هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
دلم آهوی رمیدهایست...
شاید هم کبوتری سرگردان...
زائر توس شدم ضامن آهوی دلم میشوی؟!
کبوتر حرمت شوم جواز طواف گنبد طلاییات را میدهی؟!
#کبوتر_حرم
#گنبد_طلایی
#ضامن_آهو
#زائر_توس
هدایت شده از خاتَم(ص)
دلم برای تو تنگ میشود؛ برای کبوترهای حرمت دانه میپاچم.
چون میسر نیست ما را کام دوست
عشقبازی میکنم با یاد دوست
#کبوتر_حرم
#امام_رضایی_ام
هدایت شده از خاتَم(ص)
آهوی دلم ضمانتنامه میطلبد...
کیست مرا یاری کند؟
#ضامن_آهو
#امام_رضایی_ام
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
خورشید دگر روی تابیدن نداشت وقتی که شمس الشموس روی ماهش پدیدار گشت.
#خورشید_خراسان
هدایت شده از ف.مضیق رشادی
کرامت
برای اولین بار بود که همراه با خانوادهام و به وسیله دو ماشین سواری، به مشهدمقدس مشرف میشدیم. من و همسرو بچههایمان از طرف شرکتی که همسرم در آن کار میکرد سهمیه داشتیم ودر هتلی که در خیابان طبرسی بود مستقر شدیم و خانوادهام در سویتی که در سمت دیگر شهر بود اسکان پیدا کردند. ما روز بعد به حرم رفتیم و قرار بود با خانوادهام هماهنگ کنیم که کجا یکدیگر را ملاقات کنیم...وارد حرم که شدیم محو تماشای زیباییها و عظمت حرم مطهربودم، جلوی کفشداری ایستادیم که همسرم گفت«خانم از اینجا به بعد باید جدا شیم، تو و دخترمون به قسمت بانوان برید، من و پسرا هم به قسمت آقایون...فقط یادتون باشه یک ساعت دیگه، همینجا همدیگه رو میبینیم»از آقایان جدا شدیم، دست دختر پانزده سالهام را گرفتم و وارد یکی از ورودیهای حرم شدیم...از آنجایی که دخترم مبتلا به آسم بود، چند دقیقه بیشتر شلوغی را تحمل نکرد و خواست که به حیاط حرم برود. نگران بودم و میدانستم ممکن است ازدحام جمعیت باعث گم شدن او شود. گوشی همراهم را به دستش دادم وبه او گفتم روی پلههای ورودی بنشیند تا من زیارت کنم، بانوی خادمی با وسیلهای که در دست داشت، آرام روی شانهام زد تا حرکت کنم . دخترم را روی پلهی مرمری رها کردم و به زیارت مشغول شدم...نمیدانم چند دقیقه گذشته بود که متوجه شدم دخترم دیگر روی پلهها نیست...مضطرب شدم و به دنبالش از پلهها بالا رفتم. هرچه بیشتر میگشتم کمتر مییافتم...ساعتی گذشت و من نه دخترم را پیدا کرده بودم و نه از شوهرو پسرهایم خبری بود. دیوانه وار به هر طرف میدویدم و میان زائران به دنبال چهرهای آشنا میگشتم...خسته و ناامید به طرف بابالمراد رفتم و همان جا نشستم و زار زدم ساعتی دیگر گذشت وهنوز خبری نشده بود...همانطور که با صدای بلند گریه میکردم، به طرف حیاط رفتم به یکی از درهای خروجی که رسیدم،دستم را به در قلاب کردم و گفتم«یا امام رضا شنیدم باراول که زیارتت کنم هرچی بخوام بهم میدی، توی راه که میاومدم داشتم آرزوهامو سبک سنگین میکردم که کدوم رو ازت بطلبم...آقا هیچی نمیخوام فقط دخترمو بهم برگردون»این را گفتم و زار زدم بدون اینکه توجه کنم چشمهای مرا زیر نظر دارند. یکهو احساس آرامشی عجیب به سراغم آمد، از جا برخاستم و اشکهایم را پاک کردم. داشتم از در فاصله میگرفتم که پیرزنی پاچه شلوارم را گرفت و داد زد«شفا گرفته، شفا گرفته» با هر زحمتی که بود پایم را از دست پیرزن جدا کردم و گفتم«خانم ولم کن کجا شفا گرفتم، من که چیزیم نبود» بعد دوباره به گریه افتادم و گفتم«دخترم رو گم کردم»هنوز حرفم تمام نشده بود که چشمم به زنِ برادرم افتاد، به طرفش دویدم و قبل از اینکه چیزی بگویم گفت«معصومه رو اتفاقی توی صحن انقلاب دیدیم، الان خودش و داداشت دارن به سمت ما میان» اشکهایم را پاک کردم و خندهای از عمق وجود کردم. نگاهی به پیرزن کردم که هنوز بالبخندبه من خیره مانده بود...
