مامان باز برقا رفتن.
مادر گفت: علی مادر چند دفعه بگم برا این یخچال یه محافظ بگیر .اگه سوخت تو این گرونی و اوضاع چه جوری یخچال بخریم.
علی گفت: من فدای چشمای قشنگت بشم .چشم رو جفت چشام. اوستا پولمو داد میخرم .
مادر با کلافگی گفت: چقد گرمه .
در حالی که گره روسریش را باز میکرد گفت: مادر پاشو یه لیوان آب بیار
علی چشمی گفت و بلند شد در همان لحظه کولر روشن شد و برق آمد.
علی از خوشحالی پرید بالا گفت: مادر عزیزم برقم اومد الان برات آب یخ میارم که خنکتر بشی.
علی یخچال را باز کرد با تعجب دید که لامپ یخچال روشن نمیشود.
چند بار در یخچال را باز وبسته کرد ولی لامپ یخچال روشن نشد.
گوشش را یخچال چسباند .صدایی نشنید.
دستهایش را روی سرش گذاشت ونشست .
با خود زمزمه کرد :یخچال سوخت…
صدای مادر را شنید.
پسرم پس این آب چی شد؟
علی با غصه گفت: مادر فکر کنم یخچال سوخته.
مادر با چشمانی گرد شده دستش را روی دست دیگرش زدو گفت :وای خدا مرگم بده حالا چیکار کنیم؟
ودر حالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت: خدا ازتون نگذره .…
علی با شرمندگی به مادرش گفت :غصه نخور عزیزم یه قشنگترشو برات میخرم…
ودر حالی که بغضش را پایین میداد به فکر این بود که مادر دیگر نمیتواند تا چند وقت آب خنک بخورد…
#تمرین_81
#هاچ_زنبورعسل
#اولین_تمرین_من
ببخشید دیگه تازه شروع کردم.
نکته ای داره بگین خوشحال میشم🌺
- آقای دکتر این جراحی لثه که میگید خیلی درد داره؟
من چند روزه فقط درد کشیدم از ترسم نیومدم دندون پزشکی.😰
- نه جوون نترس یک کم طول میکشه اما چون پوسیدگی دندون زیاد بوده به لثه هم کمی آسیب زده.
حالا آماده باش برای داروی بی حسی.دهنتو باز کن.💉
- باشه فقط تو رو خدا یواش....آخ آخ
- تموم شد.نگران نباش الان سِر میشه کار رو شروع میکنم. ان شا الله که دیگه آخرین باری باشه که سراغ دندون پزشکی بری.خب بسم الله....
(۸ دقیقه بعد)
- ای وای برق قطع شد.اونم تو حساسترین مرحله ی کار.
- چه شانسی دارم من. این از فوبیای دندون پزشکیم اینم از قطع برق وسط فوبیام.😩
- شاید زود برق بیاد. فقط امیدوارم تا اون موقع اثر داروی سر کننده نرفته باشه...
(دو ساعت و نیم بعد)
- دکتر دوساعت و نیمه برق قطعه. چه خاکی به سرم بریزم!
هم اثر داروی سر کننده رفته، دارم درد میکشم هم قلبم داره میاد تو دهنم.تا حالا ۳ ساعت تو دندون پزشکی نشسته بود.
فکر کنم دعاتون مستجاب شد با این تجربه ی تلخ دیگه دندون پزشکی نمیام.
- میخواستین موقع رای دادن دقت کنید که از اول تا آخر با این انتخابتون ما هم. زجر نکشیم.🗝
خب خداروشکر برق اومد.آماده شو برای آمپول بی حسی.
ان شالله این دفعه دیگه برق نره.🤓
#تمرین_81
#قطع_برق
#تمرین81
#روزنگاشت
#000413
بابا آرام به سمت پذیرایی میرود.به ساعت نگاه میکند ؛ صفحهی ساعت دیده نمیشود. از من میپرسد: ساعت چنده؟
به گوشیام اشاره میکند.گوشیام زیر کاسهی بلوری دارد برای خودش هنرنمایی میکند. قطر دایرهی کف کاسه را چند ده برابر کرده ، یک شکلی شبیه تخم مرغ انداخته روی سقف.
گوشی را از زیر کاسه برمیدارم.
-وای مامان کور شدم.
گوشی را افقی میگیرم تا نور چراغ قوه توی چشمش نیفتد.
ساعت بیست و سی وپنج دقیقه است.
-بابا ساعت هشت و نیمه.
میدانم که دوست دارد بیست وسی ببیند.چراغ قوهی گوشی را خاموش میکنم. میروم سراغ تلوبیون. شبکهی دو...بیست وسی شروع شدهاست.
-بابا بیاین بیست وسی ببینین.
بابا مینشیند روی مبل، گوشی را یک جوری کف دستش میگذارد.
کمی دورتر میگیرد.
-علت قطعی برق را خارج شدن دو نیروگاه از مدار عنوان کرد.
پیرمردی میگوید:از ساعت هشت تا یازده پشت در نشستم ، برق رفته بود ، نتونستم در رو باز کنم.
جوانی میگوید : تمام بستنیها آب شده، پنیر، ماست ، شیرکه زودتر هم فاسد میشه.
بعد خانم جوانی میگوید: همسرم مریضه وقتی برق قطع میشه، خب اکسیژنش هم قطع میشه.
آخر کار هم وزیر نیرو از قطعی برق به همین منوال تا یک ماه آینده خبر میدهد با این تفاوت که قبلش اطلاع رسانی میشود.
بعد آقای سلامی را نشان میدهد که سراغ مراکز واکسیناسیون رفته، پیرمردی میخندد و میگوید :حالا دلبرمو کی بیارم؟ شصت و پنج سالشه ...
-آب میخوام مامان.
-آب ، باشه بشین الان میارم.
گوشم به گوشی است.
با احتیاط قدم برمیدارم.لیوانها توی کابینت کنار جاظرفیاند. تمام حواسم را جمع میکنم که دستم خطا نکند.مامان روی تعداد لیوانهای یک دستش حساس است. از شش تا که کمتر شود ، پنجتای دیگر به درد نخور میشوند.
کاش هر شب مهتاب بود.لیوانی برمیدارم و میگیرم زیر شیر آب.
- در انحصار کشور کانادا .نسل جدید ساختمانهای پیشرفته.
-کانادا بعد از خودش داده به آمریکا، نفر سوم هم داده به ما ...، فکر میکنم این صدای صاحب کارخانه باشد.
-حالا به خاطر معوقات بانکی هفت سال است که این کارخانه تعطیل است.
صدای بابا را میشنوم : پس چرا ما هیچی در موردش نشنیدیم؟
تندتر برمیگردم تا خبر را دقیق گوش بدهم.
شست پای راستم میخورد به پایهی مبل ، جلوی خودم را میگیرم که داد نزنم : حالا چه موقع آب خوردن بود نورا ...،
روی پاشنه راه میروم تا برسم به نورا.
