هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#معرفی_کتاب📚
#آموزشی👨🏫
نام: یحیا🌿
نویسنده: امیرحسین معتمد✍
تعداد صفحه: 78📃
خلاصه: "کتاب یحیا" نوشتهی امیرحسین معتمد، روایتی داستانی است از روزنوشتهای «یحیا» پسر سیدضیاءالدین، طلبهای که برای تبلیغ به یکی از روستاهای شمالی ایران مسافرت کرده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: اسمم را گذاشتند یحیا. تنها پسرِ سیدضیاءالدین، روحانیِ قدیمیِ مسجدالشهدا که توی پنجاه و دوسالگی خدا بهش بچه داده بود. از خان جان شنیدهام که بابا سید همۀ آرزویش پسری بوده که از سهسالگی برایش عبا و عرقچین سیاه بدوزد و با خودش مسجد ببردش. خان جان میگفت: «مادرت رجائاً داده بود یک دست پیراهن عربی و عبا و عرقچین از نجف بیاورند، بلکه فرجی بشود و بچهدار شوند. همینطور که گذشت و خبری نشد، سید داد یک نگین برایش حکاکی کردند که رویش بهخط ریز نوشته بود: «رَبِّ لا تَذَرْنِی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثِینَ». بازهم فرجی نشد. سیدضیا، سر و رویش که سفید شد، دیگر معلوم بود سرد شده. سراغی از دوا درمان هم نمیگرفت دیگر. فقط یک شب، دمِ سحر به مادرت گفته بود: عقیم کسی نیست که بچه ندارد، سیدخانم! عقیم کسی است که اولادش طلبه نشود😏
جلد و تکههایی از کتاب را مشاهده میکنید📸
برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت45🎬 به من نگو دخترم! من بابا ندارم! خیلی وقته که ندارم! این را که میگوید سکوت می
#بازمانده☠
#قسمت46🎬
در باز میشود. پشت در میایستم و منتظر میمانم داخل شود.
کفشش را که میبینم سرم بالا میآید؛ از روی شلوار جین و کاپشن مشکیاش میگذرد و روی صورتش مینشیند.
دستگیره را ول میکنم و یک قدم عقب میروم.
-سلام.
سرش را تکان میدهد و آرام سلام میکند.
منتظر تعارفم نمیماند. کفشش را از پا میکند و به سمت کاناپه ها میرود.
کاپشنش را درمیآورد. روی اولین مبل مینشیند.
دستش را لای موهایش فرو میبرد:
-بیا بشین.
همچنان که با نخ روسریام بازی میکنم و آن را دور انگشتم میپیچم، به سمتش میروم.
آرام روی مبل، روبرویش مینشینم. فضا خفه کننده است و معذبم کرده.
بزاقم را قورت میدهم:
-اتفاقی افتاده؟
دست میکند در جیب کیفی که همراهش بود. کتاب را درمیآورد. جلدش را که میبینم، میشناسم! خودش است. همان که گفته بودم! کتاب را باز میکند و ورق میزند. یکلحظه انگشتش را بین برگهها نگه میدارد. کتاب را به سمتم میگیرد.
-ببین منظورت همین جا بود؟
سرم را محکم تکان میدهم.
کتاب را میبندد.
-رفتم اونجا. ظاهرا یه پاساژه، تو یکی از بهترین خیابونای تهران.
لبخند کجی میزند.
-بیشتر، آدمای مرفه و مایه دار توش رفت و آمد دارن.
نگاهم میکند:
-گفتی پدر نسیم تو رو دیده؟
دستانم را در هم قلاب میکنم.
-بله. یه چندباری قبلا. البته نمیدونم قیافهام و یادشه یا نه ولی من و میشناسه.
نفس عمیقی میکشد:
-خیلی خوب. میدونی این آدرس مربوط به چه زمانیه؟! کی نوشته شده یا...
نمیگذارم بیشتر توضیح دهد:
-آره آره. حدودا شیش ماه پیش.
کاپشنش را روی دسته مبل مرتب میکند.
-باید الان بری اونجا!
صدایم از کنترل خارج میشود:
-من؟ چرا؟
سکوت میکند. چند لحظه بعد نگاهش را از کاپشن برمیدارد و به من میدوزد.
-تا الانشم خیلی دیره. اگه پدر نسیم تو رو میشناسه پس لابد حاضر میشه باهات یه قرار بزاره. باید همین الان بری اونجا.