#امام_رئوف
#خورشید_خراسان
هدایت شده از fatemeh
دلم هوای نفس کشیدن در حرمت هنگام سحر را کرده، کاش کبوتری بودم و به سمت گنبدت بال میگشودم.
#امام_رضایی_ام
هدایت شده از مَهِ یاس
بین چهارده معصوم شماسهم ایران شدی با خودت هر آنچه که لازم بود آوردی.
ما از شما همیشه راضی، هر آنچه را تا به حال خواستیم پیش خدا ضمانت کردی بی منت دادی...
بخت با ما یار بود که تو امام رئوف سهم ما شدید.
چه دل دل کنی، حاجت داری بگو
«یا امام رضا ادرکنی»
#یا_امام_رئوف
هدایت شده از مَهِ یاس
آسمان گنبد طلایی وپرچم سبز تو را همیشه تنگ در آغوش میگیرد؛
چه ترکیب رنگ قشنگی: آبی، زرد، سبز، گاهی هم کمی سفید اَبرکی.
#یا_امام_رئوف
هدایت شده از شیردلان
#محبوب
مامِشَدِیا خیلی با امام رضامان رفیقِم،ها بِرار
جونوم بِرِاَتا بِگه که ما همینجِ به دنیا آمَدِم، دُرستَه مثل این پودارا او بالا مالاها نِمِشستِم ولی همی که مِتِنستم بایِه اتوبوس خودمانِه به آقامان بِرِسونِم کم از پادشاها نِداشتِم حالا مو که دختر بودُم یکم بابامان سفت مِگرفت ولی خو بازم هرهفته با ای رفیق فاومان منظورُم همو فابریکها نِمدونُم شایدُم شما بِش مِگِن رفیق جینگ ، ها همو دِگه.
داشتُم مُگُفتُم: به بهانه کتابخِنه و درس خِندَن مِرَفتِم حرم ولی از حق نگذرم دخترای خوبی بودِم، راهمانه راستَه مِرَفتِم و راستَه برمِگِشتِم
تا گربه شاخمان نِزِنَه.
هرچند بازم توراه یکی شماره تعارفمان مِکرد
و یکی دنبالمان راه میافتاد و تهرانی مِشکست که مثلا خیلی باکلاسَ مُو و دوستوُم هم که مثل ای چغوکا قلبما تند تند جیک جیک میکرد ، دوپا که داشتِم دو تا دِگَه هم قرض مِگِرِفتِمو فرار مِکردِم .
نهایت خلافمان ای بود که بی هوا تو حرم راه برِمو از ای صحن به او صحن بِرِم از آخر سَر هم راهمانه گُم کُنِم و مجبور بِرِم از خادما بپرسم.
خیلی هم که گشنمان مِرفت ، چون رومان نِمِشُد تو خیابونا چیزی بُخورِم سلف کتابخانه با اینکه دولا پهنا حساب مِکِرد همونجِه یه چیز میریختِم تو شکمامان...
حالا از اونجایی که به قول استاد واقفی
اون زمان هم شوهر کم بود قرار هرهفتمان بود مِرفتم زیرزمین مزار شهدا، برا خودمان یک رفیق شهید انتخاب کِردَه بودِم براش یه فاتحه مِخواندِم و ازشان برای خودمان شوهر خوب
و مثل خودشان طلب مِکِردِم ، حالا که فکر مُکُنُم همی سید رِ هم همی رفیق شهیدم گذاشته تو کاسه مان، ها والا..
چون خودش یعنی رفیق شهیدُم سید بود و ماهم هی بِشِش مُگفتُم مثل خودت بِشَه.
ولی ازبس که همسرجانُم بما مُگُفت تورَ امام رضا بشُوم دادَ چون هر روز مِرَفته پیش امامرضا و یک زن خوب برا خودش طلب مِکردهَ که یکی از همو روزا که از حرم برگِشته بودِه خانوادهش مو رَه بِشِش پیشنهاد دادن
مویوم هی تودلُوم ذوق مرگ مِرفتُم یادُم مِرَفت که خودُم هم...
هعی روزگار ...
حالا بعد چند سال رفتو آمد با امام رضا وشوهر طلب کِردَن و ازدواج کِردن و بچه دار رِفتن تازه حالیم رِفته که هرچی که دارُم از امامرضایه حالا که...
