eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
جمله اصلی: خوشا راهی که پایانش تو باشی جمله : خوشا پایی که رایانش تو باشی😐 جمله اصلی: یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه جمله یک قهوه‌ای تلخ بهتر از یک تلخی بی قهوه اس می تونید جمله اول رو تغییر بدید. چون یک جمله خیلی قابلیت تغییر یافتن نداره..نهایتا شش هفت بار تغییر کنه دیگه سخت میشه جمله جدید و معنا دار ساخت ازش جمله بالا دو تا جمله اس...جمله اول جمله اصلی و معروف یا غیر معروفه... جمله دوم جابه جاشده همان جمله است که باید بازم معنا داشته باشه...حالا یا معنای طنز یامعنای فلسفی یا .... مثلا سربازهای قوی بشه قربازهای سوی این نمونه معنی نداره پس کلا هیچی نمونه بعدی مثلا مردم ایران میشه اردم میران کلمه دومش مانی داره ولی اولیش نه...کمی طنز داره ولی کامل نیست... شاه مخلوع میشه ماه شخلوع اولیش معنا داره دومیش کمی طنز شده لبخند یواشکی یبخند لواشکی شب تاریک تب شاریک خاصیت این تمرین فعال کردن ذهن در واژه سازی و حاضر جوابیه... تا می تونید دامنه لغاتتون رو افزایش بدید که خیلی بهتون کمک می ‌کنه... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
امروز تولد کیه؟ آفرین ببف🤓 نه احف😁
برای تاریخ بنویسید. به زودی، مثلا چهار سال دیگر رسانه های همه عالم از دولت دوازدهم مانند یک قهرمان یاد خواهند کرد و ما آنروز هیچ اثر داستانی نداریم که بدبختی های امروزمان را روایت کرده باشد.. برای خاطر خدا بنویسید. برای تاریخ بنویسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصفهان خیابان شیخ صدوق شمالی دیوار را بصورت کتابخانه درست کردند . کتاب باز هم دیوان حافظ است و شعر الا یا ایها الساقی...
باغ انار 1.mp3
3.04M
عِمران واقفی: ما امپراطوریِ باغِ انار را پیش خواهیم برد. به زودی به دروازه های قدس خواهیم رسید‌. اتوبوس‌هایی مملو از جوانان ایرانی. برای فتحی عظیم و روایت فتح نوین باید رسانه بود. باید قلم بود. اینجا در باغ انار درخت هایی تربیت می کنیم که تمام ساقه هایشان قلم خواهد شد. و با خون روی‌ تنِ بلوری کاغذ بنویسند. هزاران قلم. هزاران لشکر. از پشت قدس زنان و مردانی کم سن و سال به سوی مهدی خواهند شتافت. قلم‌هایی در دست شان. همگی رسانه مهدی خواهند شد. صدای مهدی بلند است‌. قلم ها دانه‌دانه واژه های خارج شده از دهان مبارکش را خواهند نوشت. دهانش شیرین است. و دختران اورشلیم هم خواهند دید امپراطوری عظیمِ مهدی را. او به زودی با هزاران قله به میدانِ کارزار خواهد شتافت. و امپراطوری حق در زمین به دست او تاسیس خواهد شد. و قلم هایی می خواهد برای روایت. قلمهای دیجیتال. تصویرگر. نویسنده. داستان‌نویس. فیلم‌ساز. انیمیشن‌ساز. انفجار نور از آتشفشانهایِ هنرمندِ باغ انار خواهد بود. و این از نتایجِ سحرِ تمدن نوین اسلامی خواهد بود. ما به قله آتشفشانی می‌رویم. هرکس با ماست شام اولش را بردارد. پول یامفت نداریم. تازه ماشین هم نداریم. پیاده از میان کوه ها گز خواهیم کرد. مهدی خواهد آمد. اورشلیم نزدیک است. حالا چی بپوشیم؟
دوبارھ عُقْدِ تِکانے ، دوبارھ زخم غزڸ نشاندھ نیش را بہ عمق شب تنها | روز قلم گرامے باد🥀 ࿇༅  ✿༅࿇
قلم به دست‌ها✍ روزتون مبارک🎉
✒✒✒✒✒✒✒✒✒✒✒✒ ☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ بسم ربک الذی خلق... ن والقلم و مایسطرون آنگاه قلم به دست گرفتی تا رسالت نبی اکرم ص را پیش ببری و و مایسطرون را به ظهور بکشی، محبوب خالق قلم شدی. قدر بدان این محبوبیت را. روز قلم بر اهالی قلم مبارک باد. به امید روزی که برای انعکاس ظهور کنار کعبه‌ی دل‌ها قلم بزنید. ☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
سخت است قَلَم باشی و دلتنگ نباشی با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی... سخت است دلت را بتراشند و بخندی هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی... از دردِ دلِ شاعرِ عاشق بنویسی، با مَردم صَدرنگ هماهنگ نباشی... مانند قلم تکیه به یک پا کنی، اما هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی... سخت است بدانی و لب از لب نگشایی سخت است خودت باشی و بی‌رنگ نباشی... وقتی که قلم داد به من حضرت استاد می‌گفت خدا خواسته دلتنگ نباشی... 🖊شعر: نغمه مستشار نظامی
سلام و روزبخیر روز قلم بر همه ی نویسندگان و قلمداران تهنیت🌸
▫️به نام خالقِ قلم. 🔸سلام به همه‌ی ساقه های قلم شده. ♦️تبریک و نور. 🖊باشد که قلم را همچون سلاح در دست گیریم نه همچون عافیت‌طلبان گوشه گیر قلم را زیر سر بگذاریم و بخوابیم.
