جشن پیروزی
🇮🇷
چه مبارک سحری مژدهی عیدانه رسید
صبحِ پیروزی ما، ملت ایران بدمید
نغمهی عدل علی، گشته رئیس جمهور
شنبهی هشتمِ ذیالقعده دوباره شده عید
احسن الحال شده حالِ دل #بیتابان
کاش! پرچم برسد زود به دست خورشید
کشورم از شب دلگیر دگر آزاد است
ناامیدی که پر از شور و طرب گشت و امید
خادمی از حرم حضرت سلطان آمد
عید در عید شده، مژده عیدانه دهید
#کبری_رحمتی
#بیتاب
ایرانیان غیور🌹
دستمریزاد گل کاشتید🌹
🌸👏🌸🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺صل علی محمد(ص)
🍀سید ما خوش آمد
😍😍😍😍😍
پیروزی آقای سید ابراهیم رئیسی را به محضر امام زمان(عج)
و امام خامنه ای و ملت قهرمان ایران تبریک می گوییم .
سلام و نور.
وسط این خوشحالی ها یک نکته در مورد معیار و محاوره در داستان نویسی بگم.
این حجم از پرداختن به این موضوع و سوال و جواب در باغ انار نشان دهنده این نیست که این موضوع مهمترین موضوع در داستان نویسیه
بلکه نشان دهنده اینه که در نوشتن داستان خیلی از قلم ها باید آماده شوند برای نوشتن...یعنی حداقل حفظ ظاهر کنند در تولید داستان.
حفظ ظاهر یک بخشی اش همین فهمیدن معیار و محاوره و گونه و لحن و سبک است.
با سوال و دریافت جواب یک بخشی از گره های ذهنی باز میشه. ولی تا شما رمان و داستان نخوانید متوجه نمی شوید گیر ذهنی تان دقیقا کجاست.
مثلا همین متنی که دارید میخونید اصلا داستان نیست که #ملاک و #معیار ما محاوره ننوشتن باشه...میشه هرجوری بخواید این نوع متن ها رو بنویسین.
ولی معیار نوشتن باعث میشه کم کم #ملکه معیار نویسی رو به دست بیارید. و توی داستان نویسی اذیت نشوید.
یکی از مهمترین کارها هم حذف کردن محتواهایی هست که روی لحن و سبک تون تأثیر دارن...
چون همانطور که خوانش کتاب خوب قلم را خوب میکند. خواندن متن های هرزه و هرجایی قلم را نابود میکند.
پس از این مرحله و مراحل مقدماتی دیگر (مثلا وایراست فنی و دستور زبانی و غلط املایی...) هرچه سریعتر عبور کنید.
اصلا قابل قبول نیست که یک نفر غلطهای املایی رو با اینکه قبلا بهش توضیح داده شده تکرار کنه...
اگر از این مراحل عبور نکنید وجدی نگیرید هیچ وقت جدی گرفته نخواهید شد.
سراسر زندگی پر از سوژه است. تند تند سوژه هایتان را یادداشت کنید. مرتباً در ذهنتان پالایششان کنید. خوبهایش را همیشه در گوشه ذهنتان داشته باشید و تا فرصت و فراغتی مییابید بنویسیدش.
تا به خود بیایید زیر تابوتتان دارند لااله الاالله میگویند و کودک ده ساله ای گوشه مراسمتان به جای فاتحه دارد پیسپیس میگوید و کیک یزدی میخورد و دست شما برای همیشه خالی است. فرصت ها گذشته و هیچ ردی از اندیشه شما و هنر شما برای نسل بعدی و بشریت باقی نمانده.
این هشت سال گذشته هم پر غصه بود و هم پر قصه.
قصه های تلخ و شیرین...حکومت عدهای از نخبگان بر مردم که بعضی هاشان ذره ای اعتقاد به انقلاب و شاید اسلام نداشتند...
پس از این سوژه های فراوان چندتاییش را رمان کنید تا نسل بعد منبع و رفرنس اش سخنرانی های مقامات دولتی نباشد.
