eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
مرا ببخش که شعرم برات زیبا نیست به مدح فاطمه‌ها بهتر از علی‌ها نیست
تویی تو فاطمه مدح تو نیز قرآن است برادرت به حقیقت علی ایران است
🎊 🎬 _به همین خاطر تصمیم گرفتم تا صبح جلوی باغ بمونم و بعد روشن شدن هوا بیام اینجا. همگی سکوت پیشه کرده بودند و حرفی برای گفتن نداشتند. استاد ابراهیمی هم که دید از این دختر دزد در نمی‌آید، عینکش را روی صورتش گذاشت و بدون سر و صدا، به سمت کانکس نگهبانی‌اش برگشت که خاطره ادامه داد: _از اون موقعی که شنیدم برادرم زندس، اصلاً نمی‌دونید چه حالی‌ام. روی پام نمی‌تونم وایسم. چند شبه پلک روی هم نذاشتم! سپس قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش سُر خورده و روی گونه‌اش ریخته بود را پاک کرد و با حالتی ملتمسانه گفت: _میشه یاد رو بهم نشون بدید؟! خیلی برای دیدنش بی‌تابم! _چرا که نه عزیزم! الان بهت نشون می‌دیم. این را مهدیه گفت و سپس به رستا اشاره کرد که بیاید و از این صحنه‌ی رمانتیک و احساسی فیلم بگیرد. مهدیه پس از آمدن رستا و آماده کردن دوربینش، یاد که هنوز کامل از گونی بیرون نیامده بود و دست و پا و دهانش بسته بود را نشان داد و با بغض گفت: _بفرمایید. ایشونم برادرتون! خاطره سرش را برگرداند و با دیدن یاد در آن وضعیت، جیغ بلندی کشید و شروع کرد به گریه کردن. _چرا آخه؟! چرا داداشم رو به این روز انداختید؟! مگه اون چه هیزم تَری بهتون فروخته؟! جز اینکه شب و روزش رو واسه پیشرفت باغتون گذاشت؟! سپس سریعاً خود را به بالین برادرش رساند و های های گریه کرد. _یه نگاه به رنگ و روش بندازید. از بس اکسیژن بهش نرسیده، رنگش کبود شده. به شما هم میگن مسلمون؟! سپس چسب دهان یاد را باز کرد و بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد. همگی از دیدن این صحنه‌ی عاشقانه_خانوادگی، اشک می‌ریختند و خود را بابت باز نکردن چسب دهان یاد ملامت می‌کردند که بانو نسل خاتم زیر گوش رستا گفت: _کل فیلم رو پاک کن. بدتر مایه‌ی آبروریزیه! رستا چشمی گفت که خانوم دکتر طاهره وارد عمل شد. _نگران نباشید خانوم. علت کبودی صورت برادرتون، افت فشار و کمبود اکسیژنه. الان با یه سُرُم و کپسول اکسیژن درستش می‌کنم. خانوم دکتر طاهره که حالا اقامت باغ را گرفته و خیالش از این بابت راحت شده بود، مشغول کارش شد که مهدینار هم سریع خود را به عمران رساند و چسب دهانش را باز کرد و گفت: _خانوم دکتر، لطفاً بعد یاد هم به ایشون رسیدگی کنید. استاد به خاطر بالاتر بودن سنش، وضعیتش وخیم‌تره! اما در این میان، خاطره هنوز اعضای باغ را مقصر وضعیت برادرش می‌دانست و به آن‌ها بد و بیراه می‌گفت که افراسیاب نزدیکش شد و سیر تا پیاز قضیه را برای او تعریف کرد تا به طور کامل سوء تفاهمات برطرف شود. پس از باز کردن دست و پای عمران و یاد و منتقل کردن آن‌ها به کائنات برای انجام مراحل درمانی، استاد مجاهد و مهندس محسن بالای سر