به کتاب اشاره میکند.
-به همین آدرسی که اینجا نوشته شده. بوتیک شایان مستر. وقتی رفتی اونجا، مستقیم میری پشت پیشخوان و این جملهای که نوشته شده رو بهشون میگی.
آرام زمزمه میکند:
-"کت و شلوار صورتی سایز ۵۰" متوجه شدی؟
به سمت جلو خم میشوم.
-برم اونجا که چی بشه؟
دستش را پشت گردنش میکشد.
-اون وقت پدر نسیم و میبینی!
-خوب ببینمش! بهش چی بگم؟ چه حرفی دارم که باهاش بزنم؟
کلافه با دو دست، صورتش را میمالد و نفس عمیقی میکشد.
رفتارش خجالت زدهام میکند. آرام عقب میروم و تکیه میدهم...!
#پایان_قسمت46✅
📆 #14031117
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
نمودار جامع زوال رژیم صهیونی.pdf
8.46M
📈 #نقشه_راه | «نمودار جامع» بیانات رهبر انقلاب اسلامی در مورد موضوع «زوال رژیم صهیونی» منتشر شد
🖥ررسانهی KHAMENEI.IR به مناسبت حوادث اخیر فلسطین و جبهه مقاومت، مجموعه بیانات حضرت آیتالله خامنهای از سال ۱۳۶۹ تا ۱۴۰۳، در مورد موضوع «رژیم غاصب و جنایتکار صهیونیستی» را در قالب نمودار درختیِ کلان تدوین و منتشر کرد.
👈 سرفصلهای این نمودار شامل این موارد است:
۱. تاریخچه تشکیل رژیم غاصب صهیونیستی
۲. رژیم صهیونیستیِ جنایتکار مظهر تروریسم دولتی در دنیا
۳. پشتیبانیهای سختافزاری و نرمافزاری آمریکا و کشورهای غربی از جنایات و غصب رژیم صهیونیستی
۴. طرحهای سازش، خیانتی بزرگ به ملت و آرمان فلسطین
۵. سابقه تاریخی مقاومت در برابر غصب و جنایات رژیم صهیونیستی
۶. لزوم مقاومت در برابر غصب و جنایات رژیم صهیونیستی
۷. پشتیبانان مقاومت و مردم فلسطین در برابر جنایات و غصب رژیم صهیونیستی
۸. رو به زوال بودن رژیم غاصب با تغییر موازنهی قوا به نفع مقاومت
۹. راهحل مسئله فلسطین و مشکل غرب آسیا
🔹️این #نمودار_کلان، حاصل بررسی، تحلیل، دستهبندی و نمایهسازیِ مجموعه بیانات حضرت آیتالله خامنهای دربارهی این موضوع با حجم بیش از ۱۰۰ هزار کلمه است که با روش تحلیلِ بیانات براساس «ساختار ظاهری و سلسهمراتبیِ متن» در دسترس مخاطبان و پژوهشگران قرار میگیرد.
🔹️جامعیت، دستهبندی و گزارشِ اطلاعات براساس منطوق کلامِ گوینده و برخورداری از ضابطهی روشیِ دقیق در دستهبندی محتوا از جمله مزیتها و خصوصیات این محصول است.
💻 Farsi.Khamenei.ir
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت46🎬 در باز میشود. پشت در میایستم و منتظر میمانم داخل شود. کفشش را که میبینم سرم
#بازمانده☠
#قسمت47🎬
کلافه با دو دست، صورتش را میمالد و نفس عمیقی میکشد.
رفتارش خجالت زدهام میکند. آرام عقب میروم و تکیه میدهم.
-ببین رها خانم! وقتی پدر نسیم رو دیدی باهاش صحبت کن. ببین چیزی میدونه یا نه؟ اصلا میدونه دخترش مرده؟ چرا رفته تو هزارتا سوراخ موش قایم شده. ببین با کسی دشمنی داشته که باعث بشه به دخترش آسیب برسونه؟
پای راستم را روی پای چپ میاندازم و محکم تکان میدهم.
خجالت هم مانع نمیشود، سوالم را نپرسم:
-اصلا چی شد که فکر میکنین مرگ نسیم میتونه به مرگ راحیل ربط داشته باشه؟ شاید این دو تا قضیه اصلا به هم ربطی نداشته باشن!
