eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
😜•| |•😜 تُپـــل خان☝️:) دوســـت دارم به ایران بـــروم!☺️ داداش قبــل از تو خیلیــها آرزو داشتن بیـــــان ایران✋ امــــا برو تحـــقیق ڪنـ ببین الان ڪجان! اصلا چرا راه دور بریم😁 همـــین ربع پهــلوی✋ هر هفتـــهـ قرار میزاره چهــارشنبه بــــیاد ایران😂 امـــا بیشتــــر تو خواب مےبینه!👊 تـــو هم بخواب! حتمـــا آرزوت برآورده میشه!😅 [ وزیـــر امور خارجه فعلے] رئیس سازمان سیا اسبق😉 سیاست در طنزترین حالت ممڪن اینجا😎👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
♡🍃🌼🍃♡ #قائمانه 😞}از داغ غمـت کمـر خمیده‌ست ،بیا 📆}یکبار دگر «جمعه» رسیده‌ست ،بیا 💔}ای بـا خبـر از راز دل بیمـارم 🔚}تا عمر به آخر نرسیده‌ست ،بیا #السلام‌علیڪ‌یابقیة‌الله‌فے‌ارضہ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج #جمعہ‌هاے‌بے‌قرارے @asheghaneh_halal ♡🍃🌼🍃♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •] ••🏃اهل مسابقه هستی؟! ••🍃میخوای بد‌ونی چطور میشه برنده شد؟!😃 ••📲اوصیکم بدانلود👌☺️ #برنده‌شو #استاد‌پناهیان ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •] چـنـدیستــ هــواے چشـ👀ـم من بــ☔️ـارانیستــ هــرخـشـت دلــ💓ــم بیــانگـ✨ـرویـرانیستــ بیمـــارےدوری از خــ🌞ــراســان دارم تجــویـز پزشـکــ حـــ💚ـرم درمــانیستــ #دلتنگــ_حـــرم💔 هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
💍🍃°• #هـمسفرانه تُــــو بـخند |☺️| تا بـه همه ثابـت ڪـنم |😉| یــڪ دیـوونـه |😁| دوایش قـرص نیست |❗️| لبخند تــــو ست..! |😍| #اضحڪےلے😘 💍🍃°• @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت: -یاد هادی افتاد
🍃🍒 💚 احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را به پائین در دوخته بود. پایی را دید که از اتاق بیرون آمد. نگاهش را بالا برد. به صورت مرد که رسید احساس کرد آفتاب توی چشمش افتاده. مجبور شد چشم هایش را ببندد. وقتی نور کم شد و توانست چشمش را باز کند مرد را دید که پشت به او ایستاده بود. مردی متوسط القامه و تقریباً چهارشانه. موهایی مشکی و تقریباً بلند که به زحمت به یقه پالتویش می رسید. احساس می کرد هیچ صدایی را نمی شنود. انگار جز او و آن مرد کسی در حیاط نبود. احساس غریبی داشت. با اینکه چهره مرد را نمی دید اما احساس می کرد که سالهاست او را می شناسد. می خواست جلو برود اما نمی توانست. توان حرکت نداشت. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. مرد به راه افتاد. غیر از هادی پیرمردی هم همراهشان بود. چهره پیرمرد هم پیدا نبود. هر سه به طرف در رفتند. دوست داشت مانع رفتنش بشود. داد می زدتا مگر بایستد اما صدایی از گلویش بیرون نمی آمد. چند قدمی که رفتند مرد ایستاد. ضربان قلب شاهرخ بیشتر شد. - کاش برگردد این تنها چیزی بود که در ذهنش تکرار می شد. اما مرد برنگشت. تنها سرش را برگرداند. دوباره خورشید.... این نور لعنتی مانع دیدن می شد. این موقع روز خورشید از کجا آمده بود؟ تنها چیزی که دید چشمان مرد بود. چشمانی درشت و مشکی با ابروانی مردانه و به هم پیوسته. نگاهش سنگین بود. نفسش به شماره افتاده بود. یکدفعه چیزی در درونش احساس کرد. انگار کسی با او حرف می زد، اما خیلی کوتاه. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. در سرش احساس دوران می کرد. چشمانش سیاهی رفت. دستش را دراز کرد. ناگهان زانوهایش شل شد و اگر علی نگرفته بودش با صورت روی زمین افتاده بود.... هادی وارد اتاق شد. شاهرخ انتهای اتاق نشسته بود. دست راستش را روی زانوی خم کرده اش گذاشته بود و سرش را روی آن گذاشته بود. پای چپش دراز بود و با دست چپش لیوان آبی را که کنارش روی زمین بود گرفته بود. هادی را که دید پایش را جمع کرد. مدتی به هادی خیره ماند و دوباره سرش را برگرداند. - اون کی بود هادی؟ - یه مهمون. اومده بود فوت بابارو تسلیت بگه شاهرخ که به نظر می آمد هنوز از اتفاقی که افتاده شوکه است گفت: - وقتی نگام کرد احساس کردم داره باهام حرف می زنه. درست یادم نیست اما یادمه وقتی شنیدم خوشحال شدم. می خواستم بیام جلو اما پاهام حرکت نمی کرد. نگاهش خیلی سنگین بود بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد_ویک احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را
