فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شعزی بسیار زیبا از زنده یاد افشین یداللهی✨
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تورا پیش از ازل می آفرید
من عاشق چشمت شدم...
دکلمه: #افشین_یداللهی
روحش شاد🌱
@ANARSTORY
انسان شناسی ۲۲۹.mp3
9.66M
#انسان_شناسی ۲۲۹
#استاد_شجاعی
#استاد_رحیمپور_ازغدی
※ فقط یک شاخصه هست که نشان میدهد مسیر حرکت انسانی شما، مسیر درستی است!
- اگر اهل عبادت هستید،
- اگر اهل فعالیتهای جهادی و معنوی هستید،
و این شاخصه در وجود شما دیده نمیشود،
✘ ترمز کنید!
مسیر شما مسیر درستی نیست و باید تغییر مسیر دهید.
@Ostad_Shojae
@ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت37
با این حرف دخترمحی، بانو سُها دیگر ناراحت نشد. استاد ابراهيمی نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت:
_حالا خوبه این گوسفندا از گشنگی تلف نشدن.
بانو احد جواب داد:
_به خاطر این بوده که من بهشون غذا و آب دادم. چون اون موقعی که شما خواب بودید، اینا همدم من شده بودن.
سپس بانو احد سرش را تکان داد و گفت:
_باید پای صحبتاشون بشینین و های های گریه کنین. طفلکا هر کدومشون یه قصهی دردناک دارن. همین بَبَف، دیروز برام تعریف میکرد مامانش رو سرِ زا از دست داده. بعد باباش تا چهلم مامانش صبر نکرده و رفته پنهونی یه گوسفند رو صیغه کرده. بعد بَبَف یه کم بزرگ میشه و میفهمه که مامان اصلیش نیست و پا به فرار میذاره. دیروز خودِ بَبَف به من گفت بانو رایا مثل مادرم میمونه و باهاش خیلی راحتم. ای کاش سرپرستیم رو به عهده بگیره.
سکوتی بر فضا حکمفرما شد که علی پارسائیان گفت:
_چه سرنوشت تلخی. باید به احسان زنگ بزنم یه کاری براش بکنه.
استاد ابراهيمی پرسید:
_کدوم احسان؟
_احسان علیخانی دیگه. باید بهش بگم به برنامَش دعوتش کنه.
_مگه احسان رفیقته؟
_آره بابا. چند سال پیش اومده بود مسجد محلمون قورمهسبزی گرفت. همون موقع شمارَش رو گرفتم.
استاد ابراهيمی عینکش را صاف کرد و گفت:
_جالبه. البته این رو بگم که احسان دیگه برنامهی ماه عسل رو نمیسازه و به جاش عصر جدید رو ساخته.
بانو سُها با شنیدن این جمله، قیافهاش را کَج و کوله کرد و گفت:
_هرچیزی قدیمیش خوبه. چیه عصر جدید؟
کسی چیزی نگفت که بانوان نوجوان سفرهی ناهار را پهن کردند.
همگی مشغول ناهار خوردن بودند که بانو نوجوان انقلابی گفت:
_یعنی دیگه خواستگاری نمیریم؟
استاد ابراهيمی یک پیاز داخل دهانش گذاشت و گفت:
_چرا نریم؟ من یه مورد دیگه سراغ دارم که قراره باهاش صحبت کنم.
احف که داشت با غذایش بازی بازی میکرد، با این حرف استاد ابراهيمی نگاهی به او انداخت و گفت:
_جونِ من؟
_جونِ تو.
لبخندی بر گوشهی لب احف نشست که بانو سیاهتیری گفت:
_تا احف بلند نشده برقصه، برقش رو بِکِشید.
احف پوزخند ریزی زد و گفت:
_من خستهتر از اونیام که برقصم. بههم خوردن خواستگاریم، بدجوری کمرم رو شکوند.