سارقین ایستادند که استاد مجاهد گفت: _و اما شما. چرا می‌خواستید برگ اعظم و اصغر باغ را بدزدید؟! به عبارتی کی شما رو اَجیر کرده؟! سارقین اما سکوت پیشه کردند که مهندس محسن چوبش را زیر چانه‌ی آن‌ها گذاشت. _کی پشت این قضیه‌اس؟! حرف می‌زنید یا به حرفتون بیارم؟! اما سارقین قصد حرف زدن نداشتند که بانو سیاه‌تیری نزدیکشان شد. _تحلیل من اینه که اینا کسایی رو می‌خواستن بدزدن که تازه پیدا شدن. به عبارتی نفر یا نفراتی از پیدا شدن اونا متضرر شدن و برای اینکه این ضرر رو جبران کنن، می‌خواستن دوباره بدزدنشون! سچینه نیز با حالتی متفکرانه و دست به جیب به جمع آن‌ها پیوست. _دقیقاً. طبق گفته‌های استاد و همچنین جناب سرگردِ پرونده‌ی مواد مخدرِ یاد، این دو نفر به اختیار باغ پرتقال آزاد نشدن. یاد فرار کرده و استاد هم چون مُرده بوده، ولش می‌کنن که خب از قضا جفتشون برمی‌گردن سر خونه و زندگیشون! به همین خاطر، به نظرم پشت این قضیه باغ پرتقال و دار و دستشه! بانو سیاه‌تیری حرف‌های سچینه را تایید کرد و گفت: _البته تا اون موقعی که ازشون اعتراف نگیریم و مدرکی گیر نیاریم، نمی‌تونیم این قضیه رو ثابت کنیم! پس باید هرطور که شده، اونا رو به حرف بیاریم. پس از پایان صحبت‌های بانو سیاه‌تیری، مهندس محسن با جدیت بیشتری به سارقین خیره شد. _شنیدید که. باید حرف بزنید. وگرنه اون روی مهندس رو که تا حالا کسی ندیده، می‌بینید! _خب اصرار نکنید دوستان. شاید اینا فقط در حضور وکیلشون صحبت می‌کنن! این را مهدیه گفت که رجینا جواب داد: _دقیقاً آبجی. اینا هرحرفی اینجا بزنن، توی دادگاه می‌تونه بر علیهشون استفاده بشه. مگه نه خانوم وکیل؟! بانو سیاه‌تیری شانه هایش را بالا انداخت که بانو احد گفت: _یه کلمه هم از مادر عروس. ببینم شما توی این مدت کجا بودی که عدل سر اعتراف‌گیری سر رسیدی؟! رجینا خمیازه‌ی بلندی کشید. _خب من تا الان خواب بودم و نفهمیدم شوماها کی از اتاقاتون بیرون اومدید اصلاً. بعد یهو چشام رو وا کردم دیدم هیشکی نیست. اولش فکر کردم قیامت میامت شده جونِ شما، ولی دیدم مکان همون مکانیه که هرشب می‌خوابیدم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🎊 🎬 سپس رجینا با خونسردی تمام ادامه داد: _بعدش پیش خودم گفتم شاید زلزله مِلزله‌ای، چیزی اومده؛ ولی باز دیدم ساختمون سرجاشه و وسایل هم تکون مکون نخوردن. به همین خاطر اومدم بیرون که دیدم استاد و یاد رو بغل کردن، دارن می‌برن کائنات و بقیه‌تونم تهِ حیاط دوباره دورهم جمعید! حالا قضیه از چه قراره؟! باهم ساخت و پاخت کرده بودید که ساعت 00:00 که ساعت عاشقی هم هست، به تماشای ماه بشینید یا واقعاً دوباره دزد مزد اومده؟! دخترمحی که از نطق رجینا کلافه شده بود، سعی کرد با خونسردی جواب محکمی به او بدهد. _عزیزم اگه چشمای نابینات رو باز کنی، می‌بینی که این دونفری که اینجا دست و پا بسته نشستن، دزدن! یا به قول استاد مجاهد آدم رُبان! حالا فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟! رجینا آب دهانش را قورت و سپس سرش را تکان داد که مهندس محسن با لحن تندی گفت: _اینجوری نمیشه. اینا حرف بزن نیستن. من برم از لباسشویی باغ، یکی دوتا لباس و جوراب کثیف بردارم بیارم تا بلکه به حرف بیان! سپس خواست به راه بیفتد که استاد مجاهد مانع شد. _نه مهندس. از این چندش بازیا در نیار. ما طبق سنت همیشگی باغ عمل می‌کنیم! سپس خطاب به علی پارسائیان ادامه داد: _علی جان برو یه پارچ آب، با چندتا فلفل قرمز از داخل یخچال بردار بیار. فقط خودت تستش نکن. چون اینجوری دیگه دهنی میشه و سارقین بدشون میاد! علی پارسائیان بی چون و چرا، به سمت آشپزخانه‌ی باغ قدم برداشت که حدیث پرسید: _استاد واقعاً می‌خوایید فلفل بکنید توی حلقشون؟! مگه خاطرات استاد از اون دنیا رو یادتون رفته؟! استاد مجاهد عینکش را در آورد. _یادم نرفته؛ ولی قضیه‌ی این دوتا باهم فرق داره. استاد به اعضای خودش فلفل قرمز می‌داد، ولی ما داریم به دشمنای استاد و همچنین باغ فلفل قرمز می‌دیم. تازه اونم برای اعتراف‌گیری، نه مجازات! حدیث قانع شد که بانو سیاه‌تیری گفت: _تا موقعی که فلفلا برسن، باید این دو نفر رو بگردیم. شاید نشونه‌ای، سرنخی، چیزی پیدا کردیم. مهندس محسن بلافاصله یکی از سارقین را از زمین بلند کرد و به دیوار چسباندش. سپس با سرعت به تفتیش بدنی او پرداخت که استاد مجاهد به علی املتی خیره شد. _علی آقا، ممنون میشم شما هم بیای و اون یکی سارق رو بگردی. بالاخره مدتی نگهبان باغ بودی و بهتر از من به تفتیش بدنی واردی! علی املتی از آن موقعی که نشسته برای مهندس محسن دست زده بود، هنوز از جایش بلند نشده بود که بالاخره با حرف استاد مجاهد، بلند شد و به سمت دیگر سارق رفت. هردو به شدت مشغول تفتیش بدنی بودند که دوباره سر و صدای استاد ابراهیمی به گوش رسید. _گرفتم. مورد مشکوک رو گرفتم. این دیگه واقعا دزده! سپس دوباره داشت از سمت کانکس نگهبانی، به این سمت می‌آمد و دستان مورد مشکوک جدید را که از قضا این بار پسر بود، از پشت گرفته و به جلو هدایت می‌کرد. _راه برو. سریع‌تر. جون نداری مگه؟! این بار هم طولی نکشید که استاد ابراهیمی و مورد مشکوک به بقیه رسیدند. _بفرمایید. این دیگه دزده. لباس نظامی هم پوشیده که بهش شک نکنیم! پسری لاغرمردنی و سیاه سوخته که چشمانش گود افتاده و لباس‌های شبیه به سربازی‌اش برایش گشاد بود، هاج و واج داشت به استاد ابراهیمی و بقیه نگاه می‌کرد و چند لحظه یک‌بار پوزخندی می‌زد. _در ضمن من فکر می‌کنم جاسوس هم هست. چون هی اصرار داره خودش رو جای یکی از اعضای باغ معرفی کنه. این را استاد ابراهیمی در تکمیل صحبت‌های قبلش گفت که بانو احد پرسید: _حالا ایشون خودش رو جای چه کسی معرفی کرده؟! _جای احفِ بی‌نوا. هی میگه من احفم. چرا این کارا رو با من می‌کنی استاد؟! منم بهش میگم برو خودت رو سیاه کن جاسوس. احف ما الان داره دوره‌ی آموزشی خدمتش رو می‌گذرونه! همگی با دقت نگاهی به