نگاهش میکنم. میخواهم ببینم عکسالعملش چیست!
پلکهایش را محکم فشار میدهد:
-فکر میکنی همینطوری سر یه احساس الکی این همه سختی رو به جون خریدم؟ سر هیچ و پوچ از اونجا آوردمت بیرون؟
رویش را برمیگرداند و دست میکند داخل جیب کاپشنش. موبایلش را در میآورد و چند لحظه بعد مقابلم میگیرد.
-تا حالا دیدیش؟
به جلو خم میشوم و خیره میشوم به عکسی که نشان میدهد:
- این چیه؟ تا حالا ندیدمش ولی بنظر علامتی، چیزیه!
-درسته! یه علامته ولی واسه کجاست رو خودمم نمیدونم!
دوباره به گوشی نگاه میکنم. تصویر سه مثلث است. سه مثلث خاص که به شکل هارمونی مانندی در هم فرو رفتهاند و شبکه اهرمی زیبایی را تشکیل دادهاند.
بیشتر شبیه به لگوی تبلیغاتیست.
سکوتم را که میبیند ادامه میدهد:
-اون روز، وقتی رفته بودم دنبال راحیل که پیداش کنم، تو هتل، اون قرار لعنتی رو پیدا کردم. وقتی داشتم میخوندمش یه چیزی توجهام و جلب کرد. یه چیزی که نمیشد به راحتی دیدش یه سایهی محوی که زیر نوشتهها قایم شده بود. برگه رو گذاشتم بالای چراغ قوه! اون وقت تونستم ببینمش! همین تصویر بود! همین مثلثا!
هرچقدر پرس و جو کردم نتونستم نشونیای پیدا کنم. شرکتیام که اسمش بالای قرارداد بود، شرکت معتبری بود! میگفت اصلا این قرار رو اونا نفرستاده بودن!
به اینجا که میرسد، نفس عمیقی میکشد.
آرنجش را روی زانو میگذارد و صورتش را با انگشتانش پنهان میکند.
-داشتم کمکم بیخیال میشدم که اون روز رفتم اونجا! خونه نسیم ثابتی! واسه تحقیق روی پرونده و دیدن مستندات!
همونجا بود که لای وسایلای نسیم، دوباره همین علامت و دیدم!
روی یه لولهی خودکارِ مشکی هک شده بود! این تصویر تنها چیزی بود که روی اون خودکار خورده بود! نه اسم برندی نه حتی تبلیغی...
اونجا بود که فهمیدم، راحیل و نسیم باهم یه نقطه اشراک داشتن. یه اشتراکی که اونارو وصل میکرد به این مثلثا...!
#پایان_قسمت47✅
📆 #14031118
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت47🎬 کلافه با دو دست، صورتش را میمالد و نفس عمیقی میکشد. رفتارش خجالت زدهام میکن
#بازمانده☠
#قسمت48🎬
حرفهایش هم جالب است و هم کمی ترسناک. شبیه فیلمهای مرموز هالیوودی که انتهایش اصلا خوب نیست.
-توی اینترنت سرچ کردید؟ شاید اونجا چیزایی راجبش نوشته باشه.
لبش به لبخند کشیده میشود و سرش را پایین میاندازد.
-بنظرت اولین جایی که هرکس برای تحقیق میره سراغش همون اینترنت نیست؟!
امروز انگار در فاز مسخره کردن من بود؟! واقعا اینقدر سوالاتم احمقانه است یا او زیادی سرخوش است؟
با صدایش، ریشه افکارم پاره میشود.
-چیز بدرد بخوری توش نبود. یه سری افسانه و تعبیرای عهد باستان و از این قبیل داستانا! نه لوگوی شرکتیه نه برندی!
این جمله را که میگوید سریع میایستد.
-تا الانشم خیلی دیره، میرم پایین؛ سریع آماده شو بیا جلوی در. خودم میبرمت اونجا.
میایستم و به رفتنش خیره میشوم.
به سمت در میرود. میان راه یک لحظه میایستد و رویش را به سمتم برمیگرداند:
-چیزی کم و کسر نداری؟
در همین یک ثانیه هزار بار با خودم جدال میکنم که چه بگویم! چطور غیر مستقیم بگویم قحطی زدهاست به جان این خانه و به لطف شما اجازه خروج از اینجا را هم ندارم؟
-ممنون نیازی نیست، خودم یه کاریش میکنم.