اگر رمان تولید کنید میتوانید درد و رنج مردم در این هشت سال را به نسل بعد منتقل کنید.
صراحتا بگویم قالب دیگری این پتانسیل را ندارد.
پس توسل کنید و بنوسید. توکل کنید و جهاد قلم را فراموش نکنید.
و من الله توفیق.
یا علی.
#آغاز
#انتخابات
#جهاد
#شروع
#وظیفه_اهل_قلم
#وظیفه_رمان_نویس
#فرمان_برگی
#واقفی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
امشب و فردا
در باغ انار شادی و پایکوبی به راه بیندازید.
جشن بزرگ برای پیروزی ملت...
ایران سرافراز...
بر طبل شادانه بکوبید...بکوبید تا طبل پاره بشه😐
سخنی هم دارم با اونهایی که از کانال لفت میدن.
شماها مگه مسلمون نیستین🙄😐
مگه دین ندارین؟🤔
کجا میرین..جشنه دیگه😍😍😍😍
🌹 هو الناظر
#تمرین76
نحوه حضور در حوزه اخذ رأی و چگونگی رأی دادن خودتون رو برامون بنویسید.
#روز_حضور
#خاطره
#برای_تاریخ
✅ داستان رای دادنم
(شامل دو بخش)
بخش اول
#تجسسی
با غرغر مادر عزیزتر از جانم، هول بیدار شدم. تا اینجا اتفاق خاصی نیفتاده بود. طبق معمول، چشم باز کردم و مادر ادامه داد که پاشو خجالت بکش و البته که وزن خجالتم حداقل سیصد تُن بود! به گمانم سیصد هزار نفر تا آن موقع رای داده بوند و من هنوز اندر خم کوچهء چرتزدن پرسه میزدم. خلاصه ببخشید اگر جملاتم هم خوابآلودند. اثر همان فکر و خیالهایی است که نگذاشت زود بخوابم. هر چند بین خودمان بماند دیدن پشت سر هم چند فیلم و انیمیشن اکشن و تخیلی هم بگذارید روی دلایل آ... شرمنده. هنوز خمیازههای بیاجازه میآیند و میروند!
وقتی صبحانه خوردن و مقداری از کارهای خانه تمام شد، افتادم به جان اتاقم. حالا تمیز نکن، کی تمیز کن. انگار که عید باشد، اتاقتکانی کردم. تا مادر زحمت ناهار را بر خود هموار نماید، یادم آمد که برای شورا هنوز نمیدانم باید به کی رای بدهم. خداراشکر که به لطف فناوری، فیلم ضبطشده از پخش زندهء مناظرهء شورا موجود بود. جمعهء پیش، در مسجد جلسه گذاشته بودند و کمی بعد، فیلمهای اینستا را در تلگرام میشد دید. با سرعت لاکپشت شروع کردم به دانلودشان. چند بار هم لاکپشت گرامی، چپه شد. درنتیجه لازم شد از اول دانلود کنم.
بعد از ناهار، با مادرم فیلمها را دیدم. امسال، نیمی از جمعیت نامزدهای شورای روستایمان، از جوانان بودند. برنامههایشان را گوش دادیم و بعد از تحلیل و مشورت با برادرم، افراد را انتخاب کردیم. برعکس خیلیها که تمام مرد و زن و پیر و کودک و انس و جن را در محلشان میشناسند، بعضیشان را نمیشناختیم. معیار انتخابمان، بیان برنامهها و سابقهشان بود. شبیه نامزدهای ریاست جمهوری که هرگز آنها را از نزدیک ندیدیم. کسانی که کارنامه و کلامشان، ملاک گزینش شد. ان شاءالله که در عمل نزد خودمان از این انتخاب، سربلندمان کنند.