🍃🍒 💚 بعد نگاهش را به طرف هادی چرخاند، چشمانش را تنگ کرد و گفت: - احساس کردم مدتهاست میشناسمش هادی لبخندی زد و جلو آمد ... علی و شروین بیرون،دم ایوان و روبروی در اتاق منتظر ایستاده بودند. هادی که بیرون آمد از ایوان کوتاه بالا رفتند. - چی شد؟ حالش خوبه؟ هادی سر تکان داد. - آره خوبه شروین می خواست وارد اتاق شود که هادی مانع شد: - بهتره تنها باشه صدایی از اتاق می آمد. شبیه صدای گریه بود. از شیشه رنگی و مات در اتاق نگاهی به داخل انداخت. شاهرخ را دید که خم شده بود . دست هایش را روی زمین گذاشته بود، سرش را پائین انداخته بود و از شدت گریه بدنش می لرزید. با نگرانی به اتاق اشاره ای کرد و گفت: -داره گریه می کنه؟ چی شده مگه؟ -چیزی نیست، حالش خوب می شه. بفرمائید بریم اون طرف - اما .... - گفتم که حالش خوب میشه. نگران نباش.... بفرمائید علی نگاهی به هادی کرد و هادی که گویا متوجه سوال علی شده بود سری به علامت تائید تکان داد. شروین هر چند دلش نمی خواست اما مجبور بود همراه هادی و علی به اتاق آن طرفی برود .... وقتی که بر می گشتند شاهرخ ساکت بود. توی صندلی ماشین فرو رفته بود و سرش را تکیه داده بود. چشم هایش را بسته بود. مثل کسی بود که صحنه ای باور نکردی را دیده و لحظات سنگینی را تجربه کرده باشد. وقتی علی پیاده شد تنها لبخندی بی رمق زد و خداحافظی کوتاهی کرد. انگار در دنیای دیگری بود. دم در که پیاده اش کرد پرسید: -می خوای امشب بمونم اینجا؟ شاهرخ مدتی مات به شروین خیره شد بعد با جواب هایی منقطع جواب داد: - نه .... نه... ممنون، تو برو بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد_ودو بعد نگاهش را به طرف هادی چرخاند، چشمانش را تنگ کرد و گف
🍃🍒 💚 - مطمئنی حالت خوبه؟ -آره خوبم. نگران نباش. شب بخیر شروین زیر لب جواب داد. - شب بخیر در تمام مسیر فکر می کرد که چه چیزی شاهرخ را اینطور کرده است اما هرچه فکر می کرد کمتر نتیجه میگرفت. تمام وقایع را مرور کرد اما هیچ چیزی به ذهنش نرسید. فقط یک چیز را مطمئن بود، هرچه بود مربوط به همان موقعی بود که با علی روبروی شاهرخ ایستاده بود. اینقدر غرق در فکر شده بود که نزدیک بود به ماشین جلویی اش بزند. * اگر پیروان ما - كه خدای آنان را در فرمانبرداری خویش توفیق ارزانی بدارد - براستی در راه وفای به عهد و پیمانی كه بر دوش دارند، همدل و یكصدا بودند، هرگز خجستگی دیدار ما از آنان به تأخیر نمیافتاد و سعادت دیدار ما - دیداری بر اساس عرفان و اخلاص از آنان نسبت به ما - زودتر روزی آنان میگشت. از این رو (باید بدانند كه) جز برخی رفتار ناشایسته آنان كه ناخوشایند ما است و آن عملكرد را زیبنده اینان نمیدانیم، عامل دیگری ما را از آنان دور نمیدارد. امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف) بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] •| آنجـــا ڪه👇 |• «تــو» بـاشـي💚 •| چـه حسـابـي☺️ |• چـه ڪتـابـي؟!😉 #فاضل_نظری|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(455)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
. ❌ڪانالے ڪه این روزها تو ایتا غوغا به پا ڪرده با روشنگرے هاش👆 ❌ اگه میخواي اخبار محرمانه رو رصد ڪني، بیا ببین تو این ڪانال چه خبره😱 http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2 🎥🔞 #بدون_سانسور 🎥🔞 #بدون_روتوش✋ 🎥🔞 #افشاگرے http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2 ☝️☺️☝️☺️☝️ .
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
. ❌ڪانالے ڪه این روزها تو ایتا غوغا به پا ڪرده با روشنگرے هاش👆 ❌ اگه میخواي اخبار محرمانه رو رصد ڪن
این ما و این هم شما😍 کانال جدیدمون👆🏻😇 با کلی اخبار محرمانه و طنزهای سیاسی🤓 زشته جوین نشید!🙃
#همسفرانه تــو بایـد سَهم ِمَـن باشـی•|💗|• اگـر معیــٰار دِل باشَـــــــد•|😍|• #سید_تقی_سیدی 🖊 #تموم_زندگیمے💐 بھ وقت ـعاشقے😉👇 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal