داده بودیم. برای دو نفر ختم و مراسم سال گرفتیم؛ ولی الان فقط یه نفر رو پیدا کردیم.
رجینا در میان نگاههای متفکرانهی اعضا، نزدیک عمران شد و به چهرهاش زل زد.
_استاد، یاد کجاست؟!
همگی پس از سکوتِ لحظهای، با همهمه و نگاه کردن به یکدیگر، مُهر تاییدی بر این سوال زدند که ناگهان گوشی رجینا زنگ خورد و وی بلافاصله جواب داد:
_سلام عشقم. چطور مِطوری؟! بذار برم یه جای دیگه. اینجا آنتن مانتن نمیده!
سپس بدون اینکه جواب سوالش را بگیرد، به سمت حیاط باغ انار رفت. عمران بدون توجه به رجینا، چند قدمی از جمع دور شد و به دوردست خیره شد. سپس عینکش را در آورد و گفت:
_آخرین بار که صداش رو شنیدم، داشتن شکنجم میدادن که یاد با التماس میگفت مگه ما چیکار کردیم که این کارا رو باهامون میکنید؟! بعدشم دیگه نفهمیدم چیشد. الانم احتمالاً کشتنش. چون شاگردی که من تربیت کرده بودم، مثل خودم زیر بار حرف زور نمیرفت!
با شنیدن این کلمات که قطاری پشت سرِ هم ردیف شدند، ناگهان همگی زدند زیر گریه و یک جورایی جشن امشب کوفتشان شد!
عمران هم قطره اشکی که گوشهی چشمش ایستاده بود و پایین نمیآمد را پاک کرد که استاد مجاهد با صدایی لرزان و البته امیدوارانه گفت:
_دوستان نگران نباشید. از کجا معلوم برادر یاد فوت شده باشه؟! ما فکر میکردیم که استاد هم فوت شده، ولی الان صحیح و سالم اینجا وایستاده. پس امیدتون رو از دست ندید و به خدا توکل کنید. الانم بیایید بریم داخل تا قشنگ استاد کل ماجرا رو برامون تعریف کنه!
اعضا کمی ته دلشان قرص شد و خواستند بروند داخل که این بار سر و کلهی استاد ندوشن پیدا شد.
_دوستان درسته که استاد پیدا شده و امشب هم جشنه؛ ولی دلیل نمیشه که اعضا وظیفشون رو انجام ندن. الان کانکسِ خالی میتونه از باغ مراقبت کنه؟! البته نگران نباشید. فعلاً دوست مهد کودکم رو گذاشتم اونجا تا من بیام بهتون خبر بدم.
با شنیدن این حرف، عمران نگاهی به اعضا انداخت و با لحنی محکم گفت:
_پس کو نگهبان باغ؟! مهندس؟! علی املتی؟!
_من که شما رو قلمدوش کردم استاد!
این را مهندس محسن گفت که دقیقاً بغلدستِ عمران ایستاده بود. عمران سری تکان داد و اینبار دنبال علی املتی در میان جمع گشت که بالاخره چشمش به او برخورد کرد. علی املتی به دیوار کنار کائنات تکیه داده و زانوانش را بغل کرده و به عمران خیره شده بود.
_هنوزم باورم نمیشه که برگشتید استاد!
_هروقت اخراجت کردم، اون موقع باور میکنی!
عمران این را با اخم به علی املتی گفت و سپس نگاهی به اعضا انداخت.
_ایشون دیگه مسئولیتی توی نگهبانی باغ نداره! جانشینش رو هم سرِ شام معرفی میکنم.
سپس بدون معطلی وارد کائنات شد و بقیه هم پشت سرش راه افتادند...!
#پایان_پارت61✅
📆 #14030202
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
نور.
وفادار باشید به من. همدل باشید به هم. آنگاه پرده بر جهانیان بر خواهد افتد.
#صاحبالزمان
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت62🎬
علی املتی هم، همچنان مثل مومیاییها رفتن آنها را تماشا کرد و هیچ واکنشی از خود نشان نداد!
پس از خوردن باقالی پلو با ماهیچه و جمع کردن سفره توسط بانوان باغ، استاد مجاهد ضربهای به پشت رفیق صمیمیاش زد.
_خب برادر، شامم که خوردیم. حالا تعریف کن که توی این مدت کجا بودی و چه بلاهایی سرت اومده!
همگی با نگاهِ منتظرشان، حرف استاد مجاهد را تایید کردند که عمران آهی کشید و خواست شروع به توضیح دادن بکند که ناگهان مهندس محسن میان کلام پرید.
_قبل اینکه شروع به توضیح دادن بکنید، لطفاً اول جانشین علی املتی رو انتخاب کنید. چون الان باغ بدون نگهبانه و هرلحظه احتمال خطر است.
ابروهای عمران بالا رفت.
_مگه علی املتی الان سر پستش نیست؟!
بانوان نوجوان که حالشان بهتر شده بود، زبانشان هم باز شده بود.
_وا استاد! حالتون خوبه؟! همین قبل شام خودتون برکنارش کردید.
این را حدیث گفت که احف تک خندهای کرد.
_من این استاد رو میشناسم. این الان علی املتی رو بخشیده، فقط روش نمیشه بگه.