استاد ابراهيمی با لبخند جواب داد:
_خسته نباش که خواستگاری جدید توی راهه. فقط این مورد یه کم با مورد قبلی فرق داره و تو باید حتماً عکسش رو ببینی.
احف که اشتهایش باز شده بود، با دهانی پر گفت:
_موردای شما همه خوبه استاد. نيازی به عکس نیست.
_ولی از من به تو نصیحت. عکس این مورد رو حتماً ببین.
احف با سر جواب منفی داد که بانو احد گفت:
_استاد ابراهیمی اینقدر مورد داره که باید یه کانال مخصوص ازدواج و معرفی زوجین بههم بزنه.
همگی زدند زیرِ خنده که استاد ابراهیمی گفت:
_ما همین احف رو زن بدیم کافیه.
سپس به احف گفت:
_پس عکسش رو نگاه نمیکنی؟
احف دوباره جواب منفی داد که استاد ابراهيمی ادامه داد:
_باشه، هرجور راحتی.
هنگام عصر بود که استاد ابراهيمی به طرف زنگ زد و قرار خواستگاری فرداشب را گذاشت. سپس اعضا شام مختصری خوردند و به رختخوابهایشان رفتند. چشمان استاد مجاهد داشت گرم میشد که صدایی خواب را از چشمانش گرفت. استاد مجاهد نگاهی به احف انداخت. احف، در خواب عميقی فرو رفته بود؛ اما داشت حرف میزد. سپس استاد مجاهد، گوشیاش را روشن و شروع به فیلم گرفتن کرد و گفت:
_هم اکنون خواب دیدن احف را تماشا میکنید.
احف در خواب میگفت:
_آقای داماد، آیا بنده وکیلم شما را با مهریهی دو شاخه برگِ سبز به عقد عروس خانوم در بیاورم؟ دوماد گوسفندا رو برده چَرا. برای بار دوم میپرسم، بنده وکیلم؟ دوماد داره پوشک گوسفندا رو عوض میکنه. برای آخرین بار عرض میکنم؛ اگه جواب ندید فلفل میریزم توی دهنتون. بنده وکیلم؟ با اجازهی استادِ مرحومم و همهی باغ اناریا، بله.
سپس احف در خواب لبخند ریزی زد و لبانش را غنچه کرد که ناگهان استاد مجاهد گفت:
_متاسفانه به لحظاتی داریم میرسیم که مجبوریم فیلم رو سانسور کنیم.
سپس فیلم را متوقف کرد و آن را به گروه باغ انار فرستاد و زیرش نوشت:
_خواب دیدن احف، همین الان یهویی!
بعد از ارسال شدن فیلم، بانوان در گروه شروع به گفتن نظراتشان کردند:
_وای چه خواب خوب و شیرینی! خدایا قسمت ما هم بکن.
_نمیشد احف گوسفنداش رو با خودش نیاره عقد؟
_احف داره اشتباهی خواب میبینه. فرداشب خواستگاریه، نه عقد.
_ دوستان کسی میدونه قسمت سانسور شدهی این فیلم رو توی چه سایتی ببینیم؟
بانوان تا سحر با هم، چت میکردند و هر از گاهی بانو رجایی، چند عدد فلفل قرمز داخل حلقشان میکرد که فایدهای نداشت.
بالاخره انتظارها به سر و زمان خواستگاری احف فرا رسید. احف یک کت و شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشید. سپس یک جفت کفش قهوهای روشن به پایش کرد و داخل اتاق شد تا بانو اسکوئیان نقدهای لازم را انجام دهد...
#پایان_پارت37
#اَشَد
#14000226
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت38
بانو اسکوئیان نگاهی به سر تا پای احف انداخت و گفت:
_تیپتون خوبه، فقط کُت رو داخل شلوار نمیذارن. در ضمن دکمههای پیراهنتون رو هم نبستید.
احف نکات گفته شده را رعایت کرد که بانو اسکوئیان ادامه داد:
_کفشاتون رو لطفاً در بیارید.