ساعت یک ربع به پنج عصر بود که به سمت مدرسه راه افتادیم. تازه هوا خنک شده بود. با این حال، ماسک زدن و پیادهروی مسیر، خستهمان کرد. از ابتدای کوچهء مدرسه، نامزدها مثل گلهای ناشناخته با فاصله روییده بودند. هر از گاهی، یکی صدایمان میکرد. سلام و علیکی میکردیم و میگفتند:« خواخور! امره فراموشه نوکونیده. شیمی دَز درد نوکونه » مادرم سری تکان داد:« زنده باشید برار ». در دلم بهشان دهنکجی کردم:« مگه تبلیغات ممنوع نیست. بَنِرا هنوز هست. خودشونم که دم به دقیقه با لبخند دنداننما، التماس دعا دارن. فردا که شورا شدن، نه ما رو دیدن و نه شناختن. »
_ بَه! سلام داداش...
برادرم با دیدن دوست قدیمیاش، به سمت دیگر حیاط مدرسه رفت. دیدن آن جمعیت، هم خوشحالم کرد و هم ناراحتم. خوشحال بابت دیدن مشارکت مردمی و ناراحت از صف طولانی انتظار. انتظار همیشه سخت است. مخصوصا اگر قرار باشد سرپا باشی. آماده برای قدم برداشتن یا اگر آشنایی دیدی، سلامی به رفاقتتان به صورتش ببخشی.
_آقا من رای دادم. دوستم کار داره، اگه میشه بذارین رای بده.
_نمیشه پسر جان. این همه آدم، منتظرن.
_باید ماشینشو ببره تعمیرگاه
و در گوش مسئول، چیزی گفت که صدایش بلند شد: نه... . قانون برای همه یکسانه.
مسئول دیگری واسطه شد و پسر، وارد شد. زیر لب غرغر کردم؛ چون قانونی که گفت یکسان است، یکسان نبود. مادرم از گرما و ایستادن در صف، پایش درد گرفته بود.
_ یه کاری میکنن آدم بره و دیگه رای نده. زود باشن دیگه
به پیرزن نگاه کردم و گفتم: آخه حاج خانم باید اینترنت بَدَرَد که اویه وارد بوکونَد. پیرزن روی صندلی نشست و ماسکش را برداشت. فکر کنم میدانست اینترنت چیست؛ چون همینکه فهمید تقصیر کندی مسئولان نیست، متوجه شد باید منتظر بماند!
✅ داستان رای دادنم
(شامل دو بخش)
بخش اول
#تجسسی
بعد از یک ساعت توانستیم وارد راهروی مدرسه شویم. مسئولان با دقت تعرفهها را آماده میکردند. دوستم را دیدم که به عنوان ناظر صندوق ایستاده بود و خانمی که خودش با من احوالپرسی گرمی کرد. در صورتیکه او را نمیشناختم. به گمانم این کرونای منحوس، باعث شده چهرهء زیر ماسک افراد را خودمان تصور کنیم. احتمالا مرا با کسی اشتباه گرفته بود؛ چون مادرم هم او را نشناخت. آقایی که شناسنامهها را میگرفت و ثبت میکرد، توصیه کرد از بین ما، یک نفر بماند و برای هر سهمان بنویسد. نگاهی به هم کردیم. مگر این کار، قانونی است؟ وقتی گفتم رای هر کداممان فرق میکند، دیگر حرفی نزد.
بسمالله گفتم و از بین چهار نفر برای ریاست جمهوری، یک نام و در میان هفت نامزد شورای شهر و روستا، سه نام، روی کاغذ رفتند. هر کدام را در صندوق انداختم. دقت کردم اشتباه نکنم. از در مدرسه که بیرون آمدم، ماسکم را برداشتم و نفس عمیقی کشیدم. سبکبالبودن، دقیقا این حسی بود که داشتیم. سرخوش قدم زدیم تا خانه. بین راه، نامزد شورا را دیدیم که تشکر کرد. جلوتر که رفتیم، سه نفری به حرفش خندیدیم؛ چون هیچکداممان به او رای ندادیم. اگر در این سالها، رفتار بهتری با مردم داشت، قطعا گزینهء مناسبی میشد.
به خانه که رسیدیم، با هشتگ کار درست، از مهر شناسنامهام عکسی به قول خودم هنری گرفتم. شربت پرتقال خنکی خوردیم و شادی مشارکتمان را تقریبا جشن گرفتیم. صدای گوشی مادرم، خندههای ما را متوقف نکرد: باز اَ گوشی زنگ بوخورد، شیمی صدا هنوز بلنده. ایزه ساکت... سلام زهره جان... خوبی؟ قربانت. داداش خوبه؟ آها اَمَن هم رای بدیم... چی؟ چِرِه؟ ... . سری به تاسف تکان داد: باشه. سلام برسان.
از اینکه فهمیدیم پول گرفتهاند و برای رای دادن رفتهاند به شهر دیگر، هنگ نمودیم.
_گولِ حرفای پوپولیستیِ بوخوردَد...
_چی؟
_عوام فریبانه!
_آها
اینطور موقعها که دانستن معنای این اصطلاحات برای مادر مهم میشود، قربان صدقهاش میروم. تلاش میکند پوپولیستی را تلفظ کند که نمیتواند. سعی میکنیم جلوی خندهمان را بگیریم که نمیشود. تقریبا "پلیس" تلفظش میکند! میدانم درست نیست؛ اما واقعا این لحظهها، لبخند زدن ندارد؟
#14000329
#تمرین76
از صبح که برای من ساعت ۱۲ بود بیدار شدم و
به خانواده اصرار کردم که سریع تر بریم پای صندوق.
خواهرم گفت: خوبه حالا رأی نمی دی اینقدر شور داری.
منم کمر صاف کردم و گفتم: به امید این میرم یه پیرزنی چشماش نبینه بده من بجاش رأی بدم.
خواهرم هم در عوض گفت:پیرزنی که این همه راه و میخواد بیاد حرم عینکشم میاره 😏.
منم سکوت اختیار کردم و مانند دیگر بنده خدایان پی کارم رفتم .
ساعت پنج ظهر بعد از کلی مکافات قرار شد بریم حرم و اونجا رأی بدیم.
سوار ماشین که شدیم دو متر جلو تر نرفته بودیم گه دیدیم ایی وای!!! ماشین پنچره 😢
مدتی درگیر پنچر گیری بودیم و بعد از اون مستقیم رفتیم حرم.
جمعیت زیادی در صحن های مختلف جمع شده بودند، ما هم در یکی از شُعَب که در صحن امام هادی قرار داشت مستقر شدیم.
وقتی که ما اومدیم جمعیت زیادی روبرومون قرار نداشت و سریع به ابتدای صف رسیدیم.
درگیر عکس و سلفی بودم که صدای یکی از اخوی ها بلند شد :
چرا زنونه، مردونه رو جدا نمی کنید .
الان من چیکار کنم یه مرد تنها وسط این همه زن گیر افتادم.
بنده خدا راست می گفت ده نفر بعدی و
جلوییش زن بودن.
مأمور دم در اشاره کرد که سه نفر بعدی که ما می شدیم بریم تو، غیر از ما هم چند نفری بودن که تعرفه رو گرفته بودن و سرگرم نوشتن رأی ها بودن.
خواهرم به من رو کرد و گفت :
تو که رأی نمی دی برو بشین رو اون صندلی خالیه.
مامانم شنید و گفت:
نـــــه، زشته!!
بچم اومده مثلا مثل ما رأی بده زشته بره بشینه رو صندلی.
خواهرمم دیگه چیزی نگفت.
شناسنامه مادرم و گرفتم گفتم بده من بجات بدم.
تا رسیدم که شناسنامه رو بدم دادم به خود مادرم گفتم: الان عکست و میبینه میفهمه شناسنامه برای من نیست، میگه بچه عقده ایِ.
اول نوبت انتخابات شورای شهر بود و دستگاهای مخصوصی قرار داشت که بعد از گرفتن کارت باید کد نامزد هارو وارد می کردی.
منم از فرصت استفاده کردم و لیست شوراهای انقلابی که خواهرم برام فرستاده بود و در اوردم و دونه دونه شروع به زدن کردم.
بگذریم که چقدر کیف داد، یکی از مسئولین هی میامد و می گفت خواهرم سریع تر،
دیگه نمیخوایم زن ها بیان، فقط شما برین که مردونه بشه شعبه، زن ها برن یه جا دیگه.
منم که تا ۱۳ تا رو نزدم ولکن دستگاه نبودم.
بعد از دادن انتخابات نخبگان نوبت رسید به انتخابات ریاست جمهوری.
مستقیم دوربین و ورداشتم و شروع به انداختن تصویر های مختلف از زوایای مختلف کردم.
بعد از بیرون رفتن از شعبه یکی از اقوام زنگ زد
+ به کی رأی دادین ؟!
_به مه لقا خانم😐
+اااا مسخره!!
به کی رأی دادین??
_به همتی
اخه چه سوالای مسخره ای میپرسیا
به نظر خودت به کی رأی دادیم؟!
سید ابراهیم رییس و الساداتی ملقب به رییسی
#حدیـثـ 💞
یاربالنور✨
صدایی در خانه پیچید. چشمانم را باز کردم و چند ثانیه طول کشید تا خواب دست از گردنم بردارد و متوجه شوم صدای تلفن است. نگاهی به ساعت روی میز کنارم انداختم هفت و چهل دقیقهی صبح بود.
با صدای خواب آلود بدون توجه به شماره جواب دادم:
_الو
_ساعت خواب! بَه بَه... چشمم روشن! بچه انقلابیهای ما رو باش. رأیت داره قضا میشه. پاشو چقدر میخوابی؟ آقا یه عالمه وقته رأیشون رو انداختن تو صندوق....
_سلام بابا! چشم منم الان پا میشم. آخه هنوز هشت هم نشده. شما رفتید؟
_میگم داره قضا میشه. بله من رفتم ولی مامان و مامانجون رو باید خودت بیای ببریشون.
_چشم الان میام.
سریع حاضر شدم و همسرم را از خواب بیدار کردم.
_پاشو. داره دیر میشه.
_باشه، شما برو و بیا. بعد با هم دوباره میریم.
وقتی به خانهی پدریام رسیدم ساعت هشت و بیست دقیقه بود. مادرم حاضر و آماده خودکار و شناسنامه به دست منتظر من بود. سوار ماشین شد و گفت:
_باید بریم مامانجون رو هم ببریم.
خانهی مادربزرگم خیلی نزدیک بود. او را نیز سوار کردم و به طرف شعبهی اخذ رای حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم دست مادر بزرگم را گرفتم که زمین نخورد. پایش چند ماه پیش شکسته بود ولی هنوز در راه رفتن تعادل ندارد.
به محض آنکه چشمش به مأمور جلوی در افتاد، دعاهایش را شروع کرد.
بی وقفه از او تشکر میکرد و دعایش میکرد.
مأمور بندهی خدا خندهاش گرفتهبود و گفت:
_مادر جان مراقب باشید. ماسکتون رو بکشید بالا مریض نشید. خدا شما رو برای ما حفظ کنه.
شناسنامههایمان را تحویل دادیم و مادربزرگم را روی اولین صندلی نشاندم. بعد از احراز هویت یک برگ تعرفه و یک کارت الکترونیکی به هرکداممان دادند.
اول هر سه تعرفه را به اسم زیبای سید با بسمالله و آرزوی تشکیل دولتی کارآمد مزین کردم و بعد به نیابت تمام شهدا به خصوص حاجقاسم و عموی شهیدم داخل صندوق انداختم!
آخرین برگه را که انداختم درد خفیفی روی بازویم حس کردم. همین که برگشتم مادرم را دیدم که با چشمان بُراق شده به من نگاه میکرد و گفت:
_ورپریده! کی گفت هر سه تا رو خودت بندازی؟ حواسم به مامانجون پرت شد، يکدفعه دیدم خوش و خرم داری برگهها رو میندازی دوئیدم ولی دیر رسیدم.
خدا را شکر میکنم که ماسک زدهبود و نیمی از شدت غضب چهرهاش پنهان بود!