پسرک انداختند تا معادلات ذهنشان را حل کنند که بانو سیاه‌تیری نزدیک پسرک شد و به سینه‌اش زل زد. _خب این بدبخت داره راست میگه. روی اِتیکت لباسش نوشته احفِ باغ اناری. این همین احف خودمونه! همگی چشمانشان گشاد شد که استاد مجاهد نزدیک پسرک شد و کلاه نظامی‌اش را از روی سر او برداشت. _عه راست میگه! من این احف رو با این کله‌ی کچلش می‌شناسم. هنوز جای دست شاکی علی پارسائیان روی کلشه! سپس بلافاصله او را در آغوش کشید و گفت: _خوش برگشتی پسرم! بقیه نیز به هویت احف پی بردند که صدرا گفت: _ای بابا. مشکوکای اشتاد هم که همش آشنا در میاد! سپس استاد ابراهیمی دقیقاً روبه‌روی احف ایستاد و به چهره‌اش خیره شد. _من رو ببخش پسرم. اصلاً نشناختمت. آخه خیلی لاغر شدی! رفتی آموزشی یا جنگ فرسایشی؟! احف که حسابی خسته بود و نای حرف زدن نداشت، لبخند زورکی‌ای زد. _من که هزاربار گفتم من همون احفم و اینم لباسای سربازیمه؛ ولی شما گوش نمی‌کردید و می‌گفتید نه، شما جاسوسی! آخه نصفه شبی جاسوس کجا بود...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
سال ۶۱ است . اوایل جنگ ، ایستاده اند کنار دیوار بهداری اردوگاه عنبر که عکس بگیرند بدهند صلیب سرخ ببرد برای خانواده هایشان . چند ماه بعد عکس ها می رسند ایران. مادرها نفس راحتی می کشند وقتی می‌بینند بچه هایشان صحیح و سالم روی پای خودشان ایستاده اند. واقعیت اما چیز دیگری است. خارج از کادر عکس ، سه جفت عصا روی زمین افتاده است. یکی مال حسن تاجیک شیر ، نفر ایستاده سمت چپ ، که استخوان رانش شکسته و به قدر یک عکس گرفتن توانسته بی عصا بایستد. قصه آن دو نفر ایستاده کنار حسن خیلی جالب تر است ، آنها پاهای از زانو قطع شده شان را پشت نفرات جلویی  پنهان کرده اند که مادر هایشان متوجه نشوند و غصه نخورند!
🎊 🎬 استاد ابراهیمی از شرمندگی سرش را پایین انداخت که احف ادامه داد: _حالا اشکال نداره استاد. بالاخره پیش میاد! سپس او و بقیه مردان حاضر در آنجا را یک به یک به آغوش کشید و گفت: _دلم برای همتون تنگ شده بود. خوشحالم که بعد حدود یه ماه دارم می‌بینمتون! _ببخشید لباساتون رو عوض کردید اونجا؟! آخه خیلی گشاده واستون! این را حدیث گفت که با جواب احف روبه‌رو شد. _نه، لباسام همونه؛ ولی خودم آب رفتم. چون توی این یه ماه اینقدر سختی کشیدم که چند کیلو کم کردم. حالا سر فرصت لباسام رو بهتون میدم که تنگش کنید! سپس لبخندی زد که بانو شبنم گفت: _توی اخبار که تعریف می‌کردن شرایط سربازی خیلی خوب شده. ولی شواهد این رو نشون نمیده. مشکل چیه؟! سچینه که در دست جیب، هنوز فاز کاراگاهان را داشت، نزدیک بانو شبنم شد. _هیچوقت از روی ظاهر و شواهد قضاوت نکنید بانو. بلکه بیشتر به باطن قضیه نگاه کنید. الان جناب احف گرچه ظاهرش بیشتر شبیه جنگ زده‌هاس؛ ولی شاید باطنش از این همه خدمت به کشور خوشحاله و روحش دوباره شکوفا شده. درست نمیگم؟! سپس زیرچشمی نگاهی به احف انداخت که با لبخند گرمش روبه‌رو شد. _دقیقاً. توی این ماه خیلی سختی کشیدم؛ ولی خب در کل خوش گذشت و خاطرات خوب و بد زیادی برام به جا موند که سر فرصت همش رو واستون تعریف می‌کنم. سپس نگاهش را به بانو شبنم دوخت و ادامه داد: _بعدشم بانو، خدمت اسمش روشه؛ خدمته! باید خدمت کنی و خدمات بدی. هتل نیست که بهمون خدمت کنن و خدمات بدن. هرچقدر هم که شرایط خدمت خوب باشه، بالاخره باز خدمته و سختی‌های خودش رو داره! همگی سرهایشان را تکان دادند که بانو شبنم نزدیک احف شد و با لحن دلسوزانه‌ای گفت: _الهی! خواهر بزرگتون که من باشم بمیره! بفرمایید. بخورید که قوت بگیرید. رنگ به روتون نمونده! بانو شبنم شیشه کمپوتش که چند عدد گیلاس بیشتر داخلش نمانده بود را سمت احف گرفت و او هم با خوشحالی شروع به خوردن کرد. _حالا سوغاتی واسمون چی آوردید جناب؟! این را مهدیه پرسید که به جای احف، رجینا جواب داد. _آبجی، داش احف ما که سفر مشهد نرفته سوغاتی بیاره. رفته خدمت. خدمت هم که اسمش روشه. در ضمن اگه هم می‌خواست سوغاتی بیاره، نمی‌تونست. چون سوغات خدمت، جز توپ و تفنگ و فشنگ و خمپاره چیزی نیست به مولا! مهدیه چشم غره‌ای به رجینا رفت. _منم نگفتم که از میدون جنگ سوغاتی بیاره. گفتم از شهری که آموزشیِ ایشون توش بوده، سوغاتی بیاره! رجینا این بار جوابی نداد و محکم لُنگ داخل دستش را تکان داد که احف جواب داد: _شرمنده بانو! راستش پولام که حاصل فروش گوسفندام بود، توی همون هفته‌ی اول تَه کشید. چون غذای درست و حسابی که بهمون نمی‌دادن. مجبور بودیم با خرید از بوفه خودمون رو سیر کنیم. بعدشم مقداری از پولام رو هم به بانو احد قرض دادم برای رفع نیازهای اولیه‌ی باغ. بنابراین شرمنده! اگه داشتم، واسه همتون سوغاتی می‌آوردم. مهدیه لبخند ریزی زد که احف خطاب به رجینا ادامه داد: _شما هم خیلی اطلاعات خوبی راجع به خدمت دارید. احسنتم. مطالعه دارید در این زمینه؟! رجینا لبخندی از روی غرور زد و لب‌هایش را تر کرد. _نوکرتم داش احف. ولی عرضم به خدمتت که مطالعه جزء سین روزانه‌ی من و بقیه رفقاست. ناسلامتی اینجا باغ اناره و راه نویسنده شدن، از خوندن و نوشتن می‌گذره. قال مرحوم واقفی...عه پوزش... اشتب شد. قال استاد واقفی. بعدم من خودم خیلی خدمت رو می‌خوام. راستش منتظرم تکلیف مکلیفم با این دختره معلوم بشه. بعدش مثل شوما دفترچه پست کنم و عازم بشم. در ضمن داش احف، لباست خیلی چشمم رو گرفته به مولا. منتظرم آخر خدمت بدی به من. قولش رو به کسی دیگه‌ای ندیا! احف با تکان دادن سرش، حرف رجینا را تایید کرد که استاد مجاهد پرسید: _حالا محل خدمتت کجا افتاده احف جان؟! دور یا نزدیک؟! احف ته کمپوت گیلاس را در آورد و جواب داد: _راستش نه خیلی دور، نه خیلی نزدیک. چند باغ اون‌ورتر افتادم. پیاده نمیشه رفت، ولی خب با وسیله‌ی نقلیه، راه زیادی نیست. سپس آهی کشید و ادامه داد: _ولی توی این فکرم که چه‌جوری می‌خوام هرروز این راه رو برم و بیام؟! اگه خَرَم فراری رو