سلام و خدا قوت خودم اینجا هستم. در چهاردهم... چقدر جای چنین متنی، آن هم امروز در گروه، خالی بود.‌ جسارتاً، بنده از بقیهء بزرگواران درخواست دارم اگر دلتان آسمانی شد، به قلمتان هم بال پرواز بدهید و یا رقم بزنید.
کیا طرح نویسی بلد نیستند؟ بروند یاد بگیرند. والا🤓
شنوندگان عزیز توجه فرمایید. شنوندگان عزیز توجه فرمایید. برقِ ما آمد.😭😭 بر طبل شادمانه بکوب...برخیز و ...ما بریم کولر رو بزنیم😎 پ.ن دیگه کم‌کم دارم به یک انسان پخته و جاافتاده تبدیل می‌شم.
هدایت شده از شهیده گمنام
امتحان شروع شده بود مدت زمان ازمون هم خیلی کم بود‌. حوزه که می‌دانید ،امتحاناتش سنگین است به خصوص اگر ازقم باشد. سوال اول صرف را خواندم بلد نبودم ،سوال دوم گفتم این اصلا در کتاب نبوده است؟! سوال سوم و چهارم را نگاه انداختم با خود گفتم این در محدوده امتحان نبوداست . خلاصه تمام سواات را چشمی نگاهی انداختم. گفتم قم کمی درک نمی‌کند ،اخه کلاس ها که انلاین‌،سامانه خراب،مشکل قعطی صداونت و... .کلا از کل ترم من یک جمله را متوجه شدم ان هم استاد گفتند :در صرف طریقه ساختن صرف کردن را اموختید مثلا حروف خَرَجَ صرف ان می‌شود: اَخرَجَ یُخرِجُ اِخراج نگاه ساعت انداختم گفتم بالاخره باید این سوالات را پاسخ دهم ،کمی دست دست کردم تا بسم الله را گفتم که شروع کنم برق ها رفت. از یک طرف خوشحال بودم که بهانه می‌اورم به اموزش که برق نداشتیم از یک طرف هم ناراحت که اگر این ترم هم پاس نشوم چه کنم! از گرما داشتم پخته می‌شدم ،یهویی بد جوری هوس یخ در بهشت کردم ، زنگ دوستم زدم رد داد ،باز زنگ زدم جواب داد: _ هااااا چی مگی !!!! + زنگ زدم ببینم داری چه کار می‌کنی؟! _به نظرتو دارم چیکار می‌کنم؟! +داری یخ در بهشت میخوری؟! _ دیونه شدی یخ در بهشت کجا بود وسط سوالات امتحان صرف غرقم! + عه ،داری امتحان میدی ؟! _ پ ن پ دارم شنا میکنم... . + خب به سلامتی ما که برق نداریم! _ خب ماهم برق نداریم ، سوالات را اسکرین گرفتم دارم جواب میدهم ، البته اگه جنابعالی بگذارید. + عههههههه راس مگی عقلم نکشید ولش کن مهم نیست ! _ وقت تموم شد بروم سوالات را حل کنم. +عکسش برا من بفرس؟!😥 _شرمنده نت ندارم... .😁 وقت امتحان به پایان رسید ومن حتی یک خط هم ننوشتم. به استاد اموزش پیامک زدم که: استاد ما برق نداشتیم هروقت برق امد وای فایمان وصل شد برایتان ارسال میکنم . ودیگر برایشان امتحان نحورا ارسال نکردم. مسول اموزش مرا به دفترش خواند وگفت:شماهمه امتحانات برق نداشتی؟🤔 گفتم : نههههه واقعیت اینکه ،همه امتحانات را دورغ گفتم برق داشتیم ولی من چون بلد نبودم اینجور می‌گفتم . ولی این یکی واقعا برق نداشتیم! خب پس حالا که برق نداشتی منم این تشویقی را بهت می‌دهم. از خوشحالی داشتم بال در می اوردم . استاد بلند شد ایستاد ،کم کم جلو امد و ارام ارام گفت: بَرقَ بَرقا بَرقوا بقیه اش را تو صرف کن ! داشتم صرف میکردم که گفت: اَخرجَ یُخرجُ بعدیش را توبگو... . اِخراج استاد گفت : پس اِخراج
هدایت شده از نورای جان
صبح بعد نماز، برای مهمانی ان شب ، لباسها را در لباسشویی ریختم وباخیال راحت شروع به گردگیری کردم؛ تا بعد از تمام شدن کارلباسشویی، جارو بکشم تا نصف شب به خانه برمی گردم همه جا برق بزند. تازه کلی وقت داشتم ومی توانستم عصر اتو بکشم . ناگهان صدای هشدار لباسشویی رشته ی افکارم را پاره کرد. کارش نباید به این زودی تمام می شد ایداد حتما برق رفته . از همان جا نگاهی به آشپزخانه اتداختم ودیدم چراغ فریزرو لوازم برقی قطع شدند. دوباره مشغول گردگیری شدم که باز صدای هشدار و وترق وتوروق موتور یخچال وفریزر را شنیدم . چندین بار این صداها بلند شد .بدو خودم به آشپزخانه رساندم دوشاخه هارا از پریز کشیدم . دوساعت بعد برق امد وبه تیزی برق جستی زدم وکلید ماشین چندبار زدم .ولی روشن نشد. بوی سیم سوخته تومحوطه پیچید. دودستی به سرم زدم ایوای سوخت. آن روز و تا چند سال دیگر تمام لباسها را بادست شستم تا ۲۲میلیون تومن بابت خرید ماشین نو جمع کنم؛ چون سه ضامن برای گرفتن وام ۲۰میلیون تومنی با سود هیجده درصد پیدا نکردیم.