انگار که صدایم را نشنیده باشد، به طرفم میآید. یک قدم عقب میروم. از کنارم میگذرد و به سمت آشپزخانه میرود.
اولین بار است، فضولی و سرک کشیدن کسی اینقدر خوشحالم میکند.
وارد آشپزخانه میشود و یخچال را باز میکند.
چندثانیه، به داخلش خیره میشود و بعد به سمتم میچرخد. یکلحظه، بدون حرف نگاهم میکند. در یخچال را میبندد و به سمت کابینتها میرود. اولی را که باز میکند، انگار از باز کردن بقیه پشیمان میشود که نفسش را محکم فوت میکند و از آشپزخانه بیرون میرود.
نگاهم همچنان به دنبالش، بین خانه میچرخد.
به سمت در خروجی میرود.
در را که باز میکند، سرش را میچرخاند:
-بهت زنگ که زدم، بیا بیرون!
*************
چند کوچه قبل از پاساژ نگه میدارد.
-همینجاست. دیگه جلوتر از این نمیتونم برم. شاید دوربینارو بخوان چک کنن، اونوقت من و تو رو باهم میبینن.
سرم را تکان میدهم. میخواهم پیاده شوم که میگوید:
-حواستو جمع کن، حتی نباید بفهمه من وجود ندارم! فهمیدی؟
زیر لب زمزمه میکنم.
-بله فهمیدم.
-خیلی خوب. یادت نره کاری که بهت گفتم رو انجام بدی! وقتی که حواسش نیست بچسبون به یه جایی از لباسش که بهراحتی دیده نشه؟ خوب؟
نگاهی به کف دستم و نقطهی سیاهی که میانش گم شده است میاندازم...!
#پایان_قسمت48✅
📆 #14031119
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت48🎬 حرفهایش هم جالب است و هم کمی ترسناک. شبیه فیلمهای مرموز هالیوودی که انتهایش ا
#بازمانده☠
#قسمت49🎬
اینکارو نکنی، اگه رفت و دیگه نفهمیدیم کجا زندگی میکنه، این تویی که ضرر میبینی!
با اینکه دلم به اینکار راضی نمیشود اما اینبار را میخواهم، دیگر فکر نکنم! میخواهم فقط بگویم چشم! میترسم! از اینکه دوباره دردسر درست کنم. با یادآوری اتفاقات بیمارستان و آن زن....چشمانم را میبندم و فشار میدهم:
-خداحافظ!
میخواهم در را باز کنم که ردیاب از دستم سُر میخورد، سعی میکنم میان راه بگیرمش که از دستم دَر میرود و روی کفپوش ماشین میافتد.
زیر لب نوچی میگویم.حتی به پیمان نگاه نمیکنم که عکسالعملش را ببینم.
نگاهم را به زیر پایم میدوزم.
روی کفپوش کرم رنگ ماشین، از دور توی چشم میزد.
خم میشوم. میخواهم از کنار پایم بردارمش که یکلحظه با دیدن چیزی که زیر صندلی افتادهاست، تنم یخ میکند.
دستم را زیر صندلی میکشم و انگشتر را چنگ میزنم و با دست دیگرم، ردیاب را برمیدارم.
صاف مینشینم روی صندلی.
نگین انگشتر، زیر نورپردازی بیلبورد خیابان میدرخشد.
نه...اشتباه ندیدهام. خودش است. همان انگشتر نسیم که به جانش وصل بود. همان که میگفت یادگار مادرم هست. همان که همیشه دستش میکرد.
ناباور سرم را میچرخانم و میدوزم به پیمان.
ابروهایش در هم گره خورده است. سعی دارد که طبیعی جلوه کند اما نگاهش عوض شده است. گرمای قبلی جای خود را داده به سردی و خشکی! رد نگاهش را میگیرم و میرسم به کف دستم.
لب میزنم:
-این و میشناسم. واسه نسیمه! اینجا چیکار میکنه؟
نگاهم بین لبها و چشمانش، هزار بار پایین و بالا میشود.
نفسش را با صدا بیرون میدهد و به خیابان نگاه میکند:
-واسه نسیم بود! توی جعبهی مدارک... با یه چندتا وسیلهی دیگه مستند شده بود!
وسایل رو برای تحقیق روی پرونده برداشته بودم. گمونم از جعبه افتاده!
حرفهایش منطقی است اما نمیدانم چرا ته دلم چیزی آزارم میدهد.
سرش را به سمتم میچرخاند و دستش را مقابلم میگیرد. لبخند میزند:
-امیدوارم کسی تاحالا نفهمیده باشه که سرجاش نیست، وگرنه حسابی مؤاخذه میشم...!
دستم را مشت میکنم و عقب میکشم.
لبخندش جمع میشود و به چشمانم خیره میشود.
دوست ندارم تنها یادگاری نسیم از مادرش، لای قفسههای پلیس خاک بخورد. حالا که میخواهم پدرش را ببینم، شاید این یادگاری از دختر و همسرش کمی از غمش را کم میکرد.
به انگشتر خیره میشوم و زمزمه میکنم:
-میشه بدمش به پدر نسیم؟
سرم را بالا میگیرم. نگاهش تند میشود.
محکم میگوید:
-نه!
از این همه قاطعیتش، ابروهایم بالا میپرد.
-این اجازه رو ندارم! برام دردسر درست میشه! تو که این و نمیخوای؟
نفسم را در سینه حبس میکنم و به بیرون از پنجره خیره میشوم.
دیگر چیزی نمیگویم. انگشتر را روی کاپوت ماشین میگذارم و پیاده میشوم.
صدایش را میشنوم:
-کارت تموم شد برگرد خونه، خودم میام اونجا!
دلگیر از رفتارش سر تکان میدهم و زیر سایهی درختی که داخل پیاده رو بود میایستم.
صدای کشیده شدن لاستیک، روی آسفالت که میآید، پا تیز میکنم و به سمت پاساژ میروم.
****
نگاهی به نمای پاساژ میاندازم!
یادش بخیر! قبلا چندباری آمده بودم اینجا! عاشق این نورپردازیهای خاصش بودم. رینگهای رنگارنگی که دور تا دور ساختمان، روی شیشههای تمیز و صیقلیاش بالا و پایین میشد...!
#پایان_قسمت49✅
📆 #14031120
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت49🎬 اینکارو نکنی، اگه رفت و دیگه نفهمیدیم کجا زندگی میکنه، این تویی که ضرر میبینی
#بازمانده☠
#قسمت50🎬
وارد پاساژ میشوم.
همیشه فضای آرام و خاصش، مرا وادار میکرد چند دقیقهای توقف کنم و فقط نگاه کنم! به نقش و نگارهای سنتی روی دیوار و آبنماهای گوشه و کنار!
هنوز هم میشود مثل قبل، با نگاه کردن به ویترین مغازهها، مغز را آرام کرد!
آنقدر اینجا را دوست دارم که لبخند از لبم کنار نمیرود.
انگار کلا فراموش کردهام برای چه کاری آمدهام.
البته نسیم آنقدرها هم از اینجا خوشش نمیآمد. پدرش دانهی نفرتی دل دلش کاشته بود که به این راحتیها لبخند روی لبش نمینشست!
به سمت پلهی برقی میروم.
ردیاب را به قدری محکم گرفتهام که دستم خیس عرق شده است.
ریتم ملایم آهنگ، کل پاساژ را پر کرده است و هرلحظه با عبور کسی از کنارم، بوی عطر خاصی در فضا میپیچد.
آهسته از کنار هجوم جمعیت عبور میکنم و روی اولین پلهی برقی میایستم.
پله آرام آرام بالاتر میرود و آدمها کوچک و کوچکتر میشوند.
همینطور که به طبقه سوم نزدیک میشوم، مغازهها تک به تک، ظاهر میشوند.
با یک قدم بلند، از پله برقی خارج میشوم.
چندقدم که جلو میروم، بالاخره میبینمش!
تابلواش هرلحظه اسم(شایان مستر) را با چراغ رنگی به رخ میکشد و باعث جلب توجه میشود.
خودم را به مغازه میرسانم. یکلحظه نگاهم از ویترین مغازه رد میشود و روی خودم مینشیند! مانتوی بلندِ مشکی و شلوار لی! از این ترکیب حالم بهم میخورد! فکرش را هم نمیکردم با همچین لباسهایی، روزی در این پاساژ قدم بزنم؛ در میان آدمهایی با تیپهایی که انگار ساعتها برای سرهم کردنشان جلوی آیینه وقت گذاشته بودند! انسانهایی که بیشترین دغدغهشان پوشیدن لباس مارک و زدن عطر میلیونی است!