آب را میدهم دستش و مینشینم کنار بابا.
-کجا هست این کارخونه ؟
-تو همین اقلیده ، هفت ساله بسته شده
هفتاد میلیارد معوقهی بانکی داشته.
-خب الان یه ماه مونده تا تشریفشون رو ببرن از دولت ، رفتن سراغش که چی بشه ، هفت سال تعطیل بوده ها ...
-نه حالا هم قوهی قضائیه رفته سراغش ، دولت کجا بود؟ چه کارخونهای.خونهی ضد زلزله ساخته ، بعد هم میگه یه هفتهای درست میشه .
هردو افسوس میخوریم توی تاریکی.
دیروز داشتم صداهای باغ انار را با آهنگ هماهنگ میکردم که برق رفت. این را از کمنور شدن صفحه لپتاپ فهمیدم. به منبع تغذیه که به لپتاپ وصل بود نگاه کردم، توی برق بود. دور و برم را نگاه کردم تا مطمئن شوم برق رفته است. تلوزیون هم خاموش شده بود.
باتری لپتاپ من خراب است. بیست دقیقه بیشتر نمیکشد؛ باید دائم به برق متصل باشد. از ترس این که لپتاپ وسط کار خاموش شود، دکمه Control+S را زدم که پروژه نپرد. آخرهای کار ویرایش صدا بود. تندتند همه چیز را یک دور دیگر چک کردم. یک نگاهم به نشانگر باتری پایین صفحه بود و یک نگاهم به تایملاین و اکولایزر. هر ده ثانیه هم پروژه را ذخیره میکردم؛ و آخرش همان شد که نباید میشد؛ لپتاپ خاموش شد.
اولین بارم نبود که این بلا سرم میآمد. چند هفته پیش هم داشتم یک پروژه را آماده میکردم که بفرستم، که ناگاه به قطعی برق خوردم و تندتند خروجی گرفتم؛ اما برای آپلودش به مشکل خوردم. اینترنت وایفای قطع بود و در جایی بودم که اینترنت همراهم خوب آنتن نمیداد. سرعتش مثل حلزونی بود که مبتلا به کرونا باشد و یک پایش هم شکسته باشد. آن روز وقتی لپتاپ خاموش شد، با تردید دکمه پاورش را فشار دادم و فهمیدم بر خلاف ادعایش مبنی بر نداشتن باتری، میتواند ده دقیقه دیگر هم روشن بماند! با این وجود، آخرش هم در آخرین لحظاتی که فایل داشت آپلود میشد، لپتاپ خاموش شد.
دیروز هم با همان تجربه قبلی، دوباره لپتاپ را روشن کردم و سریع خروجی گرفتم. چقدر کند شده بود! گرمای سر ظهر و کندی لپتاپ و قطعی برق، کاری کرده بود که یک دقیقه به اندازه شصت ثانیه بگذرد!!! فکرش را بکنید...شصت ثانیه!!!
هنوز خروجی گرفتن تمام نشده بود که لپتاپ آخرین نفسهایش را کشید و خلاص.
انقدر هوا گرم بود که رفتیم زیرزمین ناهار بخوریم تا هوا خنکتر باشد؛ اصلا نمیشد در آن هوای گرم ماند. اینترنت هم کند بود. میدانید، ناخودآگاه یاد کتاب پانصد صندلی خالی افتادم؛ وضعیت مردم مظلوم سوریه در شهرکهای فوعه و کفریا. ما الان برق نداریم و زندگیمان خوابیده است؛ حالا فکر کن علاوه بر برق، آب و اینترنت و سوخت هم نباشد، غذا هم نباشد(نه این که گران باشد، نه! اصلا نباشد!)، امنیت هم نباشد و بجای همه اینها، موشکها و خمپارههای سرگردان دائم بالای سرت بچرخند تا خانهات را هم روی سرت خراب کنند و خودت و کس و کارت را بکشند...این وضعیتی ست که نه فقط در سوریه، که در عراق و یمن هم هست. میتوانست در ایران هم باشد، اگر حاج قاسم و سربازانش نبودند. اگر آقا را نداشتیم.
این دولت انگار میخواهد قبل از رفتنش از مردم انتقام بگیرد؛ اما اشکال ندارد. بگذار هرچه میخواهد دست و پا بزند. مردم ایران بدتر از این را هم دیدهاند. شاید لپتاپ من با قطعی برق خاموش شود، و شاید تورم کاری کرده باشد که هزینه یک باتری لپتاپ حدودا چهارده برابر شده باشد؛ اما من با تمام این شرایط هم کار رسانهایام را انجام میدهم. نباید ناشکری کرد. روزهای سخت، هرچه باشند میگذرند. گرمای هوا را میشود تحمل کرد؛ اگر دلمان با امید گرم باشد.
#تمرین81
#فرات
امشب مهمان دارم. یک مهمان ناخوانده. خواهر یکی یک دانهی من. با او تعارف ندارم. بیخبر آمدنش، اذیتم نمیکند. حالم با او خوب است. حرف میزنیم و سنگ صبور هم میشویم. اتاقمان حسابی خنک است. چیزی از هوای پنجاه درجهی بیرون احساس نمیکنم. خداروشکر نعمت کولر باعث شده است، مرز بین داخل و بیرون، به مثال شرق تا غرب بماند. تلفنم زنگ میخورد. مادرم پشت خط است. برقشان رفته است. پنجرهشان دوجداره نیست که فضای خنک حاصل از کولر زیاد دوام بیاورد. گرمشان شده بندگان خدا. دلم برایش آتش میگیرد. خنکی اتاق زهرم میشود. نمیدانم بدوبیراه را دقیقا بار کدام مسئول بیکفایت کنم تا دلم کمی خنک شود. اصلا گیرم که ناسزا هم بگویم، مگر به باعث و بانیش ذرهای هم برمیخورد. حاشا و کلا.
*****
خواهرم رفته. کمی جمع و جور میکنم. مینشینم پای گوشی. شارژ زیادی ندارد. حوصله نمیکنم برای احیاء دوبارهاش، از او دل بکنم. نگران رفتن برق هم که نیستم. همین ظهر بود که دو سه ساعتی تشریفش را برد. خیالم راحت است سهم بیبرقی امروزمان را گرفتهایم. به کانالهای آموزشی سر میزنم. مطالب را میخوانم. چشمم به نوشتهها و عکسها گرم است که در یک لحظه همه جا ظلمات میشود. سیاه و تاریک. به جز همان صفحهی روشن روبرویم. با سی درصد جان نوریاش.
صدای دخترم بلند میشود.
_مامان من میترسم.
_چیزی نیست مامان. بیا پیش من.
خودش را به من میچسباند.