یک وقت هایی هست که با وجود تمام سختی ها و محدودیت ها باید یک فکری کرد برای شادی و نشاط روحیه بچه ها بخصوص که تو این تقریبا دوسال کرونایی دست و پای خانواده ها برای تفریحات عمومی و کم هزینه برای بچه ها بسته شده و بچه ها بیش از پیش نیاز به بازی و دورهمی  دوستانه دارند..  برای همینم یک جشن تولد شاد کودکانه برای دختر شش ساله قصه گرفته میشه و از پنج تا از دوستان همسنش دعوت میشه و بقیه مقدمات شادی آور مثل کیک و فشفشه و بازی های هیجانی و شاد تدارک دیده میشه.‌ درست ساعت شش عصر که دختر کوچولوی قصه بعد از مدتها چشماش برق میزنه از خوشحالی و دل تو دلش نیست واسه اومدن دوستاش برق ها قطع میشه و تمام تزیینات چشمک زن برق برقی تو تاریکی فرو میره و برق چشمای دخترک قصه کم سو میشه. بعد از یکساعت تحمل گرمای هوا تو تیرماه سال ۱۴۰۰ بالاخره دوستان کوچک دخترک، عرق ریزان از راه میرسن و با سر وصدای متناسب سنشون دل همه حضار را شاد میکنند‌...اما همچنان کلافکی نبود برق ادامه داره و همه منتظرن تا برق بیاد تا از این گرما و تاریکی نجات پیدا کنند و بتونن خوش بگذرونن...از کارتون ها و کلیپ عکس دوستانه هم که فعلا خبری نیست...یکساعت دیگه میگذره دیگه بچه ها خیلی کلافه میشن با اینکه دارن بازی میکنن اما انگار هیچی سر جای خودش نیست و منتظر شروع تولد هستن. بزرگترا پیشنهاد آوردن کیک رو میدن که با باز شدن در یخچال انگار دنیا روی سر مادر دخترک قصه خراب میشه.البته کاری هم نمیتونست بکنه قطعا چون یک کیک بستنی سه ساعت بدون برق دوام نمیورد. کیک غیر قابل استفاده رو همونجا رها میکنه و خوراکی های دیگه رو جایگزین میکنه اما بغض دخترک ها از یادش نمیره. خراب شدن یک تولد ودورهمی شگفت انگیز و خاموش شدن برق چشمان دخترکان کوچک منتظر، چیزی نیست که به عنوان یک خاطره شاد و بیاد موندنی بمونه. تو تاریخ قلب کوچک اون ها همیشه مثل امروزی هست که مسئولین با ناکارآمدی و بی کفایتی براشون رقم زدند...