دستی به مقنعهام میکشم و وارد مغازه میشوم.
با اولین قدم، بوی عطر تند مردانه، بینیام را میسوزاند.
فضای بزرگی داشت و سه ردیف رِگال مردانه به موازات هم فضای مغازه را پر کرده بودند.
دیوار مغازه با سنگکاریهای مشکی، فضای مردانهای را ساخته بود.
مغازه تقریبا خالی بود و جز زوج جوانی که مشغول زیر و بم کردن رگالها بودند مشتری دیگری نبود!
با دیدن پیشخوان که انتهای فروشگاه بود به سمتش میروم.
صدای آرام آهنگ همچنان بر فضا حاکم است.
یک مرد و دو پسر جوان، پشت پیشخوان نشستهاند و گرم صحبتاند!
سلام که میکنم، به سمتم برمیگردند.
فضای مغازه خفه کننده است و تنهایی، ترس بزرگی به جانم انداخته است!
صدایم را صاف میکنم و میگویم:
-کت و شلوار صورتی سایز ۵۰ میخواستم!
سر هر سه نفر بالا میآید. یکلحظه بهم نگاهی میاندازند.
مردی که از آن دو پختهتر بود میگوید:
-والا آبجی همچین چیزی رو اینجا نداریم. فکر کنم شما باس بری مغازههایی که لباس زنونه میفروشن!
دستی به زنجیری که دور گردنش انداخته است میکشد:
-مشکی میخوای درخدمتم.
از جوابش دست و پایم را گم میکنم. شاید اشتباه شنیده است. دوباره میگویم:
-کت و شلوار صورتی سایز ۵۰ ها!
دستی به صورت صاف و تراشیدهاش میکشد و میخندد!
-ندارم آبجی، چه گیری دادی!
این را که میگوید رویش را برمیگرداند و قفسههای شلوار پشت سرش را مرتب میکند.
یکلحظه احساس میکنم عرق سردی، پشت کمرم سر میخورد. نمیدانم چه کنم! اسم مغازه که همین است! آدرس هم که همینجا بود! یکلحظه چیزی به ذهنم میرسد. با صدای لرزانی میگویم:
-ببخشید شما فروشنده ثابت اینجایین؟ یعنی کس دیگهایهم هست که شیفتای دیگه بیاد!
رویش را برمیگرداند:
-من خودم همیشه هستم! شاگردامم فقط همین دوتان که میبینی!
یکلحظه انگار زیر نگاههایشان میخواهم آب شوم، مخصوصا آن پسری که روی چهارپایهی چوبی گوشهی پیشخوان نشسته است و لباس تا میزند. تمام طول دستش از انگشت تا گردن، با تصویرهای درهم تتو شده است.
بدون حرف دیگری، سریع عقب گرد میکنم و با قدمهای نامنظم از مغازه خارج میشوم.
میخواهم از پله برقی پایین بروم که یکلحظه کسی مقابلم میایستد.
تلو تلو میخورم و عقب میروم. چشمانم میلرزند و روی دستان تتو کردهاش مینشیند!
خودش است! همان پسری که داخل مغازه بود!
به اطراف نگاهی میکند و آرام نزدیکم میشود. آهسته میگوید:
-تو نسیمی؟ دختر مهران؟
ترسیده محکم سرم را تکان میدهم:
-نه نه من دوستشم. رها، دوست نسیم! با هم زندگی میکردیم! شما...شما...میشه منو ببرین پیش پدر نسیم! خواهش میکنم! باید ببینمش! باید بهش یه خبر مهم رو برسونم.
زیرچشمی به اطراف نگاه میکند.
از جیبش کارتی درمیآورد و کف دستم میگذارد.
من الان به مهران خبر میدم، طبقه بالا یه کافه رستورانه! اگه قبول کرد ببینتت تا یکی دو ساعت دیگه میاد اونجا! روی میز چهارم بشین!
سرم را تکان میدهم.
-گوشی همراهته؟
-برای چی؟
این را که میپرسم سوالش را دوباره میپرسد:
-آره دارم!
کف دستش را مقابلم میگیرد:
-بدش بهم؛ زود باش...!
#پایان_قسمت50✅
📆 #14031121
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