مجبورم از شهرش برُم حالا که ماهی یک بارم
معلوم نیست بتونوم بُرُم به پابوسش ...
یا امامضا مِدِنُم قدرِتِ نَدِنِستُم
مُدِنُم حواسُم بهِت نبودهَ
مِدِنُم ...
بابا بُگُوم غلط کردُم دلت رضا مِشِهَ ، تورو خدا مو رِ ببخش همی که ازت دور رَفتُم خودش بدترین تنبیههَ دِگه روتِ ازما برنگردون ...
#شبنم
#امام_رضاییام
هدایت شده از اسماعیلی
یا سلطان امام رضا علیه السلام؛
بند بند دلم را از همه تعلقات دنیا بریدم و فقط به پنجره فولاد تو گره زدم تا فقط اسیر تو باشم.
ای منبع آرامش هستی! همه قلبم را پر از آرامش کن تا از این تلاطم و سرگردانی روزگار نجات یابم.
یاریم کن تا بتوانم با گامهای استوار در راستای ظهور فرزند شما مهدی موعود تلاش اثرگذار و مستمر داشته باشم.
#دل نوشته
#امام_رضایی_ام
🔰 هفت توصیه مهم رهبر انقلاب به فعالان انقلابی، اجتماعی و سیاسی
۱. نگذارید از انقلاب، هویتزدایی کنند و حقیقت انقلاب را واژگون کنند
۲. نگذارید یاد امام در جامعه را کمرنگ و تحریف کنند
۳. نگذارید رگههای ارتجاع، نفوذ کنند و جاگیر شوند. (مرتجع تابع سبک سیاست و زندگی غربی است)
۴. دروغ، فریب و جنگ روانی دشمن را افشا کنید نگذارید جنگ روانی در کشور تاثیر بگذارد.
۵. از سرمایه ایمان مردم برای تولید عمل صالح بهره بگیرید.
۶. نگذارید وانمود کنند کشور به بن بست رسیده است.
۷. امروز وظیفه قدرشناسی از مسئولان سنگین است.
چهاردهم خرداد 1401
#تذکر
#تمرین128
برای کلمات زیر یک کلمه مرتبط، همخانوده و متضاد بنویسید.
مثلا
خوب.
(بخشیدن، احترام،
نیکی،
شر و بدی)
کلمات👇
تکبر، ازیاد، چادر، مادر، محبت، آبی، درخت، پیتزا، سیم مفتول، دعا.
#تمرین
#کلمه_نویسی
#تمرین128
#امام_رضا
#امام_رضاییام
اللهم صلّ علی، علی بن موسی الرضا.
میلاد امام رضا علیهالسلام مبارک باشد.❤️
هدایت شده از اسماعیلی
آنها که خود را با طناب به پنجره فولا امام رضا بسته اند؛نماینده ی همه کسانی هستند که از راه دور قلب خود را به پنجره فولاد گره زدند و برای قلبهای سردرگم شان, آرامش میخواهند.
#مونولوگ
#امام_رضایی_ام
هدایت شده از حوزه علوم اسلامی دانشگاهیان
🌸ولادت حضرت شمس الشموس و انیس النفوس علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیه و الثناء تبریک و تهنیت🌸
✅ کارگروه حائز رتبه برتر و دریافت نشان ملی مسابقه ملی دانشجویی"روایت حقایق "
🔶کارگروه " نگاه " دانشگاه بوعلی همدان با موضوع تبیین حقیقت کارآمدی انقلاب اسلامی در قالب پیج اینستاگرامی با نام نگاه
✅ کارگروه های حائز رتبه و دریافت تندیس مسابقه " ملی دانشجویی روایت حقایق "
۱. کارگروه " شهدای گمنام " دانشگاه کشاورزی و منابع طبیعی دانشگاه تهران با موضوع تبیین حقیقت رژیم پهلوی در قالب پیج اینستاگرامی با نام فرچه
۲. کارگروه " روایان پیشرفت " دانشگاه تهران با موضوع تبیین حقیقت کارآمدی انقلاب اسلامی در قالب فیلم مستند
۳. کارگروه " زن روز " دانشگاه الزهرا سلام الله علیها با موضوع تبیین حقیقت رژیم پهلوی با تاکید بر جایگاه زن در قالب عکس نوشت و پیج اینستاگرامی با نام زن روز
۴. کارگروه " عمود الحق " دانشگاه بوعلی همدان با موضوع حقیقت امام خمینی و مکتب او در قالب نشریه
۵. کارگروه " نویسندگان مه شکن " دانشگاه اصفهان با موضوع تبیین حقیقت انقلاب اسلامی حوادث آن در قالب رُمان
۶. کارگروه " مطالبه گران تمدن ساز " دانشگاه زابل با موضوع تبیین حقیقت عدالت خواهی آرمان خواهی و مطالبه گری در قالب عکس نوشت
۷. کارگروه " تبیان " دانشگاه زابل با موضوع تبیین حقیقت رژیم پهلوی در قالب کرسی آزاد اندیشی و انعکاس در کانال و پیج اینستاگرامی
🌐 حوزه علوم اسلامی دانشگاهیان
hoi_hodat
تبریک به کارگروه نویسندگان مه شکن و چراغ هالوژنی و ریسههای رنگی همراه با
چراغ دو کنتاکت.