مامان باز برقا رفتن. مادر گفت: علی مادر چند دفعه بگم برا این یخچال یه محافظ بگیر .اگه سوخت تو این گرونی و اوضاع چه جوری یخچال بخریم. علی گفت: من فدای چشمای قشنگت بشم .چشم رو جفت چشام. اوستا پولمو داد میخرم . مادر با کلافگی گفت: چقد گرمه . در حالی که گره روسریش را باز میکرد گفت: مادر پاشو یه لیوان آب بیار علی چشمی گفت و بلند شد در همان لحظه کولر روشن شد و برق آمد. علی از خوشحالی پرید بالا گفت: مادر عزیزم برقم اومد الان برات آب یخ میارم که خنکتر بشی. علی یخچال را باز کرد با تعجب دید که لامپ یخچال روشن نمیشود. چند بار در یخچال را باز وبسته کرد ولی لامپ یخچال روشن نشد. گوشش را یخچال چسباند .صدایی نشنید. دستهایش را روی سرش گذاشت ونشست . با خود زمزمه کرد :یخچال سوخت… صدای مادر را شنید. پسرم پس این آب چی شد؟ علی با غصه گفت: مادر فکر کنم یخچال سوخته. مادر با چشمانی گرد شده دستش را روی دست دیگرش زدو گفت :وای خدا مرگم بده حالا چیکار کنیم؟ ودر حالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت: خدا ازتون نگذره .… علی با شرمندگی به مادرش گفت :غصه نخور عزیزم یه قشنگترشو برات میخرم… ودر حالی که بغضش را پایین میداد به فکر این بود که مادر دیگر نمیتواند تا چند وقت آب خنک بخورد… ببخشید دیگه تازه شروع کردم. نکته ای داره بگین خوشحال میشم🌺
- آقای دکتر این جراحی لثه که میگید خیلی درد داره؟ من چند روزه فقط درد کشیدم از ترسم نیومدم دندون پزشکی.😰 - نه جوون نترس یک کم طول میکشه اما چون پوسیدگی دندون زیاد بوده به لثه هم کمی آسیب زده. حالا آماده باش برای داروی بی حسی.دهنتو باز کن.💉 - باشه فقط تو رو خدا یواش....آخ آخ - تموم شد.نگران نباش الان سِر میشه کار رو شروع میکنم. ان شا الله که دیگه آخرین باری باشه که سراغ دندون پزشکی بری.خب بسم الله.... (۸ دقیقه بعد) - ای وای برق قطع شد.اونم تو حساسترین مرحله ی کار. - چه شانسی دارم من‌. این از فوبیای دندون پزشکیم اینم از قطع برق وسط فوبیام.😩 - شاید زود برق بیاد. فقط امیدوارم تا اون موقع اثر داروی سر کننده نرفته باشه... (دو ساعت و نیم بعد) - دکتر دوساعت و نیمه برق قطعه. چه خاکی به سرم بریزم! هم اثر داروی سر کننده رفته، دارم درد میکشم هم قلبم داره میاد تو دهنم.تا حالا ۳ ساعت تو دندون پزشکی نشسته بود. فکر کنم دعاتون مستجاب شد با این تجربه ی تلخ دیگه دندون پزشکی نمیام. - میخواستین موقع رای دادن دقت کنید که از اول تا آخر با این انتخابتون ما هم. زجر نکشیم.🗝 خب خداروشکر برق اومد.آماده شو برای آمپول بی حسی. ان شالله این دفعه دیگه برق نره.🤓
بابا آرام به سمت پذیرایی می‌رود.به ساعت نگاه‌ می‌کند ؛ صفحه‌ی ساعت دیده نمی‌شود. از من می‌پرسد: ساعت چنده؟ به گوشی‌ام اشاره می‌کند.گوشی‌ام زیر کاسه‌ی بلوری دارد برای خودش هنرنمایی می‌کند. قطر دایره‌ی کف کاسه را چند ده برابر کرده ، یک شکلی شبیه تخم مرغ انداخته روی سقف. گوشی را از زیر کاسه برمی‌دارم. -وای مامان کور شدم. گوشی را افقی می‌گیرم تا نور چراغ قوه توی چشمش نیفتد. ساعت بیست و سی وپنج دقیقه ‌است. -بابا ساعت هشت و نیمه. می‌دانم که دوست دارد بیست وسی ببیند.چراغ قوه‌ی گوشی را خاموش می‌کنم. می‌روم سراغ تلوبیون. شبکه‌ی دو...بیست وسی شروع شده‌است. -بابا بیاین بیست وسی ببینین. بابا می‌نشیند روی مبل، گوشی را یک جوری کف دستش می‌گذارد. کمی دورتر می‌گیرد‌. -علت قطعی برق را خارج شدن دو نیروگاه از مدار عنوان کرد. پیرمردی می‌گوید:از ساعت هشت تا یازده پشت در نشستم ، برق رفته بود ، نتونستم در رو باز کنم. جوانی می‌گوید : تمام بستنی‌ها آب شده، پنیر، ماست ، شیرکه زودتر هم فاسد میشه. بعد خانم جوانی می‌گوید: همسرم مریضه وقتی برق قطع میشه، خب اکسیژنش هم قطع میشه. آخر کار هم وزیر نیرو از قطعی برق به همین منوال تا یک ماه آینده خبر می‌دهد با این تفاوت که قبلش اطلاع رسانی می‌شود. بعد آقای سلامی را نشان می‌دهد که سراغ مراکز واکسیناسیون رفته، پیرمردی می‌خندد و می‌گوید :حالا دلبرمو کی بیارم؟ شصت و پنج سالشه ... -آب می‌خوام مامان. -آب ، باشه بشین الان میارم. گوشم به گوشی‌ است. با احتیاط قدم برمی‌دارم.لیوان‌ها توی کابینت کنار جا‌ظرفی‌اند. تمام حواسم را جمع می‌کنم که دستم خطا نکند.