احف کفشهایش را در آورد که ناگهان علی پارسائیان زد زیرِ خنده. بانو اسکوئیان که متوجهی دلیل خندهی علی پارسائیان شده بود، به زور خندهی خود را کنترل کرد و گفت:
_چقدر هولید جناب احف. جوراباتون رو هم پشت و رو پوشیدید.
احف عرقش را پاک کرد و سری به نشانهی تاسف تکان داد که بانو اسکوئیان به علی پارسائیان گفت:
_لطفاً ایشون رو بگردید.
احف از این حرف جا خورد و گفت:
_واسه چی باید بگرده؟ مگه اینجا ایستِ بازرسیه؟
بانو اسکوئیان با خونسردی جواب داد:
_خیر. ما کسانی رو که قراره برن خواستگاری، میگردیم که احياناً اگه وسیلهی خطرناکی همراشون بود، ازشون بگیریم تا منجر به، بههم خوردن خواستگاریشون نشه. مثلاً یه بار یکی چاقو با خودش برده بود خواستگاری و عروس رو تهدید کرده بود که گوشیش رو بهش بده تا ببینه با پسر دیگهای در ارتباطه یا نه.
ابروهای احف بالا رفت که علی پارسائیان نزدیک احف شد و شروع کرد به گَشتن او. سپس یک برگ سبز از جیب کُتِ احف در آورد و گفت:
_این چیه دیگه؟
احف جواب داد:
_این رو برداشتم که اگه از عروس خوشم اومد، به عنوان هدیه بهش بدم.
_وای چه رُمانتیک!
این را بانو کمالالدینی گفت که از شیشهی پنجره داشت اتاق را دید میزد. البته همهی بانوان به شیشهی پنجره چسبیده و نظارهگر بازرسی احف بودند.
احف پس از نقدهای بانو اسکوئیان، رنگ و رویی تازه به خود گرفت و از اتاق خارج شد که بانو احد، یک جعبه شیرینی خامهای را جلوی او گرفت و گفت:
_بفرمایید.
احف لبخند ریزی زد و گفت:
_ممنون، البته هنوز نه به دارِه، نه به بارِه. گرچه اگه به دار و بار هم بشه، باید من شیرینی بدم.
بانو احد جواب داد:
_این شیرینی واسه شما نیست؛ بلکه واسه آقای بَبَعوند و پاندای بانو طَهوراس.
چشمهای احف گرد شد که بانو احد ادامه داد:
_وقتی شماها خواب بودید، این دوتا بدجوری رفته بودن توی نخِ هم. منم به خاطر اينکه دچار گناه نشن، صیغهشون رو خوندم که باهم راحت باشن.
احف که میخواست شیرینی را بردارد، ناگهان آن را پس زد و با لحن تندی گفت:
_بابا به منم یه خبر بدید دیگه. خیر سرم پدر دامادم.
کسی حرفی نزد که احف ادامه داد:
_الان اين دوتا گور به گور شده کجان؟
_با بانو طَهورا رفتن آزمایشگاه. چون عروستون یه کم حالت تهوع داشت، رفتن ببینن علتش چیه.
احف نفس عمیقی کشید که استاد ابراهیمی گفت:
_حرص نخور احف جان. انشاءالله تو هم امشب داماد میشی و روزای خوبمون تکمیل میشه. حالا بریم؟
احف با دستمال کاغذی عرقش را پاک کرد و گفت:
_بریم.
لبخندی بر روی لبان استاد ابراهيمی نشست و گفت:
_خب از اهالی تیرستان کی با ما میاد؟
بانو سیاهتیری جواب داد:
_راستش اول قرار بود بانو احد باهاتون بیاد؛ ولی وقتی بحث انتقام پیش اومد، واسه تنبیه هم که شده قیدش رو زدیم. الان قراره من باهاتون بیام.
_خیلی هم خوب. حالا بانو شبنم کجا هستن؟
بانو شبنم در حالی که کفش پاشنه بلند پوشیده بود و بهترین لباسها را تن بچههایش کرده بود، نزدیک اعضا شد و گفت:
_ما هم آمادهایم.