مهدیه سخنان احف را تکمیل کرد.
_دقیقاً. هنوزم مثل قبل قلبش مهربونه!
همگی داشتند باور میکردند که علی املتی بخشیده شده که ناگهان با "نه" قاطع عمران روبهرو شدند.
_نه. از بخشش خبری نیست!
_پس باید اعدامش کنیم؟!
این را مهدینار گفت که با خشم عمران روبهرو شد.
_نه؛ بذارید حرفم رو بزنم. طبق حرفم علی املتی دیگه هیچ مسئولیتی توی نگهبانی باغ نداره؛ ولی طبق قانون، باید تا معرفی جانشینش سر پستش بمونه!
بانو سیاهتیری وکیل کارکشتهی باغ، با تکان دادن سر، مُهر تاییدی بر حرفهای عمران زد که مهندس محسن گفت:
_این علی املتیای که من دیدم، هنوزم مثل جنزدهها جلوی کائنات نشسته و یه جا زل زده. حتی شامی که جلوش گذاشته بودم رو هم نخورده. بعد از ایشون انتظار رعایت قانون رو دارید؟!
عمران به زمین خیره شد و دستی به ریشهای نامرتبش کشید.
_فعلا مهندس بره سر پُست تا جانشینش رو دقایقی دیگه معرفی کنم.
مهندس محسن بدون هیچ حرفی بلند شد و از کائنات خارج شد که استاد ندوشن گفت:
_لطفاً بعد از معرفی جانشین، برنامهی سفر فردا رو هم بچینید. رفیق مهد کودکم که علاف ما نیست. الانم به هزار بدبختی ردش کردم رفت و گفتم فردا بیاد. اگه فردا هم نریم، دیگه آبرویی واسم باقی نمیمونه!
از اینکه با پیدا شدن عمران، استاد ندوشن همچنان به فکر سفر به یزد بود، همگی کلافه دستی به پیشانیشان زدند که عمران به استاد ندوشن خیره شد. سپس چشمانش را ریز کرد و لبخندی گوشهی لبش نقش بست. بعد آرام آرام به او نزدیک شد و دستش را دور گردن او انداخت که استاد ندوشن با جدیت گفت:
_استاد بزرگترید، تازه پیدا شدید، احترامتون واجب! ولی من با این رمانتیک بازیا گول نمیخورم. اگه میخوایید بگید که سفر فردا هم کنسله و باید رفیق مهد کودکم رو دوباره دَک کنم، سخت در اشتباهید!
اما عمران تغییر حالت نداد و با همان صمیمیت گفت:
_دیگه باید یَللی تَللی رو بذاری کنار استادِ جوان. این باغ به امنیتی که تو باید ایجاد کنی، نیاز داره.
سپس با لبخند به همه نگاهی انداخت و گفت:
_نگهبان جدید باغ رو معرفی میکنم!
بعد به سمت منبری که اول کائنات بود رفت و استاد ندوشن را هم همراه خود برد. سپس هردو روی منبر رفتند و عمران دست استاد ندوشن را بالا برد و غدیرخم طور گفت:
_هرکس که علی املتی نگهبان باغ او بود، اکنون استاد ندوشن نگهبان باغ اوست. هرکس با او همکاری کند، خدا او را کمک کند و هرکس با او همکاری نکند، خدا نابودش کند.
همگی در بهت و حیرت فرو رفته بودند که مهدینار گفت:
_خب عربیش میشه...!
سپس با یک دو دوتا چهارتا کردن ریز ادامه داد:
_قال عمران واقفی: من کان علی املاتی هو الوصی علی حدیقته اصبح الان اوستاد نادوشان الوصی علی حدیقیته. من تعاون معه اعانه الله و من لم یتعاون معه افسده الله.
همگی از ترجمهی آنلاین مهدینار شگفت زده شده بودند که دخترمحی سقلمهای به پهلوی آوا واعظی زد.
_بفرما. به این میگن مترجم! توی جیک ثانیه مثل مترجمِ گوگل، فارسی رو به عربی تبدیل کرد.
آوا نیز با غرولند جواب داد:
_اینقدر مترجم مترجم نکن واسم. من انگلیسی ترجمه میکنم، ایشون عربی. پس کلی فرق داره! در ضمن من کارت رسمی مترجمگری دارم، ولی ایشون فقط بر اساس دونستههای خودش ترجمه میکنه. درست نمیگم جناب مهدینار؟!
سپس منتظر جواب مهدینار شد که وی هم با تکان دادن دستانش، یکجورایی حرف آوا واعظی را تایید کرد.
_ولی من نمیتونم این مسئولیت رو قبول کنم! این را استاد ندوشن گفت و همهی نگاه ها را به سوی خودش جلب کرد.
_اونوقت چرا؟!
استاد ندوشن نفس عمیقی کشید و پاسخ عمران را این گونه داد:
_من یزد زندگی میکنم و کار و بارم همش اونجاست. هم اونجا معلمم، هم تازه متاهل شدم و پول لازمم. پس نگهبانی باغ رو اصلاً نمیتونم بپذیرم...!
#پایان_پارت62✅
📆 #14030203
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206