نمیدانم الان خوشحال باشم که خانهی مادرم برق دارند و دیگر اذیت نمیشود یا ناراحت باشم از بیبرقی خودمان و تاریکی و گرمایی که تا لحظاتی دیگر ما را در خود میبلعد.
شارژ گوشیام رو به اتمام است. مجبورم برای اینکه کمی اتاق روشن شود چراغ قوه را روشن کنم.
حلما کنارم دراز میکشد.
_مامان سرتو بذار روی پاهام. تا خوابت ببره.
در این تاریکی و سکوت چارهای دیگر ندارم جز اینکه او را بخوابانم. با اینکه باتری گوشیام در حال بال بال زدن است، دست از آن نمیکشم. وای فای خاموش است. از ایتا و وات ساپ نمیتوانم استفادهی چندانی کنم. خواندن مطالب در حالت آفلاین، لذت آنلاین بودن را ندارد. پس بیخیالش میشوم. خودم را سرگرم ساخت کلیپی میکنم، که یکی از دوستان درخواست کرده.
یادم میآید قبلترها هم زیاد برق میرفت. وقتی خیلی بچه بودیم. آن وقتها با رفتنش، نه حرص میخوردیم و نه ناراحت میشدیم. برعکس کلی هم ذوق میکردیم. اصلا عید ما بچهها بود روشن کردن شمع و فانوس. روی دیوار اتاق، بازی سایه راه میانداختیم. انگشتانمان را در هم پیچ و تاب میدادیم. عجب شکلهایی هم درست میشد. هر کدام شبیه یک حیوان. نمیدانم واقعا شباهت داشت یا ما میخواستیم شبیه باشد.
خلاصه که برق رفتن در قدیم هم، چیز دیگری بود.
راستی! چرا اینروزها وقتی برق میرود دیگر کسی فانوس روشن نمیکند. اینروزها چراغ قوهی گوشی هم برای فانوسها دهن کجی میکند
#تمرین81
#قطعیبرق
شما یادتون نمیاد...
البته منم یادم نمیاد...
هیچ کس یادش نمیاد...
یه زمانی برق نبود...
یعنی کلا نبودا...
کفش... نه!
فکش... نه!
شکف... نه!
اه چه بود؟
آها کشف...
کشف نشده بود!
خب آن موقع ها مردم سرداب داشتند...
آن موقع خانه ها گاه کلی بود...
ان موقع چشمهی نزدیک خانیمان...
نه ببخشید، خانههایشان خنک بود!
کار به این حرف ها ندارم ها...
ولی خب سالهای طولانی گذشت تا برق فرا گیر شد... برق مال همه مردم شد...
حالا همه مردم دنیا، برق را حق مسلم خود میدانند...
برق مال همه است... برق مال همه باید باشد...
حالا نمیخواهم از حق صحبت کنم، خیلی چیزها حق ماست...
مثل انرژی هستهای
مثل آزادی آزمایشات هستهای
مثل غنی سازی اورانیم...
مثل آزادی...
مثل نبود جنگ
مثل تلاش برای نابودی دشمنان...
مثل حق زندگی...
میشود گفت انسانی حق ندارد زنده بماند؟
میشود گفت کودکی حق کودکی ندارد؟
میشود حق سواد را از بچهها گرفت؟
میشود کشت و دفن کرد و سالهای سال قبر ها را مخفی کرد؟
میشود مسلمان کشی کرد؟ بیگناه کشی کرد؟
میشود درخت را با بمب قطع کرد؟
میشود جاده را خراب کرد چون...
اصلا کاری به این حقوق نداشتم...
حرفم برق بود.
نمیدانم اما حس میکنم به ما گفته بودند که...
گفته بودند قطعی برق نداریم؟ همین بود؟ درست یادم هست؟
بیخیال این حرف ها... این روزها بدقول میشویم!
مثلا ساعت ۱۱:۵۹ دقیقه اخرین وقت ارسال مقالهی دانشگاهی باشد... اصلا دانشگاه نه...
اخرین وقت ارسال املای بابا اب داد کودک اول دبستان...
اصلا قطع شدن برق بدآموزی دارد...
قرار بود قطعی برق نداشته باشیم و...
آن پسرک اول راهنمایی بد قولی را از همین نقطه آموخت...
بدآموزی دارد...
تازه همین امروز تلوزیون داشت میگفت:
- قطعی برق بیبرنامه ندا....
تلوزیون خاموش شد...
ان شاءالله که تلوزیون سوخته... بدقولی نبوده
کولر هم که احتمالا سیمش اتصالی کرده...
اما نه...
توجیه کار ساز نیست!
برق قطع شد... این خودش بدآموزی نیست؟
من از شما میپرسم؟
حرفهای پوچ تو خالی...
بدآموزی ندارد؟
.
.
.
.
#تمرین81
بسم الله النور
#تجسسی
روزنگار
#تمرین81
گوشی
(شامل دو بخش)
بخش اول
به قول کودکیهایمان، یک ربع مانده به میکروب! سر بر میگردانم و ساعت را از روی دیوار میبینم. ده و چهل و پنج دقیقه. فناوری، ذهنم را کند کرده؛ چون بلافاصله یادم میآید گوشیِ بین دستهایم، دارای ساعت است. میگویند در شارژ، از آن استفاده نکنید. من که نادیده میگیرم. شبیه لپتاپی که به برق وصل کنند، دارم شیرهء جانش را همزمان میمکم. گرچه برای لپتاپ هم چنین حالتی، مضر است؛ اما حالا کی وقت دارد به مفید یا مضر بودنش دقت کند. همین که با این حجم از بیتوجهیهای سابقهدار من، ناگهان گوشی با آن ویبرهء تکضرب آزاردهندهاش خاموش نشود، کفایت میکند. اصلا کسی تنظیماتی بلد است تا آن لرزش مسخره را از روند خاموش_روشن شدن، حذف کند؟
صبح که مادر داشت برای بیداری صدایم میزد، خلاقیت به خرج داده بود. میگفت: پاشو کاراتو بکن، یه ساعت دیگه برق میرهها. برای جلب توجه و بیداریام از هیچ نکتهای فروگذار نمیکند. این یکی از همه کاریتر بود؛ چون زود بلند شدم. به نظرم سی درصد، احتمال داشت. حرفهایش دیر و زود دارد؛ اما سوختوسوز ندارد. مثلا هواشناسیاش، از مرکز هواشناسی کشور هم موثقتر است. راستش را بگویم، دیگر فکرِ درست بودنِ این پیشبینی را نکرده بودم. فوقش چهل درصد. آخر، دیروز داشتم به او میگفتم: میدونی مامان؟ دیشب شبکه خبر گفت که دیگه قطعی برق نداریم. مادر گرامی هم نه گذاشت و نه برداشت. فرمود: اونا رو ولشون کن. بیا کمک کن سفره بچینیم... و البته همان دیروز، دقایقی نگذشت که برقِ پابهفرار، باز هم گریخت. آخر هم نفهمیدیم کجا میگذارد میرود؟! مادر میگفت معمولا سه ساعته برق میرود. مثل روز قبلش. البته این درست درنیامد. دوساعته رفت و برگشت؛ اما سه ساعت بقیه را بعدازظهر لطف نمود و جبران کرد. کتاب نازک دستم، لول شد و از قیافه افتاد؛ ولی گذر دوبارهء برق تا مدتی... نه!