امیدوارم همراه مه را بشکنند و بِه را پوست بگیرند برای جوانان و نوجوانان.
Ali Akbar Ghelich - Rakate 8om.mp3
8.5M
✨🌿
...و خدا خواست که از دست تو درمان برسد...🌱
🎤 علیاکبر قلیچ
#میلاد_امام_رضا علیهالسلام
#همه_خادم_الرضاییم
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ به به، سلام فرمانده رفت هند
چه خوب دراومده
💬 حاج فیدل🇮🇷
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
دیروز پرچم متبرک امام رضا را آورده بودند. امتحان شیمی را که دادم سریع به خانه آمدیم و حاضر شدیم برای استقبال از خادمین حرم امام رضا.
انجا که رفتم سریع برنامه های گوشی را پاک کردم تا فضای خالی برای ثبت گزارشات امروز را داشته باشد. از همه چیز عکس می گرفتم. پیر و جوان. با حجاب و بی حجاب. سالم و روی ویلچر نشسته.
زمانی که پرچم را آوردند همه چشم ها گریان بود. هر کسی دستی به پرچم میکشید. خادم امام رضا هم با صدای زیبایش میخواند. اصلا حال و هوای امام رضایی بود.
دستم که به پرچم رسید فقط یک چیز را با خودم زمزمه کردم.
-یا امام رضا، من دو هفته دیگه باید به ضریحت دست بکشما. نا امیدمون نکن.
خادمین حرم با پرچم و نیرو های امنیتی بالای سالن ورزشی، نزدیک به مجری و تزئینات نشستند. زمانی که مردم همه ایستاده بودند و حواسشان به دادن سلام به امام رضا بود، چشمان و دوربین من چیز دیگری را ثبت میکرد.
پسرجوان یکی از خانم های مسجد. به سختی راه میرفت. دکترها جوابش کرده بودند. بنده خدا وقتی سربازیش تمام میشود در اوج جوانی میگویند که سرطان دارد. همراه با پدر و مادر و خواهرش آرام به پرچم نزدیک شدند.
یک دستش روی سینه بود و سلام میداد. یک دست دیگر هم روی پرچم بود. به پهنای صورت اشک میریخت.
دستانم میلرزید ولی نباید همچین صحنه یی را از دست میداد. زمانی که برگشتند من هم آرام دوربین را خاموش کردم. به کنار دوستم رفتم و دست به صورت گرفتم. آرام ولی شدید گریه میکردم. آن صحنه را کمتر کسی دیده بود. مریم که درمورد حالم پرسید قضیه را برایش تعریف کردم. حالا دوتایی گریه میکردیم.
-زهرا نامردی اگه رفتی مشهد واسش دعا نکنی.
یکدفعه حواسم به مریم جمع شد.
-تو مگه نباید بری مدرسه جلسه دارید؟
-نه بابا. پرچم امام رضا و خادماش اومدن بعد من برم جلسه کنکور؟
با خنده گفتم:
-نه که خیلی واسه کنکور میخونیم، تو هم میرفتی جلسه!
بعد از تمام شدن مراسم، پرچم را بالای در ورودی گرفتند تا مردم یکبار دیگر دست به پرچم بکشند. خادمی که پرچم گرفته بود را دیدم. پسرهای سرود دورش جمع شده بودند. به بچه ها نفری یکدانه پیکسل هدیه میداد. خداروشکر که برادر کوچیکترم جزء پسرهای سرود بود و پیکسلش را من غارت کردم. الحمدالله واقعا!
اخر کار هم با خانم های مسجد و پرچم و خادم ها عکس دسته جمعی گرفتیم و سالن را کمی جمع و جور کردیم....
بعد هم با خستگی تمام به مسجد رفتیم برای نماز.
