°🎯| #غربالگرے |🎯°
چــه روزای خاطره انگــیزی بود
امــروز عصــر یه جـورایے
شبیه عصر جمــعه دلگــیر بود😉
مــلت ایــران همیشه
پــرچمش بالاست🇮🇷🇮🇷
الهے ڪه روز به روز
خار و ذلیل شدن دشمــنانمونو ببنیم👊
دهــه فجــر تمــوم شد امــا راه ما
قدرتمنـــدانه ادامه داره💪💪🇮🇷
جــانم فدای این پــرچم خـوشرنگ😍😍
فــرداشب با موضوع
#هیجـان_انگــیز.....😎
همــراهمــون باشید💪💪
فــــرنگـ بــدون سانســـــور🙄👇
📡| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_نود_وهشت ♡﷽♡ آیه چشم غره ای میرود و میگوید: خاک بر سر دشمنت پسره ی ندید
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_نود_ونه
♡﷽♡
پیرمرد خوش مشرب میخندد و میگوید: مگه چند وقت گذشته که یادم بره؟
آیه نا خودآگاهی نگاهی به عباس می اندازد که با پوزخند او را نگاه میکرد!گویا او هم حالا یادش
آمده بود که این خواهر شوهر همان دختر در جستجوی تابلو فرش چند روز پیش است!
ابوذر سر به زیر لبخندی میزند و گویا همین لبخند ماجرا را برای حاج صادق روشن میکند.... محمد
با کنجکاوی میپرسد: قضیه تابلو فرش چیه؟
ابوذر به جای آیه جواب میدهد: گویا آبجی از مغازه ی آقای صادقی تابلو فرشی چند روز خریده
بودند!
عقیله مشکوک به آیه نگاهی می اندازد و اینبار عباس با لحن خاص و معنا داری میگوید: البته
خریدشون کاملا اتفاقی بوده!
آیه نگاهی به عباس می اندازد و در دلش حسی به او میگوید با از اون آدمای رو مخی هاش طرفی!
سامره که گویا حوصله اش سر رفته با کلافگی میگوید:آبجی آیه چرا پس عروس نمیاد
خواستگاریش کنیم؟
جمع با این حرف سامره به خنده می افتد
محمد دنباله حرف سامره را میگیرد و میگوید: فک کنم حق با سامره خانم باشه! من میگم نوبتی
هم باشه با اجازه شما بریم سراغ این دو تا جوون ...
حاج صادق لبخندی میزند و میگوید: خواهش میکنم بفرمایید شما اول شروع کنید....
محمد نگاهی به ابوذر می اندازد و میگوید: به نظر من خود آقا ابوذر شروع کنن بهتره...
همگی به ابوذر خیره بودند و زهرا هم گوش هایش را تیز کرده بود... ابوذر صدایش را صاف میکند
و در دل بسم اللهی میگوید:
_خب اگه بخوام خودمو معرفی کنم ابوذر سعیدی هستم بیست و سه سالمه و سال آخر کارشناسی
رشته مهندسی برق .... هم دانشگاهی خانم صادقی هستم... خدا رو شکر دوسالی میشه که به
کمک پدرم یه کارو کاسبی کوچیک راه انداختیم و یه مانتو فروشی داریم که البته شغل اصلی من
نیست و من دنبال کار مناسب با رشته تحصیلیم هستم تحصیلات حوزوی هم دارم...یعنی تا چند
وقت دیگه معمم میشم و اگه خدا بخواد برنامه هایی هم برای این بعد از زندگیم دارم
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_نود_ونه ♡﷽♡ پیرمرد خوش مشرب میخندد و میگوید: مگه چند وقت گذشته که یادم
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد
♡﷽♡
خانواده صادقی نمیتوانند جلو تعجبشان را بگیرند و حاج صادق حس میکند این پسر واقعا
شخصیت غافلگیر کننده ای دارد
خیلی از ابوذر خوشش آمده بود منش و ادب و وقار البته مردانگی تاثیر گذاری داشت این آقا ابوذر...
حاج صادق نگاهی به آشپز خانه انداخت و پرسید: میشه بپرسم چرا دختر من؟
ابوذر آدم با حیایی بود با صراحت صحبت کردن در این باره واقعا برایش سخت بود به همین خاطر
با کمی مکث گفت: شاید بشه گفت حیای ایشون اولین دلیل بوده...
جمع شاکت شده بود و مادر زهرا لبخندی به لب داشت...نورا ابرویی برای شوهرش تکان داد به
معنی اینکه مورد مورد خوبی است و عباس همچنان اخم به چهره داشت...
محمد رو به حاج صادق گفت حاجی نظرتون چیه که دوتاشون برن باهم صحبتی داشته باشن ؟
حاج صادق موافقتش را اعلام کرد و زهرا را صدا زد.... زهرا با شرم از آشپز خانه خارج شد و این
شاید جزو معدود خواستگاری هایی بود که عروس چای تعارف نکرده بود!!!
با اجازه پدرش به اتاق زهرا میروند و زهرا خدا خدا میکند که صدای قلبش آنقدری بلند نباشد که
ابوذرآن را بشنود....
ابوذر به رسم ادب ایستاد تا اول زهرا داخل شود
زهرا بفرماییدی گفت و بعد بی صدا گوشه اتاق ایستاد ...ابوذر داخل شد و به خودش اجازه داد تا
اندکی آن هم زیر زیرکی اتاق را دید بزند! تم سفید و آبی آسمانی اتاق و چینش وسایل حاکی از با
سلیقگی صاحب آن بود!
ابوذر رو به زهرا گفت: اگر اجازه بدید دوتایی روی زمین بشینیم...
زهرا موافقت کرد و روی زمین نشستند و زهرا این کلمه در ذهنش بی ربط و با ربط تداعی
شد :خاکی !
لحظاتی بینشان سکوت برقرار شد که ابوذر با لحن با مزه ای گفت:
خب پیشنهاد میکنم در مورد یه موضوع دیگه سکوت کنیم!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد ♡﷽♡ خانواده صادقی نمیتوانند جلو تعجبشان را بگیرند و حاج صادق حس میکن
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_یک
♡﷽♡
زهرا لبخندی به لب می آورد و ابوذر اینبار میگوید: دارم فکر میکنم آخرین باری که من و شما باهم
حرف زدیم کی بود؟
زهرا آرام میگوید: برای هماهنگی سالن آنفی تاتر بود همون مراسمی که انجمن ما و شما مشترکا
برگذار کرده بود
_بله دقیقا همونه! ما شاءالله حافظه خوبی دارید
زهرا به همان لبخند بسنده میکند و هیچ نمیگوید گویا خود ابوذر باید مدیریت این مکالمه را به
دست میگرفت! به نظرش رسید این دختر چقدر محجوب است
این بار محکم تر گفت:خب خانم صادقی من اینجا هستم تا از شما بخوام بقیه عمرتون رو کنار من
بگذرونید و همسر من باشید و خب این شاید مهم ترین تصمیم زندگی ما باشه! شما سوالی از من
ندارید؟
زهرا به سختی آب دهنش را قورت داد واقعیتش این بود که یک دنیا سوال در ذهنش بود اما کلمات
را گم کرده بود و توان چینششان را کنار هم نداشت!
این سعی برای خونسرد بودن به کل انرژی و تمرکزش را گرفته بود
_خب راستش سوال که زیاد هست! اولیش همون سوالی که بابا پرسیدن ..من پیشنهاد میکنم
شما حرف بزنید و من در خلال همین صحبت ها ازتون سوال میپرسم!
ابوذر با لبخندی شروع به حرف زدن کرد! از سیر تا پیاز را گفت
از خودش شخصیتش عیب ها و نقص ها و نقات مثبتی که بقیه میگفتند از ایدئولوژِی هایی که برای
زهرا خیلی جالب بود! با همین اعتقادات که ابوذر میگفت بزرگ شده بود اما به نابی فکر ابوذر نبود!
و زهرا فکر میکرد ۲۳ سال سن زود نیست برای اینقدر بزرگ بودن!
و چه راه دور و درازی بود رسیدن به ایده آل های این مرد ...گفته بود هم پا میخواهد ...همپای این
مرد بودن آن هم با این قدمهای بلند سخت بود! نبود؟
ولی می ارزید! لذت اینکه کنار ابوذر عاشقی کنی می ارزید به تمام این سختی ها!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
🇮🇷•| #آقامونه |•🇮🇷
آقاجــانم در دیدار آخرتون
فرمـودید: امـسال بنده معتقدم
22 بهمــن به مراتب
پرشڪوهتـر از سالهای قبل خـواهد
بود.🇮🇷🇮🇷
آقاجان برف بود، بارون بود،
امــا ملت ایران به عشق شما
آمدند تا ثابت ڪننـد💪
مــا اهل ڪوفه نیستیم،،علے تنها بماند.
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے
#نگاره(295)📸
#ڪپے⛔️🙏
°•🇮🇷•° @Asheghaneh_Halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
یڪے از بهترین زمانهایے ڪه
مےتونید به همسرتـ💚ـون ابراز محبت
ڪنید و جمله معروف و مورد علاقه همسرتان (مثلا: "دوستـ😌ـت دارم") را
بگویید زمانے است ڪه صبح از خوابــ🌤بیدار شدهاید یا مےخواهید به محل ڪار خود بروید...
این ڪار هم باعث مےشود خودتان به لحاظ روانے به حـ☺️ـد مطلوبے برسید و هم به همسرتان انرژے مثبـ➕ــتے دادهاید..
#ابــرازڪنید👌
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
شخصے
به #علامهطباطبایے (ره) گفت:
یڪ ریاضتے📿
براے پیشرفتـ #معنوے
به من بفرمایید😇
علامه فرمودند:
بهترین ریاضتـ👌🏻
#خوش_اخلاقے باخانواده استـ...
@ASHEGHANEH_HALAL
..|🍃
🌷🍃
🍃
#چفیه🕊
{📞}از محمد به تمام خواهرانے
ڪه عاشق شهادت هستند..
{😍}اگرمےخواهیدشھید بشوید
{💍}همسر خوب براے شوهرتان و
{👦}مادرے خوب براے فرزندانتان باشید
{✋}آن وقت شھید مےشوید
#شهیدمحمدبلباسے🌷
#اللهمصلعلےمحمدوآلمحمد❤️
•| @asheghaneh_halal |•
🍃
🌷🍃