بانو ایرجی با تعجب گفت:
_شبنمی این چیه پوشیدی؟! میخوای بری خواستگاری، نه حنابندون!
بانو شبنم جواب داد:
_بَدِه من دارم آبروی احف رو حفظ میکنم؟! من کفش پاشنه بلند پوشیدم که اونا نگن طرف اصالت نداره.
استاد مجاهد سری به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
_آخه آبرو و اصالت مگه به این چیزاس؟! همین سخت گیری و چشم تو هم چشمیاست که وضعيت ازدواج جَوونا رو به اینجا رسونده.
بانو ایرجی دوباره به بانو شبنم گفت:
_شبنمی! اگه با اینا بری، یه موقع میخوری زمین و بچهی پنجمت به فنا میرهها.
_نترس عزيزم؛ من مواظب خودم هستم.
بانو ایرجی دیگر حرفی نزد که بانو رجایی نزدیک احف شد و گفت:
_بفرمایید. این گوشی رو بگيريد و وقتی وارد خونه شدید، لایوش رو روشن کنید و یه گوشهای بذارید تا فضای خونه کامل معلوم باشه. در ضمن همتون بلند حرف بزنید تا اعضا هیچ گفتوگویی رو از دست ندن.
احف گوشی را گرفت و گفت:
_چشم. فقط اينکه شما چهجوری وصل میشید به این؟
_وقتی شما لایو رو شروع کردید، من میام توی لایوتون. بعدش گوشی رو وصل میکنم به تلویزیون و همگی به تماشای خواستگاری شما میشینن.
_چقدر تکنولوژی پیشرفت کرده!
سپس احف لبخندی زد و از بانو رجایی بابت زحماتش تشکر کرد.
به دليل اینکه تعداد بچههای بانو شبنم بالا بود، همگی سوار وَنِ بانو سیاهتیری شدند و به طرف محل خواستگاری حرکت کردند. در بین راه، احف یک دسته گل و یک جعبه شیرینی خرید و پس از دقایقی، بانو سیاهتیری وَن را جلوی محل خواستگاری پارک کرد. سپس همگی پیاده شدند و احف زنگ در را زد...
#پایان_پارت38
#اَشَد
#14000227
ناربانو برگزار میکند:
مسابقهی #خورشید_اُمید با موضوعهای مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آیندهی کشور و جهاد تبیین.
در قالبهای داستانک( حداکثر ۵۰۰ کلمه)
و داستان کوتاه( حداکثر ۱۵۰۰ کلمه)
هر شرکت کننده میتواند در هر دو قالب شرکت کند.
مهلت ارسال اثر: دوم فروردین ۱۴۰۲ مصادف با آخرین روز ماه مبارک شعبان.
هر اثر همراه با هشتگ #مسابقه_خورشید_اُمید در ابتدای اثر ، نام و نام خانوادگی نویسنده در انتهای اثر باشد.
ارسال اثر به آیدی👇
@sedaghati_20
هر سوال دیگر در مورد مسابقه با هشتگ #سوال_مسابقه به آیدی 👇
@sedaghati_20
بعد از اعلام نتایج مسابقه، جوایز ویژهای به برندگان، هدیه خواهد شد.
فرصت را از دست ندهید.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
ناربانو برگزار میکند: مسابقهی #خورشید_اُمید با موضوعهای مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آیندهی کشور
فرصت را از دست ندهید. بشتابید بشتابید.
.
برای فتح تلآویو آمادهای؟ همه چیز با کاروان است. فقط شام اول با شماست.
.
💠 #خوش_زبانی
🔸رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
خوش زبانى روزى را زیاد می کند.
📚بحارالأنوار/ج76/ص 318.
✍🏼زیبا صحبت کردن هم در استفاده از کلمات مناسب و هم در لحن کلام از ویژگی های انسانهای دوست داشتنی است.