مامان روی تعداد لیوان‌های یک دستش حساس است. از شش تا که کمتر شود ، پنج‌تای دیگر به درد نخور می‌شوند. کاش هر شب مهتاب بود.لیوانی برمی‌دارم و می‌گیرم زیر شیر آب. - در انحصار کشور کانادا .نسل جدید ساختمان‌های پیشرفته. -کانادا بعد از خودش داده به آمریکا، نفر سوم هم داده به ما ...، فکر می‌کنم این صدای صاحب کارخانه باشد. -حالا به خاطر معوقات بانکی هفت سال است که این کارخانه تعطیل است. صدای بابا را می‌شنوم : پس چرا ما هیچی در موردش نشنیدیم؟ تندتر برمی‌گردم تا خبر را دقیق گوش بدهم. شست پای راستم می‌خورد به پایه‌ی مبل ، جلوی خودم را می‌گیرم که داد نزنم : حالا چه موقع آب خوردن بود نورا ...، روی پاشنه راه می‌روم تا برسم به نورا. آب را می‌دهم دستش و می‌نشینم کنار بابا. -کجا هست این کارخونه ؟ -تو همین اقلیده ، هفت ساله بسته شده هفتاد میلیارد معوقه‌ی بانکی داشته. -خب الان یه ماه مونده تا تشریفشون رو ببرن از دولت ، رفتن سراغش که چی بشه ، هفت سال تعطیل بوده ها ... -نه حالا هم قوه‌ی قضائیه رفته سراغش ، دولت کجا بود؟ چه کارخونه‌ای.خونه‌ی ضد زلزله ساخته ، بعد هم می‌گه یه هفته‌ای درست میشه . هردو افسوس می‌خوریم توی تاریکی.
دیروز داشتم صداهای باغ انار را با آهنگ هماهنگ می‌کردم که برق رفت. این را از کم‌نور شدن صفحه لپتاپ فهمیدم. به منبع تغذیه که به لپتاپ وصل بود نگاه کردم، توی برق بود. دور و برم را نگاه کردم تا مطمئن شوم برق رفته است. تلوزیون هم خاموش شده بود. باتری لپتاپ من خراب است. بیست دقیقه بیشتر نمی‌کشد؛ باید دائم به برق متصل باشد. از ترس این که لپتاپ وسط کار خاموش شود، دکمه Control+S را زدم که پروژه نپرد. آخرهای کار ویرایش صدا بود. تندتند همه چیز را یک دور دیگر چک کردم. یک نگاهم به نشانگر باتری پایین صفحه بود و یک نگاهم به تایم‌لاین و اکولایزر. هر ده ثانیه هم پروژه را ذخیره می‌کردم؛ و آخرش همان شد که نباید می‌شد؛ لپتاپ خاموش شد. اولین بارم نبود که این بلا سرم می‌آمد. چند هفته پیش هم داشتم یک پروژه را آماده می‌کردم که بفرستم، که ناگاه به قطعی برق خوردم و تندتند خروجی گرفتم؛ اما برای آپلودش به مشکل خوردم. اینترنت وای‌فای قطع بود و در جایی بودم که اینترنت همراهم خوب آنتن نمی‌داد. سرعتش مثل حلزونی بود که مبتلا به کرونا باشد و یک پایش هم شکسته باشد. آن روز وقتی لپتاپ خاموش شد، با تردید دکمه پاورش را فشار دادم و فهمیدم بر خلاف ادعایش مبنی بر نداشتن باتری، می‌تواند ده دقیقه دیگر هم روشن بماند! با این وجود، آخرش هم در آخرین لحظاتی که فایل داشت آپلود می‌شد، لپتاپ خاموش شد. دیروز هم با همان تجربه قبلی، دوباره لپتاپ را روشن کردم و سریع خروجی گرفتم. چقدر کند شده بود! گرمای سر ظهر و کندی لپتاپ و قطعی برق، کاری کرده بود که یک دقیقه به اندازه شصت ثانیه بگذرد!!! فکرش را بکنید...شصت ثانیه!!! هنوز خروجی گرفتن تمام نشده بود که لپتاپ آخرین نفس‌هایش را کشید و خلاص. انقدر هوا گرم بود که رفتیم زیرزمین ناهار بخوریم تا هوا خنک‌تر باشد؛ اصلا نمی‌شد در آن هوای گرم ماند. اینترنت هم کند بود. می‌دانید، ناخودآگاه یاد کتاب پانصد صندلی خالی افتادم؛ وضعیت مردم مظلوم سوریه در شهرک‌های فوعه و کفریا. ما الان برق نداریم و زندگی‌مان خوابیده است؛ حالا فکر کن علاوه بر برق، آب و اینترنت و سوخت هم نباشد، غذا هم نباشد(نه این که گران باشد، نه! اصلا نباشد!)، امنیت هم نباشد و بجای همه این‌ها، موشک‌ها و خمپاره‌های سرگردان دائم بالای سرت بچرخند تا خانه‌ات را هم روی سرت خراب کنند و خودت و کس و کارت را بکشند...این وضعیتی ست که نه فقط در سوریه، که در عراق و یمن هم هست. می‌توانست در ایران هم باشد، اگر حاج قاسم و سربازانش نبودند. اگر آقا را نداشتیم. این دولت انگار می‌خواهد قبل از رفتنش از مردم انتقام بگیرد؛ اما اشکال ندارد. بگذار هرچه می‌خواهد دست و پا بزند. مردم ایران بدتر از این را هم دیده‌اند. شاید لپتاپ من با قطعی برق خاموش شود، و شاید تورم کاری کرده باشد که هزینه یک باتری لپتاپ حدودا چهارده برابر شده باشد؛ اما من با تمام این شرایط هم کار رسانه‌ای‌ام را انجام می‌دهم. نباید ناشکری کرد. روزهای سخت، هرچه باشند می‌گذرند. گرمای هوا را می‌شود تحمل کرد؛ اگر دلمان با امید گرم باشد.