نمی‌فروختم، با اون می‌رفتم و می‌اومدم. استاد مجاهد دستی به ریش‌هایش کشید که باز هم رجینا لب به سخن گشود. _غمت نباشه داش احف. موتور من در اختیار شوما. عوض اینکه گوشه‌ی حیاط خاک بخوره، شما رو می‌بره و میاره. آخرشم اجارش رو ازت می‌گیرم که فکر نکنی دارم بهت صدقه میدم. اگه هم موتورسواری بلد نیستی که خب خودم نوکرتم به مولا. رانندت میشم و اینور و اونور می‌برمت. البته تا اون موقعی که قاطی مرغا نشدم. خودت که می‌دونی. متاهلی و هزارتا دردسر! احف آب دهانش را قورت داد و لبخندی زد. او از اینکه وسیله‌ی نقلیه‌اش هم جور شده، در دلش بسیار خوشحال بود و خدا را هم از این بابت شکر کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
📚 فیلم کامل | گفتگوی رهبر انقلاب با خبرنگار صداوسیما در نمایشگاه کتاب تهران؛ هیچ چیزی جای کتاب را نمی‌گیرد ✏️ رهبر انقلاب صبح امروز پس از بازدید از نمایشگاه کتاب در مصاحبه‌ای، انگیزه خود از چنین بازدیدی را در درجه اول میل شخصی و علاقه به کتاب برشمردند و افزودند: یکی دیگر از دلایل بازدید از نمایشگاه کتاب، زمینه‌سازی برای ترویج کتاب و کتابخوانی است. ✏️ اعتقاد من این است که همه آحاد مردم در طبقات مختلف سنی و علمی نیازمند به کتاب هستند و هیچ چیزی نمی‌تواند جای کتاب را بگیرد. ✏️ نباید فضای مجازی جای کتابخوانی را بگیرد و کتاب باید همواره در سبد خرید و در مجموعه اوقات مردم جای خاص خود را داشته باشد. ✏️ مسئولان وزارت ارشاد و سازمان تبلیغات اسلامی باید به کسانی که در کار نشر و تولید کتاب فعال هستند کمک کنند. البته در این بخش کمک‌هایی می‌شود و این روند باید ادامه یابد اما کار مهم دیگر این است که فعالان فضای مجازی، ترویج کتاب و کتابخوانی را از جمله وظایف خود بدانند. ✏️ فعالان فضای مجازی کتاب‌های خوبی را که در زمینه‌های مختلف علمی، ادبیات، تاریخ، هنر، مسائل دینی و اعتقادی و در یک کلام «کتاب‌های مفید» را معرفی و ترویج کنند. ✏️ افزایش کارهای جدید، افزایش شمارگان کتابها و تجدید چاپ مکرر برخی کتابها از خبرهای خوب نمایشگاه امسال است. ✏️ دستگاه‌هایی همچون وزارت ارشاد، سازمان تبلیغات و حوزه هنری باید در زمینه تولید کتاب مناسب برای نسل جوان و «وزارت آموزش و پرورش» و «وزارت علوم» نیز باید در زمینه ترویج کتابخوانی میان نوجوانان و جوانان بیش از پیش تلاش کنند تا هم زمینه کتابخوانی فراهم شود و هم کتاب خوب در اختیار آنان قرار گیرد. ✏️ ایشان یکی از نیازهای جدی برای نسل جوان را تولید کتاب در زمینه شرح قضایا و حوادث گوناگون دانستند و افزودند: در زمینه قضایایی همچون مشروطیت، دفاع مقدس، «انقلاب اسلامی» و شخصیت برجسته و کم‌نظیری همچون امام(ره) یا کتاب مناسب وجود ندارد و یا کتاب «خواندنی» بسیار کم است که باید در این موضوعات تولید کتاب مناسب برای نسل جوان انجام گیرد. 💻 Farsi.Khamenei.ir
14030224_44079_128k.mp3
9.24M