چنین انسانهایی هم در دل مردم جا دارند و هم خداوند عنایت ویژه ای به آنها دارد.
#دریافت_روزانه_حدیث #افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p/
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت39
_بله؟
_سلام و برگ. اومدیم بِبَریم.
_علیک سلام. چی رو بِبَرید؟
_دخترتون رو دیگه.
_آهان. شما خواستگارید؟
_بله بله.
_بفرمایید.
در خانه باز شد و همگی وارد شدند که بانو سیاهتیری گفت:
_اومدیم بِبَریم چیه؟ مگه سیب زمینی پیازه؟
احف چیزی نگفت و فقط عرق پیشانیاش را پاک کرد. بعد از سلام و احوالپرسی، احف به پدر عروس گفت:
_ببخشید جناب سلیمی، من یه تلفن ضروری دارم، بعد باید گوشیم رو بذارم اینجا که آنتن بده.
آقای سلیمی موافقت خود را اعلام کرد که احف گوشی را از جیبش در آورد. سپس نِتَش را روشن کرد و وارد لایو شد و گوشی را به صورت افقی روی طاقچهی گوشهی اتاق گذاشت تا کسانی که نیامدند، از خواستگاری عقب نمانند. بعد از برقرار شدن لایو، احف با لبی خندان رفت و کنار استاد ابراهیمی نشست. بانو شبنم نیز که کنار بانو سیاهتیری نشسته بود، دستورات لازم را به فرزندانش ابلاغ کرد و گفت:
_سیده فاطمه زهرا، تو موز و خيار برمیداری. سیده رقیه، تو هم میری کنار مادر عروس میشینی و میگی عمو احف خیلی ماهه. سید محمد تو هم میری پیش پدر عروس و میگی من عمو احف رو خیلی دوست دارم. سیده زینب رو هم میدم بغل عروس تا ببینم بچهداری بلده یا نه!
فرزندان بانو شبنم دستورات را مو به مو اجرا کردند که احف با دیدن موزهای داخل میوهخوری، برقی در چشمانش نمایان شد و به استاد ابراهیمی گفت:
_استاد یه موز بردارم؟
استاد ابراهیمی موافقت خود را با تکان دادن سر اعلام کرد و احف با لبی خندان موز را برداشت. در آن حوالی یک مگس بود که هی ویز ویز میکرد و در حال پرواز کردن بود که ناگهان، مگس سرش گیج رفت و به داخل لیوانِ آبِ پدر عروس افتاد. پدر عروس با دیدن این صحنه، با دو انگشتش مگس را از داخل لیوانِ آب برداشت و به او گفت:
_زود باش آبی که خوردی رو تِخ کن بیرون.
احف با دیدن این صحنه، آب دهانش را قورت داد و به استاد ابراهیمی نگاه کرد. سپس سرش را به معنی "چیکار کنم؟" تکان داد که استاد ابراهیمی دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت:
_موز رو بذار سر جاش. قول میدم بعد خواستگاری یه کیلو برات بخرم.
احف با ترس و لرز، موز را سر جایش گذاشت که پدر عروس گفت:
_خب آقا داماد چهکاره هستن؟
احف با صدای بلندی جواب داد:
_عرضم به حضورتون که...
پدر عروس با اخم گفت:
_چرا داد میزنید؟ فاصلهی ما زیاد نیست که. آرومم بگید میشنوم.
احف خواست پاسخ بدهد که استاد ابراهیمی گفت:
_راست میگه دیگه. چرا بلند حرف میزنی؟
اینبار احف دمِ گوش استاد ابراهیمی گفت:
_استاد من بلند حرف میزنم که کیفیت صدا توی لایو خوب باشه و همه بتونن بشنون. الان یه باغ، پشت اون گوشی منتظر حرفای ما هستن.
_اونا رو ولش کن. بعداً بهشون میگیم چی گفتیم.