امشب مهمان دارم. یک مهمان ناخوانده. خواهر یکی یک دانه‌ی من. با او تعارف ندارم. بی‌خبر آمدنش، اذیتم نمی‌کند. حالم با او خوب است. حرف می‌زنیم و سنگ صبور هم می‌شویم. اتاقمان حسابی خنک است. چیزی از هوای پنجاه درجه‌ی بیرون احساس نمی‌کنم. خداروشکر  نعمت کولر باعث شده است، مرز بین داخل و بیرون، به مثال شرق تا غرب بماند. تلفنم زنگ می‌خورد. مادرم پشت خط است. برقشان رفته است. پنجره‌شان دوجداره نیست که فضای خنک حاصل از کولر زیاد دوام بیاورد. گرمشان شده بندگان خدا. دلم برایش آتش می‌گیرد. خنکی اتاق زهرم می‌شود. نمی‌دانم بدوبیراه را دقیقا بار کدام مسئول بی‌کفایت کنم تا دلم کمی خنک شود. اصلا گیرم که ناسزا هم بگویم، مگر به باعث و بانیش ذره‌ای هم برمی‌خورد. حاشا و کلا. ***** خواهرم رفته. کمی جمع و جور می‌کنم. می‌نشینم پای گوشی. شارژ زیادی ندارد. حوصله نمی‌کنم برای احیاء دوباره‌اش، از او دل بکنم. نگران رفتن برق هم که نیستم. همین ظهر بود که دو سه ساعتی تشریفش را برد‌. خیالم راحت است سهم‌ بی‌برقی امروزمان را گرفته‌ایم.  به کانال‌های آموزشی سر می‌زنم. مطالب را می‌خوانم. چشمم به نوشته‌ها و عکس‌ها گرم است که در یک لحظه همه جا ظلمات می‌شود. سیاه و تاریک. به جز همان صفحه‌ی روشن روبرویم. با سی درصد جان نوری‌اش. صدای دخترم بلند می‌شود. _مامان من می‌ترسم. _چیزی نیست مامان. بیا پیش من. خودش را به من می‌چسباند. نمی‌دانم الان خوشحال باشم که خانه‌ی مادرم برق دارند و دیگر اذیت نمی‌شود یا ناراحت باشم از بی‌برقی خودمان و تاریکی و گرمایی که تا لحظاتی دیگر ما را در خود می‌بلعد. شارژ گوشی‌ام رو به اتمام است. مجبورم برای اینکه کمی اتاق روشن شود چراغ قوه را روشن کنم. حلما کنارم دراز می‌کشد. _مامان سرتو بذار روی پاهام. تا خوابت ببره. در این تاریکی و سکوت چاره‌ای دیگر ندارم جز اینکه او را بخوابانم. با اینکه باتری گوشی‌ام در حال بال بال زدن است، دست از آن نمی‌کشم. وای فای خاموش است. از ایتا و وات ساپ نمی‌توانم استفاده‌ی چندانی کنم. خواندن مطالب در حالت آفلاین،‌ لذت آنلاین بودن را ندارد. پس بی‌خیالش می‌شوم. خودم را سرگرم ساخت کلیپی می‌کنم، که یکی از دوستان درخواست کرده. یادم می‌آید قبل‌ترها هم زیاد برق می‌رفت. وقتی خیلی بچه بودیم. آن وقت‌ها با رفتنش، نه حرص می‌خوردیم و نه ناراحت می‌شدیم. برعکس کلی هم ذوق می‌کردیم. اصلا عید ما بچه‌ها بود روشن کردن شمع و فانوس. روی دیوار اتاق، بازی سایه راه می‌انداختیم. انگشتانمان را در هم پیچ و تاب می‌دادیم. عجب شکل‌هایی هم درست می‌شد. هر کدام شبیه یک حیوان. نمی‌دانم واقعا شباهت داشت یا ما می‌خواستیم شبیه باشد. خلاصه که برق رفتن در قدیم هم، چیز دیگری بود. راستی! چرا اینروزها وقتی برق می‌رود دیگر کسی فانوس روشن نمی‌کند. اینروزها چراغ قوه‌ی گوشی‌ هم برای فانوس‌‌ها دهن کجی می‌کند