📚 صوت کامل گفتگوی صبح امروز رهبر انقلاب با خبرنگار صداوسیما در نمایشگاه کتاب تهران. ۱۴۰۳/۲/۲۴ 💻 Farsi.Khamenei.ir
📚 رهبر انقلاب در بازدید ۳ساعته امروز از نمایشگاه کتاب از کدام غرفه‌ها بازدید کردند؟ 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 متفاوت از هدیه رهبر انقلاب به یک خانم نویسنده 📚  رهبر انقلاب در جریان بازدید از نمایشگاه کتاب تهران، تسبیح خود را به خانم معصومه سپهری نویسنده دفاع مقدس هدیه دادند. 🔹️ خانم سپهری نویسنده کتاب‌های «نورالدین پسر ایران» و «لشکر خوبان» است که رهبر معظم انقلاب در سال‌های گذشته با نگارش تقریظ این کتاب‌ها را تحسین کرده بودند. 🔹️ کتاب «مرد ابدی» شامل روایتی مستند از زندگی سردار شهید حسن طهرانی مقدم از این نویسنده دفاع مقدس هم به تازگی روانه بازار نشر و در سی‌وپنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران عرضه شده است. 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 از ماجرای هدیه متفاوت شهید حاج قاسم سلیمانی به شهید پورجعفری و همسرش 📚 در جریان بازدید امروز رهبر انقلاب از نمایشگاه کتاب تهران و گفت‌وگو با ناشر کتاب «دلبافته» که به خاطرات زندگی مشترک شهید پورجعفری و همسرش پرداخته است. 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 متفاوتی به نمایشگاه کتاب | اشاره امروز رهبر انقلاب به کتابی درباره فرار از زندان که در زندان دوران پهلوی آن را خوانده بودند! 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 ی متفاوتی به نمایشگاه کتاب | گفتگوی امروز رهبر انقلاب با آقای حمید حسام، نویسنده کتاب دفاع مقدس 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 متفاوتی به نمایشگاه کتاب؛ واکنش رهبر انقلاب وقتی که کتاب فونتامارا را دیدند ➕ نظر رهبر انقلاب درباره تغییر نام کتاب "نان و شراب" در اوایل انقلاب چه بود؟ 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 متفاوتی به نمایشگاه کتاب | واکنش رهبر انقلاب به استفاده از یک لغت انگلیسی: هر روز کتاب‌ها را شارژ میکنیم یعنی چه؟ 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 متفاوتی به نمایشگاه کتاب | مولوی‌ که حالا دارند معرفی میکنند، با آن مولوی صاحب مثنوی خیلی فرق دارد... 💻 Farsi.Khamenei.ir
۱۴۰۳_۰۲_۲۴_بیانات_در_مصاحبه_با_خبرنگار_صداوسیما_در_جریان_بازدید.pdf
1.57M
📚 | بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در گفت‌وگو با خبرنگار صداوسیما در جریان بازدید از سی و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران. ۱۴۰۳/۲/۲۴ 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 رهبر انقلاب: سلام بسیار بسیار بسیار بنده را به سیدعبدالملک الحوثی برسانید؛ من دوستدار ملت شجاع و با جرأت یمن هستم 📚 گفتگوی متفاوت ناشر اهل یمن با رهبر انقلاب: سلام «سید عبدالملک» را از یمن به شما میرسانیم ☝ متفاوتی به بازدید امروز نمایشگاه کتاب 💻 Farsi.Khamenei.ir