خلاصه امروز که بیدار شدم، با وجود شصت درصد شارژ داشتن، گوشی را زدم به سهراههای که چهارراه دارد و نمیدانم چرا هنوز بهش، سهراهه میگوییم. صبحانه را که خوردم، جلوی تنها وسیلهء سرمایشی این روزها، یار غار مادر در هنگام نوشیدن چای و رفیق فابریک برادر در هنگام تماشای تلویزیون و دوست گرمابه و گلستان پدر هنگام صرف خوراکی، پنکهء عزیز، لم دادم. گرچه این خودش لِم دارد. باید حتما کتابی باشد که خودت را باد بزنی؛ وگرنه طرف دیگر صورتت عرقریزان میشود. در هر حال، همهء جوانب رخسار بنده را پوشش نمیدهد. فکر میکنم لازم بود به جای برآمده بودن دایرهء پنکه، مثل تلویزیونهای اولِد، نیمدایرهاش را رو به داخل و فوق عریض میساختند!
نیاز به گفتن ندارد که خانهء خوشگل ما، آخرین خانهء روستا در برقرسانی است و همیشهء خدا، بهار و تابستان سوزناکی داریم. از این جهت که ممکن است وسایل بسوزد. تازه، کولر هم نمیکِشد و خوش به حال پدر عزیز که خرج خریدن یک کولر گازی به او تحمیل نشد. به قول دوستان: قربان دولت تبخیرِ امید! لازم به ذکر است از ماست که بر ماست. چون از دوغ که ماست نمیگیرند! تازه، شورای گرامی و دهیاری فوقِگرامی، باید کاری میکردند تا موقع اعلام برنامههایشان خندهمان نگیرد. نه اینکه الآن سیم تلفن بخشی از منطقه را درست کنند و چند عکس خوشتیپ بگیرند تا بگذارند در کانال تلگرام محل. من که بعد از مدتها دیدم. آن هم پس از کُشتی گرفتن با نت همراهاول و ایرانسل و چند بار سیمکارت جابهجا کردن. اصل حرفم این است که مسئولان مربوط به همان میزان انسانند که ما. پاسخ مطالبهگری را هم خوب میدهند: چشم، چشم... و باز ما هیچ، ما نگاه.... .
درد و دلم زیاد طول میکشد. دلم هم تازگیها درد میکند. آنقدر امید خوردم که دارم تدبیر بالا میآورم. چقدر رودهدرازی کردم! بگذریم. نشسته بودم کنار پنکه و باد در صورتم میرقصید. به چند پیامرسان سر زدم که شارژ به صد رسید. دلم نیامد جدایش کنم. این وصال معلوم نیست دوباره کِی بتواند تحقق پیدا کند. پس لازم بود ثبت شود. از آنجا که کیفیت دوربین گوشی مادرم کافی نبود، واجب دیدم همین صحنهء کوتاه بدون شرح را در یک ساعت شرح دهم تا کور شود هر آنکه نتواند دید. مخصوصا مسئولی که بلد نباشد در نیم ساعت پاسخ سوالی را بپیچاند. الحمدلله بیشترشان کاربلدند و بقیه که باید سِمَت را رها کنند، خودشان روی صندلی سُر میخورند و میپرند آنورآب. تعدادی هم هستند که نمیدانم کماند یا زیاد؛ اما رجاییطورند.
هی میخواهم کم بگویم و گزیده چون دُر که نمیشود! اگر این مادر گرامی گذاشت که نیم ساعت نوشتنمان را انجام بدهیم. یکبار هم که حسش هست، مادرخانمی کارمان دارد. آن هم دم به دقیقه!
#تجسسی
روزنگار
#تمرین81
گوشی
(شامل دو بخش)
بخش دوم
داشتم میگفتم. خرداد سال قبل که بعد از مدتها با پولی که سال قبلش میشد یک پراید دست دوم خرید، رفتم و این گوشی را خریدم، آقای فروشنده دو نکته را خاطرنشان کرد. یکی اینکه وقتی صددرصد شارژ شد، حتما از برق جدا شود و دیگری، در حال شارژ، مشمول بهرهبرداری نگردد! شکر خدا هر دو حالت را جمع بستم و در یک آن، عملی کردم. بعد دیدم گناه دارد. گوشی بدبخت و بدبختتر، من که اگر گوشی نازنینم بسوزد، میلیونها ضرر کردهام و با کل موجودی نمیشود یک نصفه گوشیِ دیگر هم خرید. با سلام و صلوات از پریز جدایش کردم و هنوز دکمهء یکِ سهراهه را به صفر نرسانده بودم که پنکه به هِنهِن افتاد و با سر تکاندادنهای بیشمار، مثل چینیها عذر خواست و رفت! نور دکمهء روشن_خاموش هم که آنقدر کمرنگ بود، در بودنش کسی نفهمید که بود تا در نبودنش، کسی بفهمد که نیست. چقدر فلسفی گفتم. بهبه... .
هماکنون در حال مرتب کردن هنرمندانههای نامنظمانهء (!) اتاق خود میباشم تا برق، تشریففرما شود و عرق چهرهمان خشک. به گمانم نامرتبتر خواهد شد و جمعوجور، نه. در پایان، خودم و شما را به دعا دعوت میکنم. دعا به شادی همه، دعا به مرگِ کرونای کثیف(!) و دعا برای قطع نشدن برق بیماران کرونایی که نفسشان به شماره میافتد از فرافکنیها. دارم فکر میکنم اتاقم چقدر جارولازم است! کی حوصله دارد؟! حالا خوب است اتاق خودم هم هست. بعد گند را یکی دیگر بزند، تمیزکاریاش بیفتد گردن دیگری... حرصدرآور نیست؟ زیاده عرضی نیست. بدرود. علی برکت الله.
پ.ن: ساعت دوازده و سه دقیقه، برق ناز به سلامتی، قدم رنجه فرمودند.