آخر کارهم به خانه امدم و تا شب خوابیدم...خستگی امتحانات و آن روز را دَر کردم.
#روزنگار
#افرا
هدایت شده از نرگس مدیری
#مجاورِعشق
به ورودی زل زده بودم. افکار مختلف در مغزم میچرخید. نمیتوانستم روی هیچکدام تمرکز کنم. پر از هیچ بودم. دلم میخواست از هیچ منفجر شود. فکر میکردم گریهام بند نیاید. امین سرش را از توی کتاب دعا بلند کرد. بدون اینکه نگاهش کنم لرزش شانههایش را دیدم.
به حالش غبطه خوردم. من هم دلم گریه میخواست.
آب دهانم مثل سنگی قلمبه از گلویم پایین رفت. لبهایم را بالا بردم. پلکهایم را روی هم گذاشتم.
_وقت دلتنگی آخه چی کار کنم؟!
بالاخره قطرهی اشکی در چشمم تشکیل شد. خوشحال بودم که میخواستم گریه کنم.
_ببخشید اینجا نماز جماعت برگزار میشه؟
صدای پیرمرد اشکم را خشک کرد. چشم باز کردم. امین با صورتی خیس و صدایی گرفته جوابش را داد:
_بله پدر جان.
پیرمرد متوجه دگرگونی حال ما شد. ممنون کوتاهی گفت و رفت.
روی صورت امین قفل ماندم. به خاطر من ریش مشکی و مرتبش را تراشیده بود. ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست.
یاد روز عروسیمان افتادم.
از آرایشگاه بیرون آمدم. امین با کت و شلوار سورمهای دامادی و دسته گلی از رز صورتی، لبخندزنان به استقبالم آمد.
نشناختمش. با چشمان گرد دهان باز کردم:
_وای امین غلط کردم!
ابروهای پیوندیاش گره کوچکی خورد. خودش را جمع کرد و با نیش خند گفت:
_ دیگه دیر شده دختر دایی خیلی وقته اسمت به نامم خورده.
با لبهای آویزان ناله کردم:
_امین بعد از این حتی اگه خودمو کشتم ریشت رو نزن.
انگار تازه یاد بلایی که سرش آوردهام افتاده باشد؛ یک ابرویشش را بالا برد. دستی به صورت سه تیغ شدهاش کشید. لبهایش را به هم فشرد و گفت:
_مطمئن باش انتقام اینو ازت میگیرم.
هنوز لبخندم روی ریش نداشتهاش بود که سرش را بلند کرد.
_ستاره جان
با همان لبخند به چشمان مشکیاش خیره شدم.
_فکر میکنی دارم بهت ظلم میکنم؟!
ابروهایم را بالا بردم. با چشمان نسبتاً گرد شده نگاهش کردم. ادامه داد:
_همین که به خاطر من از خانواده و شهری که توش به دنیا اومدی دل میکنی و میخوای شلوغی تهران رو ...
وسط حرفش پریدم:
_این چه حرفیه؟!
به ایوان طلای حرم آقا نگاه کردم.
_این مسیریه که خود آقا امام رضا (ع) بهم نشون داده.
پلکی زدم و دوباره به چشمان امین خیره شدم. مکثی کردم و لب زدم:
_پارسال همینجا برای انتخاب شما استخاره کردم.
با لبخند ادامه دادم:
_جواب استخاره این شد: «و برای سلیمان، تندباد را مسخّر كردیم كه به فرمانش به سوی آن سرزمینی كه در آن بركت نهادیم، حركت میكرد و ما همواره به همه چیز داناییم.»*
برق شادی را در چشمانش دیدم. ابرویی بالا دادم و به آسمان نگاه کردم.
_اما نفهمیدم چیه شما شبیه «تند باده»!
چشمان ریزش باز شد و خندهی بلندی کرد.
برای اینکه شوخیام را جبران کنم گفتم:
_درسته که دوری از حرم بیشتر از هر چیزی اذیتم میکنه؛ اما مطمئنم کنار شما از پس هر سختی برمیام.
صدای نقارههای حرم، دوباره توجه هردویمان را به حرم آقا امام رضا(ع) جلب کرد.
و
این آخرین باری بود که به عنوان مجاور آقا در حرم نشسته بودم.
#1401321
#نرگس_مدیری
#امام_رضاییام
پ. ن:
* وَلِسُلَيْمَانَ الرِّيحَ عَاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِٓ إِلَى الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا ۚ وَكُنَّا بِكُلِّ شَيْءٍ عَالِمِينَ
(سوره انبیاء، آیه۸۱)