احف سرش را به نشانهی تایید تکان داد و نگاهی به دوربين گوشیاش انداخت. سپس دستش را روی سینهاش گذاشت و لبخندی مصنوعی زد و با یک حرکت، از همهی دنبال کنندگان لایو عذرخواهی کرد. پدر عروس سوال خود را تکرار کرد که استاد ابراهیمی دَمِ گوش احف گفت:
_میخوای بهش بگی چوپانم؟ اگه این رو بگی، همین الان پرتمون میکنن بیرون. چون آقای سلیمی خیلی روی شغل خواستگارای دخترش حساسه.
احف جواب داد:
_نترسید. یه جور دیگه بهش میگم.
سپس احف لبخندی به پدر عروس زد و گفت:
_راستش بنده توی دامنهی کوه، نمایشگاه گوسفند دارم.
پدر عروس با چشمانی گرد شده گفت:
_منظورتون همون چوپانه؟
_تقریباً. البته اسم اصلیش بیزینسه. چون من اول گوسفند میخرم، بعد مثل یه پدر بزرگش میکنم؛ بعدش هروقت به سن قانونی رسید، یا میفرستمش خونهی بخت یا با قیمت بالا میفروشمش. مثلاً همین تازگیا یه گوسفند رو داماد کردم و فرستادمش خونهی بخت.
در این میان ناگهان پیامی به بانو سیاهتیری ارسال شد که وی بعد از خواندن پیام، دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت:
_همین الان پیام اومد بانو طَهورا با پانداشون و آقای بَبَعوند از آزمایشگاه برگشتن. تبریک میگم جناب احف. تست بارداریِ عروستون مثبت اعلام شده و شما به زودی پدربزرگ میشید.
احف با شنیدن این خبر، با صدای بلندی گفت:
_به به! همین الان خبر رسید همین گوسفندمون داره پدر میشه. به افتخارش یه کفِ مرتب.
همگی دست زدند که استاد ابراهیمی پوزخندی زد و گفت:
_اینم از عجایب خلقته جناب سلیمی. احف ما هنوز داماد نشده، ولی داره پدربزرگ میشه.
اما در باغ انار غوغایی بود. همگی جلوی تلویزیون بزرگ باغ نشسته و مشغول تماشای خواستگاری بودند. جلوی همهی آنها نیز پر از پفک و چیپس و پُفیلا و تخمه بود و دست کمی از سینما نداشت. تلفن هرکس نیز که زنگ میخورد، به او تذکر میدادند که "مگه سینما جای تلفنه؟" وقتی اعضای خواستگاری آرام حرف میزدند، دیگر دنبال کنندگان لایو صدایی نمیشنیدند. به خاطر همین دخترمحی غرید و گفت:
_اینم از لایومون که لال شد.
بانو نسل خاتم گفت:
_ناشکری نکن ستایش جان. تصویر خالی هم خوبه...
#پایان_پارت39
#اَشَد
#14000228
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت40
بانو نسل خاتم پفیلای داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_شوخی کردم بابا؛ یکی بلند بشه صداش رو درست کنه. لایو بدون صدا، مثل املت بدون تخم مرغه.
بانو رجایی گفت:
_مشکل صدا از اینجا نیست بانو جان. از خواستگاریه که آروم حرف میزنن.
بانو نسل خاتم دیگر حرفی نزد که بانو نورا گفت:
_طفلک بانو شبنم. اگه اینجا بود، دیگه به کسی چیپس و پفک و پفیلا نمیرسید.
بانو طَهورا تخمههایی را که شکانده بود، داخل دهان پاندایش گذاشت و گفت:
_نگران بانو شبنم نباشید. اون الان اونجا حسابی کیفش رو پر کرده و داره موز و خیار و سیب اَعلاء میخوره.
کسی حرفی نزد که فکری به سر بانو رجایی خطور کرد. به خاطر همین گوشیاش را برداشت و پیامکی به بانو شبنم فرستاد.