#14000415
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☢ سر فصل مطالب کلاس
آموزش نقد و تحلیل
〽️ ۱ . توضیحات کلاس_ دلیل نقد کردن آثار_ ناخودآگاه
〽️ ۲ . رسانه ها چه تاثیری بر ذهن مخاطب میگذارند؟ چرا و چگونه
〽️ ۳ . اصول اولیه فیلمنامه_ نقش مخاطب در رسانه ها
〽️ ۴ . گرافیک_ موسیقی_ محیط و فضا_ شخصیت پردازی_ ذات شخصیت ها
〽️ ۵ . ایدئولوژی_ تفکرها_ قدرت نمایی_ منجی_ ژانر
〽️ ۶ . نقش زن و خانواده در آثار_ نژادپرستی_ روابط بین شخصیت ها
〽️ ۷ . نماد شناسی_ انومالیتی_ اومانیسم_ فراماسونری_ صهیونیسم
〽️ ۸ . نقد چند اثر انیمیشن و فیلم_ نقد آثار دهه ۷۰ و ۶۰
〽️ ۹ . خدا شناسی_ شیاطین
〽️ ۱۰ . تحلیل سینمای هالیوود_ تحلیل فیلم ماتریکس و ارباب حلقه ها
〽️ ۱۱ . تحلیل شرکت والت دیزنی_ تحلیل انیمیشن موآنا، درون و بیرون و روح
〽️ ۱۲ . ژاپن؛ فرهنگ و تاریخ_ ویژگی آثار ژاپنی_ تحلیل انیمه دفترچه مرگ، اتک تایتان و کیمیاگر تمام فلزی
〽️ ۱۳ . آثار سینمای ایران و سینمای خانگی_ سریال های صدا و سیما
〽️ ۱۴ . نقد آثار درخواستی
آیدی ثبت نام
https://eitaa.com/Hossein_abk
آی نقد
https://www.google.com/url?sa=t&source=web&rct=j&url=https://inaghd.ir/&ved=2ahUKEwj4l9yBjbnxAhVog_0HHcVuCFgQFjAAegQICBAC&usg=AOvVaw2VYBeyKIn6WX5molDuYzza
باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از حسین
#برق
#کثرت& #خلوت
🌃شب بود برق نبود
گوشیم شارژش تموم شده بود
از تلویزیون و کامپیوتر و کولر هم بخاطر نبود برق نمیشد استفاده کرد...
موقع مغرب بود که وایستادم به نماز
اونم تو تاریکی مطلق
تو حیاط خلوت خونه
زیر آسمون که یه باد ملایمی هم میوزید
تجربه جالبی بود
سمت هیچ شلوغی نمیشد رفت
و تقریبا هیچ کاری نمیشد کرد
ناخود آگاه و بالاجبار بخاطر فراغت بالی که داشتم بعد نماز رفتم تو فکر
اون جا بود که به لطف نبود برق بعد ازمدتها فرصت شد یه کم با خودم #خلوت کنم!
بشینم در مورد رابطه سردم با خدا فکر کنم
جدی چی شد!؟
چرا خیلی وقته رفاقتی دوتایی نشستیم به صحبت!؟
مگه نگفته بودی الیس الله بکاف عبده!؟
(آیا خداوند برای بنده خویش کافی نیست!؟ )
پس چرا من که این همه وقت بدون تو زندگی کردم و درد زندگی بدون تو رو نفهمیدم!؟؟؟
احساس سبکی عجیبی میکردم نمیدونم چرا!؟
انگار رو دررو داشتم باهاش حرف میزدم
خیلی وقت بود انقدر خلوت و آزاد نبودم
که بشینم بدون دغدغه هیچ چیزی در موردرابطم با خدا عمیقا فکر کنم!
تو این احوالات بودم که
یه دفعه دیدم چراغای خونه روشن شد
وبرق اومد دیدم حدود یه ساعت گذشته
آخ آخ آخ باید به فلانی زنگ بزنم
سریع رفتم گوشیا زدم تو شارژ
و روشنش کردم
وای فای وصل شد
صدای تلویزیون تو خونه پیچید
نصف سریال دودکش٢ هم رفته بود
نوتیفیکیشن های واتساپ و اینستا بالای گوشی اومد و مشغول چک کردن اونا شدم
بعد از همه اینا آخر شب که چراغا دوباره خاموش شد
وقتی خواستم بخوابم یه لحظه ذهنم رفت سمت اون موقعی که برق نبود و سوالایی که داشتم...
عه...
فهمیدم چی شد!
جواب سوالاما گرفتم...
عجب...!
که اینطور...
#هیهات!
مادر داد زد :
_شام چی بپزم؟
هما ، جواب داد :
_قورمه سبزی
_آب نیست
_پیتزا
_برق نیست
هما با کلافگی عروسک را به طرفی دیگر پرت کرد ، با بی حوصلگی بلند شد و ضربه ای به یخچال زد ، صدای بدی از یخچال برخواست ، مادر با عصبانیت فریاد کشید و با قاشق هما را تهدید کرد
_لا اله الا الله ، فقط یک بار دیگه این کار رو انجام بده من میدونم و تو!
_آخه گشنمه! صبح نون و پنیر ، شب نون و پنیر ، خسته شدم
_تو هنوز بچه ای ، این حرفا به تو نیومده ، برو با عروسکت بازی کن
بعد خودش را با دست باد زد ، هما با کلید پریز ور رفت ، مادر خواست دوباره فریاد بزند که پدر از در خانه وارد شد ،
_ کارخونه تعطیل شد.
#گل_یاس
#تمرین_81
﷽💕
#تمرین_81
با احسـاس ضعف و تـب چشم هایم را باز کردم.
ملتهب بر روی تخت نشستم
گیج و منگ..
عرق از سر و صورتم مے چکید و
افتاب از لابہ لاے پرده ی گلبهے رنگ بے رحمانہ بر روی پوستم تازیانہ می کشید.
موهاے آشفتہ ام را بالای سرم جمع کردم و به سمت بیرون دویدم و خود را بہ کلید کولر رساندم....
ولی روشـن نشـد ....
بہ گمان، باز هـم برق ناجوان مردانہ در این تابستان گرم بہ جنگمان آمده ....
اه برق ....
برقے کہ چند روز در سرنوشـت آبمان دخیـل شده.
و آبے کہ اوهـم شریک جرم بـرق شده بود...
چند روز بود کہ آب قطـع بود.
تانکـر آب هم خالے بـــــود ...
بہ اجبـار و کمـک براے خانہ موتـور آب تهیـہ کرده بودیـم.
تازه وصلش کردیـم و خوشحال از این که دیگـر ماهم مثل بقیہ آب دار میشویم و میرویم به حمام ...
دیگر نمے خواهـد بنشینیم با قـطره قطـره آبے که بہ آرامے از شیر خارج مے شود ظرف بشوریم...
امـا دریغ کہ اکنـــــون موتور آب گوشہ اے خاک مے خورد ...
و باز هم بایـد بسوزیم و بسازیـــــم ...
حال من بہ کنار ..
آن طفـل شیرخوار کہ عـــــرق ســـــوز شده و هر دقیقہ در حال باد زدن آن با کتابی هستیـــــم چہ!!!!
دیـگر چراغ قوه و موبایل هم شارژ تمام کرده
چگونہ از ترس و گریہ کودکان در آغوش شب بکاهیـــــم؟!!