بعد هم سراغ دستگاه رای رفتم برای وارد کردن کد نامزدهای مورد تاییدم. چه حس خوبی داشت رای الکترونیکی....
رو کردم به مادرم و گفتم:
_مامان خانم تا اون یکی بازومم مستفیض نکردید بفرمائید رای بدید.
او هم برای اینکه به روی خودش نیاورد که کار با این دستگاه را بلد نیست، چشم غرهای نثارم کرد و گفت:
_هرکی اون رای رو انداخت اینم وارد کنه.... آخه دوتا شماره وارد کردن کار داره دیگه...
خیره و همراه با لبخندی عمیق نگاهش کردم و گفتم:
_بله حق با شماست...
بعد از اتمام فرایند رای دهی از شعبه خارج شدیم و اینکه دوباره مادربزرگم همان بلایی که سر سرباز دم در آورده بود را سر تک تک مسئولان برگزاری آورد بماند.
مادر و مادربزرگم را رساندم و به خانه رفتم. همین که در را باز کردم همسرم را دیدم که آمادهی رفتن است و منتظر من! با دیدنش یادم افتاد به او قول داده بودم با هم برویم ولی کار از کار گذشته بود..
پ.ن: خداوند از خواهر و برادری کمتان نکند یک نفر پیدا شود، بیاید ما را آشتی دهد. اگر نیایید امشب مرا همراه خودش نمیبرد جشن پیروزی!
#تمرین76باغانار
#000329
#نصری
از الان دیگه تو جلسات دولتی قیام نمیکنن
همه "وَرمِخِزَن"
دیگه رییس جمهور هم مشهدی شد😃
خبر فوری
@ANARSTORY
دل تو دلم نبود،یک هفته از اینکه ثبت احوال بهم گفت که تا بعد از انتخابات سایت شناسنامه بسته است می گذشت.
ناامید بودم اما نه کاملا،یه نور ضعیفی اون ته تهای دلم سوسو میزد.
جمعه ی موعود فرارسید.طبق معمول هر هفته قرار بر این بود که بهشت زهرا سر مزار پدر شوهر مرحومم بریم،اما این هفته دوساعت زودتر بیدار شدیم تا هم به رای دادنمون برسیم هم به فاتحه ی سر خاک.
خدابیامرز آقاجون خیلی آقای رییسی رو دوست داشت.مطمئنم اگر بود حتما همه رو تشویق می کرد تا به ایشون رای بدن.کلمن رو از آب ویخ پر کردم و اهل خونه رو بیدار کردم.
صبحانه نخورده راهی شدیم.توی راه یه صبحونه ی حاضری خوردیم و قرار شد اول بریم سر مزار تا هوا گرم نشده.بعد بریم مرقد امام خمینی ره برای رای دادن.
بچه ها اولین بارشون بود مرقد امام رو از نزدیک می دیدن.راستش خود من هم فقط یکبار وقتی دوره ی ابتدایی بودم رفته بودم.
خلاصه رسیدیم قطعه ی آقاجون.
دوماه گذشته اما هنوز خیلی دلتنگیم.زیارت عاشورا و یس خوندیم.غرغر بچه ها از گرما شروع شد.دیگه باید بلند می شدیم.با آقا جون خداحافظی کردیم و راهی شدیم.ذکر صلوات برداشته بودم برای اینکه منم بتونم رای بدم و داستان بی عکسی شناسنامه ام مزاحم رای دادنم نشه،پاسپورتمو هم همراهم آورده بودم تا شاید کمکی بشه.
بعد از اینکه ماشین رو پارک کردیم کلی پیاده روی تا ورودی حرم توی اون گرمای سر ظهر خسته مون کرد.
تنها چیزی که به من امید می داد صلوات و اثر اون بود.وقتی رسیدم جلوی میز رای گیری برای مسئول اون قسمت توضیح دادم که شناسنامه ام رو پسر کوچولوم برداشته و از خجالت عکسش در اومده.ناظر شورای نگهبان وقتی صحبت هامون رو شنید اومد جلو یه خانم مهربون و دلسوز،لطف کرد شناسنامه و پاسپورت رو ازم گرفت و رفت سمت میز یکی دیگه از همکاراشون تا استعلام بگیرن و اگه مشکلی نبود من هم تو این انتخاب متفاوت و برزگ نقش داشته باشم.