احف و استاد ابراهیمی، با پدر عروس مشغول صحبت بودند. بانو شبنم و بانو سیاهتیری هم، با مادر عروس گرم گرفته بودند. بچههای بانو شبنم هم مخلصانه در حال انجام وظايف بودند که احف گفت:
_ببخشيد عروس خانوم تشریف نمییارند؟
پدر عروس جواب داد:
_میان حالا؛ عجله نکنید.
احف لبخندی زد که پدر عروس ادامه داد:
_شما چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف خواست پاسخ بدهد که بانو شبنم با صدای بلندی گفت:
_دوستان یه کم بلندتر حرف بزنید دیگه.
همگی با تعجب به يکديگر نگاه کردند که بانو شبنم با دستش اشارهای به گوشش کرد و گفت:
_به خاطر این میگم که شارژ سمعکم تموم شده.
سپس بانو شبنم نگاهی به احف انداخت و به او چشمک زد. سپس به گوشی روی طاقچه اشاره کرد که احف فهمید ماجرا از چه قرار است. به خاطر همین احف گفت:
_ای وای شارژ سمعکتون تموم شد؟! الهی!
سپس به پدر عروس گفت:
_ببخشید اگه میشه بلندتر حرف بزنیم که ایشون هم بشنون.
مادر عروس با تعجب پرسید:
_ایشون با این سن و سال، سمعک استفاده میکنن؟
احف سر خود را تکان داد و گفت:
_بله. البته چیز عجیبی نیست. وقتی چهارتا بچهی شیطون داشته باشی و یه بچهی شیطون دیگه هم توی راه باشه، ایشون که هیچی، هرکی باشه سمعک لازم میشه.
مادر عروس چیزی نگفت که پدر عروس با صدای بلندی پرسيد:
_چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف با صدای بلندی جواب داد:
_راستش ما دو ربع سکه، به نیت دو طفلان مسلم در نظر داریم. بالاخره شغل چوپانیه دیگه. درآمد زیادی نداره.
با بلند حرف زدن حاضرین در خواستگاری، صدای لایو نیز مثل قبل واضح شد و همگی خوشحال شدند و برای قدردانی از بانو رجایی، یکصدا گفتند:
_رجایی مچکریم، رجایی مچکریم!
پدر عروس با شنیدن اين مقدار مهریه، کمی فکر کرد و گفت:
_راستش ما نوزده سکه در نظر داریم. اونم به نیت پنج تن آل عبا و چهارده معصوم.
احف با چشمانی گرد شده گفت:
_ببخشید ولی درستش چهارده سِکَّست. چون پنج تن آلعبا هم جزئی از چهارده معصومه.
پدر عروس با قاطعیت جواب داد:
_خیر. همون نوزده سکه. چون ما جدا جدا حساب میکنیم.
احف حرفی نزد و لبخندی مصنوعی زد که پدر عروس ادامه داد:
_البته نوزده سکه چیزی نیست. چون الان سکه بدجوری کشیده پایین.
بانو سیاهتیری دَم گوش احف چیزی گفت که احف با صدای بلندی گفت:
_میگن قراره دوباره بکشه بالا.
پدر عروس پرسید:
_چی؟
_همینی که کشیده پایین. میگن به خاطر انتخابات، از قصد کشیدن پایین که مردم رو گول بزنن.
_نمیدونم والا. البته اینا همش شوئه. چون نتیجهی انتخابات، از قبل مشخص شده و قراره یه گاگول دیگه رو به مردم غالب کنن.
دوباره بانو سیاهتیری دَمِ گوش احف زمزمهای کرد که احف گفت:
_البته ما توی باغمون یه نوجوَون انقلابی داریم که آینده رو پیش بینی میکنه. ایشون گفتن قراره یه فرد کاملاً جوان و انقلابی رئیس جمهور بشن و مردم رو از این فلاکت و بدبختی نجات بدن.
پدر عروس چیزی نگفت که مادر عروس با صدای بلندی گفت:
_دخترم چایی رو بیار.