این بود مزد جنگ و سر و کلہ زدن با گرانے و تحریم هاے رنگارنگـــــ؟!!!
این بود نشستن در کنـــــج خانہ براے فرار کرونا؟!
تاکے بہ جان خریدن درد و رنــــــــــج در ایـــــن تاریخ منهوس ؟!!
همان تاریخے کہ بیمارے، عزیزانمان را در خاک فشرد؟؟!
همـــــان تاریخے کہ جگـرمان پرپر شد...
و ما باز هـــــم همانند قبل صبورے مے کنیم
کہ شـــــاید موعود خدا نزدیک است.!!!
#تمرین_81
#روزنگار
#داستان_کوتاه
#حدیـثـ 💕
#نقد
پسر برادرم، شهریور که بیاید میشود ۳ ساله!
محمد طاهای کوچک و دوست داشتنی من...
درست است که پسر تابستان است، اما گرمش میشود!
اصلا کجای علم بشری امده، پسر تابستان باید سرمایی باشد؟
پسرک دوست داشتنی من...
لغات ویژه خودش را دارد.
عزیزم...
دیروز که برق رفته بود با خواهرهایش امده بود پایین. پشت هم میگفت:
- پایین سردتره...
گلویش از شدت گرما جوش های ریز زده بود. موهای کوتاهش خیس شده بودند.
کوچولوی عزیزمن!
میگفت:
- قَنقولک زده...
گلویش را میگفت...
منظورش آن دانه های ریز روی گلویش بود...
به زخم و خارش و جوش میگوید:
- قَنقولَک زده! :)
درست شبیه پارسال وقتی دانه ماش زیر پایش رفت، دردش گرفت و با نگرانی گفت:
- کارانا داله!
منظورش همان کرونا بود.
بدای کودک ۲ساله زود نبود از کرونا حرف زدن؟
زندگیست دیگر
اما کاش
درد های دیگر را دیرتر بفهمد...
باشد وقتی بزرگ شد...
باشد برای وقتی دیگر...
کوچولوی عزیز من...
#سراب_م
#کرونا
#برف
شاید #خاطره شاید #تمرین81
جلسهی بداهه سرایی هم اکنون در حال برگزاری است...
﷽؛انار، پادشاهی ست وارونه با تاجی رو به زمین چرا که انار پادشاه درختان آسمان است که قدش تا زمین کشیده شده. اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/100270145C4e53c7d0f6
لایو امشب
#وحید_حسنی
#محمد_علی_جعفری
آقای جعفری در پاسخ به سوال آقای میر : بهترین کتابی که خوندید و اشک ریختید چه کتابی بوده...کتاب #عروس_یمن رو معرفی کردند...نوشته سرکار خانم زینب پاشاپور از باغبانان باغ انار...
باغبان باغ خصوصی #یه_قاچ_انار
#باغ_انار
#عروس_یمن
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
امام (ره) اولا هنر را در منظومه نورانی عرفان اسلامی قرار میدهند، که این افتخاری برای هنرمندان است.
ثانیا میفرماید شما این را برای مردم مجسم کنید.
این عبارتها به خوبی نشان میدهد که حضرت امام (ره) کاملا هنر را میشناسد.
#قطره147
#استاد_پناهیان
#تحلیلی_بر_نگاه_امام_ره_به_هنر_و_رسانه
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
#تمرین_81
نمیدانم چرا میگویند بچههای دههی شصت نسل سوختهاند. این افراد مگر تا حالا دهه هشتادیها را ندیدهاند؟!
هماندهه هشتادیهای بدبختی که شدند تر و با مابقی خشکها ، سوختند!
البته این روزها همهچیز ، خشک است. از زبان ملت که از فرط گرما به کامشان چسبیده بگیر تا زبان موش خوردهی دولت تدبیر و امید ، که هیچ پاسخی برای هیچ چیز ندارد.
دارم فکر میکنم چرا مدام می گویند این دولت اِله این دولت بِلِه!
دولتی که حتی به فکر گرمایش جهانی هم هست چطور می شود به فکر مردمش نباشد !؟
خوب خدمتتون عارضم که از آنجایی که یکی از راههای جلوگیری از گرمایش جهانی ، کاهش گازهای گلخانهای هست باید یه فکری برایش بکنیم.
ولی از آنجایی که آقایون تدبیر و امید هم با خصلتهای ما دهه هشتادیا آشنا هستند و میدانند زیاد اهل تفکر نیستیم و فقط مرد عملیم !خودشون وارد عمل شدند و با خودشون گفتند اگر بیایم آن بخار آبی که ، نود پنج درصد گاز های گلخانهای را به وجود میآورد را فاکتور بگیریم ، میمونه پنج درصد دیگه که آن هم یک درصدش باز شامل مابقی گازها میشود و آن چهار درصد باقی مانده که به جناب آقای دی اکسید کربن تعلق میگیرد عامل اصلی این نابسامانی هاست. پس آستینها را بالا زدند و متعهد شدند به کاهش چهار الا دوازده درصدی گازهای گلخانهای که مسببش سوختهای فسیلی ماست .!
نکتهی جالبش این هست که از آن چهار درصد دی اکسید کربنی که خدمتتون عرضم کردم تنها پنج درصدش به خاطر سوزاندن سوختهای فسیلی مثل نفت وگاز هستش و مابقی دیاکسیدهای تولید شده از طبیعت هست.
ببینید ، عزیزانِ دولتیما حتی به آن دو دهم درصد ، دیاکسیدکربنی که مسببش انسان است فکر میکند ، بعد به وضعیت جیب ملت فکر نکند. مگه میشه ؟مگه داریم !
حالا بچههای اهل فکری نیستید درست ، ولی اهل حساب کتاب که هستین ماشاءالله. بروید حساب کنید در کل دنیا چند درصد از این دو دهم درصد ، به خاطر سوزاندن سوختهای فسیلی ایران است که ما باید قطعی برقش را بکشیم ! که ما باید قطعی آبش را بکشیم
که ما باید....
من دهههشتادی چندسالی از عمرم را به خاطر انتخاب غلط شما به سختی گذراندم.بعله به سختی! چون من همان جوانیام که دیدم نوزادی برای در امان ماندن از گرما به آغوش یخچال پناه برده بود.!
بله یخچال!
چیز عجیبیه نه ؟ برای منم عجیب بود ولی بعدش فکر کردم چندان هم بعید نیست. بالاخره هر انتخابی تاوانی دارد.!
عزیزی که رفتن بانوان به ورزشگاه را طلب میکردی حالا بیا و به داد این بینوا برس!
اینجاست که باید گفت: آزادی سیری چند؟!
#واگویه_های_یک_دهه_هشتادی
#تمرین_81
#معاهده_پاریس
#تمرین82
صد تا کلمه سه حرفی بنویسید.
اولا معنی دار باشد.
ثانیا دو حرفش یکسان باشد.