شما یادتون نمیاد... البته منم یادم نمیاد... هیچ کس یادش نمیاد... یه زمانی برق نبود... یعنی کلا نبودا... کفش... نه! فکش... نه! شکف... نه! اه چه بود؟ آها کشف... کشف نشده بود! خب آن موقع ها مردم سرداب داشتند... آن موقع خانه ها گاه کلی بود... ان موقع چشمه‌ی نزدیک خانیمان... نه ببخشید، خانه‌هایشان خنک بود! کار به این حرف ها ندارم ها... ولی خب سال‌های طولانی گذشت تا برق فرا گیر شد... برق مال همه مردم شد... حالا همه مردم دنیا، برق را حق مسلم خود می‌دانند..‌. برق مال همه است‌... برق مال همه باید باشد... حالا نمی‌خواهم از حق صحبت کنم، خیلی چیزها حق ماست... مثل انرژی هسته‌ای مثل آزادی آزمایشات هسته‌ای مثل غنی سازی اورانیم... مثل آزادی... مثل نبود جنگ مثل تلاش برای نابودی دشمنان... مثل حق زندگی... می‌شود گفت انسانی حق ندارد زنده بماند؟ می‌شود گفت کودکی حق کودکی ندارد؟ می‌شود حق سواد را از بچه‌ها گرفت؟ می‌شود کشت و دفن کرد و سال‌های سال قبر ها را مخفی کرد؟ می‌شود مسلمان کشی کرد؟ بیگناه کشی کرد؟ می‌شود درخت را با بمب قطع کرد؟ می‌شود جاده را خراب کرد چون... اصلا کاری به این حقوق نداشتم... حرفم برق بود. نمی‌دانم اما حس می‌کنم به ما گفته بودند که... گفته بودند قطعی برق نداریم؟ همین بود؟ درست یادم هست؟ بیخیال این حرف ها... این روزها بدقول می‌شویم! مثلا ساعت ۱۱:۵۹ دقیقه اخرین وقت ارسال مقاله‌ی دانشگاهی باشد... اصلا دانشگاه نه... اخرین وقت ارسال املای بابا اب داد کودک اول دبستان... اصلا قطع شدن برق بدآموزی دارد... قرار بود قطعی برق نداشته باشیم و... آن پسرک اول راهنمایی بد قولی را از همین نقطه آموخت... بدآموزی دارد... تازه همین امروز تلوزیون داشت می‌گفت: - قطعی برق بی‌برنامه ندا.... تلوزیون خاموش شد... ان شاءالله که تلوزیون سوخته... بدقولی نبوده کولر هم که احتمالا سیمش اتصالی کرده... اما نه... توجیه کار ساز نیست! برق قطع شد... این خودش بدآموزی نیست؟ من از شما می‌پرسم؟ حرف‌های پوچ تو خالی... بدآموزی ندارد؟ . . . ‌.
بسم الله النور    روزنگار گوشی (شامل دو بخش) بخش اول    به قول کودکی‌هایمان، یک ربع مانده به میکروب! سر بر می‌گردانم و ساعت را از روی دیوار می‌بینم. ده و چهل و پنج دقیقه. فناوری، ذهنم را کند کرده؛ چون بلافاصله یادم می‌آید گوشیِ بین دست‌هایم، دارای ساعت است. می‌گویند در شارژ، از آن استفاده نکنید. من که نادیده می‌گیرم. شبیه لپ‌تاپی که به برق وصل کنند، دارم شیرهء جانش را همزمان می‌مکم. گرچه برای لپ‌تاپ هم چنین حالتی، مضر است؛ اما حالا کی وقت دارد به مفید یا مضر بودنش دقت کند. همین که با این حجم از بی‌توجهی‌های سابقه‌دار من، ناگهان گوشی با آن ویبرهء تک‌ضرب آزاردهنده‌اش خاموش نشود، کفایت می‌کند. اصلا کسی تنظیماتی بلد است تا آن لرزش مسخره را از روند خاموش_روشن شدن، حذف کند؟    صبح که مادر داشت برای بیداری صدایم می‌زد، خلاقیت به خرج داده بود. می‌گفت: پاشو کاراتو بکن، یه ساعت دیگه برق می‌ره‌ها. برای جلب توجه و بیداری‌ام از هیچ نکته‌ای فروگذار نمی‌کند. این یکی از همه کاری‌تر بود؛ چون زود بلند شدم. به نظرم سی درصد، احتمال داشت. حرف‌هایش دیر و زود دارد؛ اما سوخت‌و‌سوز ندارد. مثلا هواشناسی‌اش، از مرکز هواشناسی کشور هم موثق‌تر است. راستش را بگویم، دیگر فکرِ درست بودنِ این پیش‌بینی را نکرده بودم. فوقش چهل درصد. آخر، دیروز داشتم به او می‌گفتم: می‌دونی مامان؟ دیشب شبکه خبر گفت که دیگه قطعی برق نداریم. مادر گرامی هم نه گذاشت و نه برداشت. فرمود: اونا رو ولشون کن. بیا کمک کن سفره بچینیم... و البته همان دیروز، دقایقی نگذشت که برقِ پابه‌فرار، باز هم گریخت. آخر هم نفهمیدیم کجا می‌گذارد می‌رود؟! مادر می‌گفت معمولا سه ساعته برق می‌رود. مثل روز قبلش. البته این درست درنیامد. دوساعته رفت و برگشت؛ اما سه ساعت بقیه را بعدازظهر لطف نمود و جبران کرد. کتاب نازک دستم، لول شد و از قیافه افتاد؛ ولی گذر دوبارهء برق تا مدتی... نه!    خلاصه امروز که بیدار شدم، با وجود شصت درصد شارژ داشتن، گوشی را زدم به سه‌راهه‌ای که چهارراه دارد و نمی‌دانم چرا هنوز بهش، سه‌راهه می‌گوییم. صبحانه را که خوردم، جلوی تنها وسیلهء سرمایشی این روزها، یار غار مادر در هنگام نوشیدن چای و رفیق فابریک برادر در هنگام تماشای تلویزیون و دوست گرمابه و گلستان پدر هنگام صرف خوراکی، پنکهء عزیز، لم دادم. گرچه این خودش لِم دارد. باید حتما کتابی باشد که خودت را باد بزنی؛ وگرنه طرف دیگر صورتت عرق‌ریزان می‌شود. در هر حال، همهء جوانب رخسار بنده را پوشش نمی‌دهد. فکر می‌کنم لازم بود به جای برآمده بودن دایرهء پنکه، مثل تلویزیون‌های اولِد، نیم‌دایره‌اش را رو به داخل و فوق عریض می‌ساختند!    نیاز به گفتن ندارد که خانهء خوشگل ما، آخرین خانهء روستا در برق‌رسانی است و همیشهء خدا، بهار و تابستان سوزناکی داریم. از این جهت که ممکن است وسایل بسوزد. تازه، کولر هم نمی‌کِشد و خوش به حال پدر عزیز که خرج خریدن یک کولر گازی به او تحمیل نشد. به قول دوستان: قربان دولت تبخیرِ امید! لازم به ذکر است از ماست که بر ماست. چون از دوغ که ماست نمی‌گیرند! تازه، شورای گرامی و دهیاری فوقِ‌گرامی، باید کاری می‌کردند تا موقع اعلام برنامه‌هایشان خنده‌مان نگیرد. نه اینکه الآن سیم تلفن بخشی از منطقه را درست کنند و چند عکس خوش‌تیپ بگیرند تا بگذارند در کانال تلگرام محل. من که بعد از مدت‌ها دیدم. آن هم پس از کُشتی گرفتن با نت همراه‌اول و ایرانسل و چند بار سیم‌کارت جابه‌جا کردن. اصل حرفم این است که مسئولان مربوط به همان میزان انسانند که ما. پاسخ مطالبه‌گری را هم خوب می‌دهند: چشم، چشم... و باز ما هیچ، ما نگاه.... .    درد و دلم زیاد طول می‌کشد. دلم هم تازگی‌ها درد می‌کند. آن‌قدر امید خوردم که دارم تدبیر بالا می‌آورم. چقدر روده‌درازی کردم! بگذریم. نشسته بودم کنار پنکه و باد در صورتم می‌رقصید. به چند پیام‌رسان سر زدم که شارژ به صد رسید. دلم نیامد جدایش کنم. این وصال معلوم نیست دوباره کِی بتواند تحقق پیدا کند. پس لازم بود ثبت شود. از آن‌جا که کیفیت دوربین گوشی مادرم کافی نبود، واجب دیدم همین صحنهء کوتاه بدون شرح را در یک ساعت شرح دهم تا کور شود هر آن‌که نتواند دید. مخصوصا مسئولی که بلد نباشد در نیم ساعت پاسخ سوالی را بپیچاند. الحمدلله بیشترشان کاربلدند و بقیه که باید سِمَت را رها کنند، خودشان روی صندلی سُر می‌خورند و می‌پرند آن‌ور‌آب. تعدادی هم هستند که نمی‌دانم کم‌اند یا زیاد؛ اما رجایی‌طورند.    هی می‌خواهم کم بگویم و گزیده چون دُر که نمی‌شود! اگر این مادر گرامی گذاشت که نیم ساعت نوشتنمان را انجام بدهیم. یک‌بار هم که حسش هست، مادرخانمی کارمان دارد. آن هم دم به دقیقه!