با شنیدن این حرف، احف لبخندی به پهنای صورت زد و کش و قوسی به بدنش داد که عروس خانوم چایی را آورد. احف با دیدن عروس خانوم، لبخندش جمع شد و گفت:
_برای عروس خانوم مشکلی پیش اومده؟ چون رسم ما اینه که عروس چایی رو بیاره؛ نه مادربزرگ عروس.
پدر عروس با لبخندی مرموزانه گفت:
_ایشون دخترم هستن؛ یعنی عروس خانوم!
عروس خانوم یک دختر سبزهرو و حدوداً سیساله بود که صورتی پر جوش داشت و چین و چروکی که دور چشمانش را تصرف کرده بود. همچنین دندانهایش یکی در میان ریخته بود و به جای عروس خانوم، بیشتر شبیه عجوزه خانوم بود. احف با دیدن عروس خانوم، آب دهانش را قورت داد و خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_استاد، این عروسه؟!
استاد ابراهيمی با صدایی لرزان جواب داد:
_با کمال تاسف بله.
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_یا مشهد مقدس! استاد این چیه برام پیدا کردید؟
_اولاً مگه تو نبودی میگفتی اخلاق مهمه، نه ظاهر؟ دوماً مگه بهت نگفتم بیا عکسش رو نگاه کن؟ خودت ناز کردی و گفتی نه، همهی موردای شما خوبه!
احف خواست جواب بدهد که عروس خانوم سینی چایی را جلویش گرفت و گفت:
_بفرمایید...
#پایان_پارت40
#اَشَد
#14000229
بغضم چنبره زد. و دلم جرمه جرمه شد. پایان این ماجرا چگونه خواهد بود. در آغوش رحیم جان خواهم داد. یا به دامان رجیم در خواهم غلتید. یا ابا الغوث ادرکنی.
#واقفی
رویای همیشگی من نورانی است. من بچه بودم که عباس دستم را گرفت. عباس مردی زیبا و بلندقد و مهربان بود. حالا در آغوش گرم خورشیدم. تمام تنم آتش گرفته. بیین مرا. همینجا هستم. زیر باران محبتش.
#امام_مهربان
#واقفی
من کابوی میبینم گاهی. خواب دیدهام رفتهای. و من ماندهام میان آدمها.
#واقفی
گفتم که اندوهناکم. گفت دلت آرام باشد. گفتم چگونه آرام باشم در این گورستان. گفت به مادرم متوسل شو. و من عمریست خرمافروشم. خرمای فدک. مادرم زهرا، مشتی خرما به من داد وقتی بچه بودم. و من بغض کردم. این بغض هنوز با من است.
#مادرم
من دیگر از دامنش جدا نخواهم شد. کجا بروم؟ او همینجاست. سلام آقا.
#واقفی
بی او، ابرها میل باریدن ندارند. رودها ایستادهاند به تماشای ابرها. کوه ها شناور شدهاند برای یافتنش. و من اینجا کنار حسن یوسفها فقط گریه میکنم.
#واقفی
به انتظار قطار، در ایستگاه. هفت میلیارد مسافر به انتظار. و من میان واگن ها میگردم...
#واقفی
پروانهام در باران. نشستهام اینجا. پیلهام از بین رفته. بیا که بالهایم بیش از این توان ندارد. خورشید میخواهم.
#واقفی
چرخ ریسک آواز سر میدهد. سیکاسها سبزند. شفلرها آغوش باز کردهاند. موسی در گهواره آرام خوابیده. شمعدانی ها تا روی زمین کشیده شدهاند. یاس رازقی عطاری زده است. پیچ امینالدوله به زمین و زمان میزند خود را تا بالا برود. دیفن باخیا میل به سرپرستی حسن یوسف ها دارد. نهال انار همینجا کنار من ایستاده.
#واقفی
جشنواره یاس
کلیه اطلاعرسانیها، آموزشات و نکات مربوط به مسابقه یار احمد، سیدهی نسوان
داستانهای اعضا، برای مطالعه و داوری
https://eitaa.com/jashnvare_yas