مثال:
آرا. باب. گرگ. پیپ. شیش. شپش. بَبَک. شَرَر....
به نظر شما چند کلمه معنا دار با این شرایط وجود دارد؟
#تمرین82
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#قسمت_افتخاری
#تمرین81
دروازه باز شد و یاد، همانطور که پاکتی در دست داشت، وارد اتاق شد.
یک اتاق مسقف با میز هایی که دور تا دور اتاق چیده شده و چند مرد کت و شلوار پوش، با فاصله زیاد از هم، پشت آنها نشسته بودند. روی دیوار رو به رو، شعار (تدبیر و امید) به شکلی مبالغه آمیز چاپ شده و با رگه های بنفش، تزئین شده بود.
دستش را بالا برد و ماسکش را که کمی پایین آمده بود، درست کرد. اسپری ضد عفونی کننده را از جیبش در آورد و منتظر بقیه شد.
اسمیگل، انگشتر دار دومی بود که بیرون آمد. بعد از ماجرای تخت جمشید، اخلاقش بسیار تغییر کرده بود.
_اوضاع خوبه ارباب؟!
یاد، اسپری را پایین گرفت. اسمیگل دستش را بالا آورد و یاد چند بار دستش را ضد عفونی کرد.
_همه چیز طبق برنامه است.
اسمیگل سر تکان داد و گفت: الحمدللّٰه...
بقیه هم به مرور وارد اتاق شدند. به محض اینکه پای پیتر پارکر کف اتاق را لمس کرد، گفت: دیر که نکردم؟!
یاد، دست او را هم ضد عفونی کرد و گفت: نه. هنوز به اون بخش سخنرانی نرسیده.
پیتر، کمی به جلو خم شد. ناگهان بالا پرید و گفت: یا امام هشتم! اینه؟!!...
یاد با تأسف سر تکان داد.
_این و اگه ریش و عمامه رو از سرش برداری با ونوم مو نمی زنه!
_متاسفانه گیر همچین موجودی افتادیم.
کمی بعد، زئوس و هری هم از راه رسیدند و دروازه پشت سرشان بسته شد.
بعد از اینکه یاد، ماسک همه را چک کرد و همه شان را در مایع ضد عفونی کننده غرق نمود، پنج انگشتر دار رفتند و روی صندلی های خالی سمت چپ نشستند.
یاد، زیر چشمی نگاه های مشکوک بقیه را از نظر گذراند. سپس خم شد و به آرامی از هری پرسید: اینا می دونن ما اینجاییم؟
هری پاسخ داد: آره. فقط نمی دونن برای چی. نمی خوان هم بدونن. تا اومدم وردش رو کار گذاشتم.
یاد سر تکان داد و به ادامه صحبت های آن بدبخت گر قرن گوش سپرد. البته برای جواب دادن به او. چون شنیدن صحبت های همچین آدمی ارزش ذره ای توجه هم ندارد.
_...همواره در جامعه بین واقعیت موجود و آنچه مطلوب است فاصله وجود دارد. درمورد مشکل کمبود برق باید ریشه مشکلات را بشناسیم. وقتی سرمایه نباشد، امکان اجرایی و عملیاتی کردن طرح های بزرگ وجود ندارد. افتتاح ده ها طرح بزرگ کشور در سال 99 نتیجه توافق برجام بود. دولت مانند مرغی است که در عروسی و عزا سربریده می شود. در مشکلات نباید به فرعیات بچسبیم و مسائل اصلی و اساسی را فراموش کنیم. 20 هزار مگاوات به برق کشور اضافه شده است، حرف غیر دقیق نزنیم...
دیگر خون یاد به جوش آمده بود. منتظر لحظه ای بود که بایستد و تماما حرفش را به آن پست فطرتِ رذل بزند. کاری که برای آن به این اتاق کرد آمده بود.
انگشتر دار، دستش را به سمت میز رو به رو گرفت و به وسیله قدرتش، بطری آب معدنی را در هوا معلق ساخت و به سمت دست میز خود آورد و وقتی آن را در هوا گرفت، با صدایی بلند بر میز کوبید.
حسن فریدون ساکت شد. یاد دوست داشت اینگونه صدایش کند. نه با نامی که توهین به روحانیت است.
پسر بچه، از لبه میز بالا آمد و کاملا روی آن ایستاد. سپس دستش را در هوا تکان داد و گفت: من می خوام یه صحبتی بکنم...
کسی چیز نگفت. پس یاد نفسی عمیق کشید و گفت: که میگی واقعیت موجود... راست میگی. ما ازت انتظار یه آدم درست حسابی رو داشتیم. اما همان طور که مدفوع سگ به درد نمی خوره، تو هم به کار نیومدی...
صدای پچ پچ جمعیت به آرامی بلند شد. ابرو های مرد ریش و عمامه دار در هم گره خورد.
یاد ادامه داد: مشکل کمبود برق ما از کجاست؟ از ریشه. ریشه همه مشکلات در کشور تویی! شعارت در خفا وابستگی به ترامپ و بقیه بود. ولی جلوی مردم چیزای دیگه می گفتی...
انگار طلسم هری داشت تحلیل می رفت. چون حضار با خشم به او نگاه می کردند.
_میگی کلی طرح به وسیله برجام افتتاح شد. ولی چند تاش و تموم کردی؟! خداوکیلی راست شو بگو... چقدر از اونوری ها پول گرفتی که بیای اینجا چرت و پرتی بگی؟!...
حسن فریدون از جا بلند شد. چون فاصله اش را رعایت کرده بود، ماسکی نداشت. خواست چیزی بگوید که یاد دستش را بالا گرفت و گفت: صبر کن حسن جان! وایسا حرف مو بزنم بعد اگه تونستی من و بگیر!...
حسن فریاد زد: کی این و اینجا راه داده؟! بیاید ببرینش بیرون!...
یاد به هری نگاه کرد. هری سرش را به نشانه ها امیدی تکان داد. سپس از جا پرید و به یکی از نگهبان هایی که داشت به سمت شان می آمد، چوبدستی اش را تکان داد.
همهمه ای در اتاق ایجاد شد. زئوس از جا پرید و چند شاخه برق به سمت لامپ های اتاق فرستاد و آنها را دانه دانه ترکاند.
پیتر هم چندین تار در تاریکی به اطراف فرستاد تا بلکه به کسی بخورد.
یاد از روی میز پایین پرید و به سرعت دروازه ای ساخت. هری زودتر از همه وارد آن شد. وقتی زئوس و پیتر هم داخل شدند، یاد به دروازه پرید ولی در کمال تعجب هر چه منتظر شدند، بسته نشد. این یعنی هنوز یک نفر مانده بود.
کمی بعد، اسمیگل که انگار داشت چیزی را همراه خود می کشید، وارد دروازه شد.
صد تومنی پول برداشت واز خانه زد بیرون....تو مرغ فروشیِ سَرِ کوچه که از مرغ خبری نبود....اکبرآقا میگفت: کمیاب شده....