دوباره صلوات آرومم کرد.چند دقیقه نگذشت که اون خانم مهربون با روی باز بهم گفت مشکلی نیست و می تونم رای بدم.از خوشحالی چندبار ازشون تشکر کردم و خداروشکر.
رای به آقای رییسی یکی از لذت بخش ترین کارهایی بود که در تمام عمرم کرده بودم.
بچه ها که محو زیبایی و ابهت فضای حرم بودن با تعجب به تزیینات گرون قیمت و اشرافی اون فضا نگاه می کردن،چه رنگهای متفاوت و جذابی بود.
امام مرحوم انقلاب خودشون تا وقتی بودند خانه ای محقر و معمولی داشتند و الان که دیگه نیازی به این ها ندارند انگار که در کاخ باشند.واقعا تعجب آور بود.
#تمرین76
#منتظر
علی آمد. پدر رفت.✅
علی آمد . پدر رفت.❌
علی آمد .پدر رفت.❌
علی آمد .پدر رفت .❌
همیشه فاصله بعد از علائم نگارشی قرار میگیرد.
بعد از (. ، - _ : ؛ ! ؟).
#تمرین76
#دخترمحی
خمیازهای کشیدم و گفتم:
- اوووو... مامان واسه چی اول صبحی داریم میریم رای بدیم ظهر و غروبُ که ازمون نگرفتن.
- تا صبح بیداری، صبح میخوابی همین میشه ..
سرمو از زیر پتو بیرون آوردم غر زدم:
- ای بابا.. خوابم میاد شما برید من غروب میرم مسجد رای میدم میام.
پدر خندید و گفتن:
- دخترم شما ی نگاهی به شناسنامهات بندازی بد نیستااا ...
یادم افتاد من نمیتونم رای بدم .
چون سنم کمه.
- اره من نمیتونم رای بدم باید رای دادن شمارو ببینم.
ی خمیازه کشیدم و گفتم:
- تا شما ی چایی بخورید منم چادرمو سرم میکنم و میام ..
چشامو باز کردم که برم لباس بپوشم تا برم رای بدم ..
- مامان ...بابا من الان میپوشم بریم.
پدر که با لبخندی چای مینوشیدن
خنده ای کردند:
- دخترم ما رفتیم به سید ابراهیم رئیسی رای دادیم اومدیم.
اخم کردم و با ناراحتی گفتم:
- بدون من !؟
- شما خواب بودی گل دختر مادر هم پای صندوق کمک همکارا موند..
- نمیخوام ..من ی چرت زدم ...الان اگه مدرسه بود با لیوان آب از خواب بیدارم میکردید ...
به سمت اتاقم رفتم و لباسامو پوشیدم و ماسک زدم و چادرمو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون.
- بابا جوننمممم ...
- جانم دخترم !
- مامان که پای صندوقه میشه منم برم ببینم ...
پدر خندید و من اخم کردم ..
- دخترم رای دادن ، دیدن داره ؟
انشاءالله خودت که ۱۸ سالت شد میری رای میدی ...
- اولا اینکه من باید بیست سالگی رای بدم ...دوماً اینکه مامان که اونجاست میرم کمک حداقل اگه کسی سوالی داشت یا اصلا بلد نبود بنویسه یا اصلا هر چیز دیگه کمک کنم .
و اینگونه شد که من رای پنج نفرو انداختم تو صندوق رای.
با دلیل های مختلف مثل:
- بدین من بندازم براتون دخترتون منتظره ..
- من براتون میندازم عیبی نداره( ایشون سالمند بودن من براشون نوشتم اسم آقای رئیسی ).
- چشم ( این یدونه هم چون من سادات بودم داد بهم نمیدونم چرا ...اما داد دیگه ).
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344