مغازهی دوم و سوم هم نداشتند....به مغازهی چهارم رسید...دو خیابان پایینتر....کنارِ گاراژ بزرگه.....داشت....کیلویی سی وهشت هزار تومان....
از خرید مرغ، منصرف شد....راهش را به سمتِ قصابیِ سَرِ چهارراه کج کرد....آخه به مرغها هورمون میزنند.... برای سلامتی خوب نیست.....
از پشتِ شیشهی قصابی به قیمتهای روی تابلو نگاه کرد و با خودش گفت:
اصلاً کی میگه غذا باید گوشتی باشه؟! سلامتی تو گیاهخواریه....زنده باد گیاه خواری...
سوپریِ حاج محسن،شلوغ بود.....صبر کرد تا چند نفری خارج شدند...داخل شد.....لپه سی وشش تومان.....نخود چهل و دو تومان.....
ای بابا، همیشه که نمیشه غذای پخته خورد، اصلاً شام باید سبک باشه.....پس زنده باد خام خواری.....
- حاج محسن خرما دارید؟
- آره ....همونجا تو یخچاله....سمتِ چپ....
درِ یخچال رو باز کرد...
- چی شد علی آقا پیدا کردی؟
- بله...بله......ولی پشیمون شدم، قندش بالاست، برام خوب نیست....
درِ یخچال را بست و باخودش گفت: همون نون وپنیر وسبزی از همش بهتر و سالم تره.....
*
بوی نان تازه همهجا را پر کرده بود...نانها یکی یکی روی میز جلوی در پهن میشدند.....جلو رفت.....
- آقاشاطر بیزحمت چهارتا هم کنجدی بری من بزن.....
نه....نه.....ساده بزن....
چهارتا نان سنگک... یک بسته پنیر ... یک کیلو سبزی خوردن.......لبخندی زد و به باقیماندهی پولش فکر کرد : خوبه با این حساب، برای شامِ فردا هم پول هست...
به خانه رسید.....برق رفته بود....سیمین خانم نانها را گذاشت توسفره....راضیه گریه میکرد، هوسِ کباب کرده بود....سیمین خانم یه لقمه نان وپنیر درست کرد و به دستِ راضیه داد وگفت:
بخور مادر.....بخور....عراقچی رفته وِیَن....به زودی فقط کباب و بوقلمون میخوریم.....فقط کباب و بوقلمون....
بعد هم آهی کشید وگفت: روحانی!....روحانی!.......ای بر پدرت....
لااله الا الله......لعنت بر دل سیاه شیطون....لعنت بر دل سیاه شیطون.....
#نسل_خاتم
#باغ_انار
#تمرین81
مشتش را گره کرد.صدای شکستن کارت بانکی در میان دستش توجه افراد اندکِ حاضر در داروخانه را جلب کرد.به سمت درب خروجی راه افتاد ، توقف کرد و برگشت که چیزی بگوید.
متصدی داروخانه از نگاهش ترسید و قدمی از باجه فاصله گرفت.
ترسیدن متصدی باعث شد حرفی نزند و دوباره به سمت خروجی راه بیفتد.زیر لب چیزهایی میگفت . از کنارم که رد شد شنیدم داشت به زمین و زمان فحش می داد.
به سمت متصدی که رفتم موضوع را جویا شدم.
گفت فرزند شیرخواره این مرد به خاطر قطعی برق گرما زده شده و حالا هم که برای تهیه دارو های کودکش به داروخانه آمده ، برق داروخانه قطع شده و چون قیمت دارو ها در سیستم ثبت شده است ، و ما الان دسترسی نداریم تا وصل شدن برق دارو نمی فروشیم.
گفتم یعنی من هم .....
حرفم را قطع کرد و گفت بله شما هم الان یا باید بروید جای دیگر یا دو ساعت دیگر بیایید.
حالا احساس من هم هر چند خفیف تر ولی شبیه به آن مرد عصبانی شده بود.
آخر توی این ساعت فقط داروخانه های شبانه روزی باز هستند.
جالب اینجاست همزمان آب شهر هم مشکل پیدا کرده .میگویند خط لوله اصلی آب شهر آسیب دیده.شیر آب را که باز کنی برای پر شدن یک پارچ فرصت داری یک فصل از رمان مورد علاقه ات را بخوانی.
سرعت نت را که نگویم ، سه ساعت طول میکشد تا مطلبی باز شود تازه وقتی باز می شود می بینی ، دوستی بهت پیام داده: اینها همه اش تقصیر شما هاست که رای داده اید.
و بد تر از همه این است تلویزیون را که روشن می کنید مسئولینی را می بینید که می گویند هیچکس به ما به خاطر زحماتمان خسته نباشید نگفت ، هیچکس از ما تشکر نکرد.
وقاحت هم از وقاحت این افراد شرمسار شده.
رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْکافِرینَ
#تمرین4
#تمرین81
گیاه خود رو
مردکِ پیرِ خرفت.
پ.ن
رهبر انقلاب فرمودند بعضی ها جوان هم نیستند ولی منافع کشور را نمی فهمند. ترجمش میشه #پیر_خرفت
⏳گفت و گوی صمیمی و جذاب صدای حوزه با یک #طلبه_رمان_نویس موفق که از #فیزیک_جامد دانشگاه به فقه و اصول #حوزه رسیده و در حال حاضر، در زمین هنر و زمینه #رمان، مشغول فعالیت و تربیت نیروست را در ادامه میخوانید؛
🔸دغدغه من هنر است؛ در همین راستا مجموعه ای در پیام رسان ایتا داریم که نام این مجموعه #باغ_انار است؛ انار مخفف (انجمن نویسندگان انقلابی رمان) هست.
🔸ما باید یاد بگیریم که رمان خوب بنویسیم. با حفظ قواعد داستان نویسی محتوای ارزشمند خودمان را #قطره_قطره به جگر مخاطب بخورانیم. نه اینکه بشکه بشکه و تمام قد بر او بپاشانیم.
🔸یک بار برای همیشه باید بگویم که رمان، #رسانه_اهل_فکر و مطالعه است و فیلم، رسانه کسانی است که کمتر اهل مطالعه هستند.
🔸متاسفانه همیشه کسانی هستند که #پینوکیوهای_کوچک و چوبین را گول بزنند و قول سرزمین های رنگارنگ را به اوبدهند و سرانجام کاری با او میکنند که تمام قدرت فهم خود را از دست بدهد.
🔸اگر اهالی فرهنگ بدانند که در #رمان_زرد و قهوهای چه مسائلی در حال تزریق به ذهن مخاطب نوجوان است آب دستشان باشد، زمین میگذارند و به این سمت میآیند.
تفصیل این گفت و گوی جذاب را اینجا مطالعه کنید.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🆔 @sedayehowzeh