eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
2488148.mp3
6.89M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 - الهی؛اگه زشته گناه بنده‌ات ولی بخششت چه زیباست . .(: صحیفه‌ی‌سجادیھ؛ مناجات¹ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دوازدهم (حسام می گوید ) رو به رویم نشسته بود. مثل یک رؤی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (محمدرضا می گوید) حوریایی که متعلق به من بود حالا جلوی ماشین حسام، مثل یک عروسک خجالت زده نشسته بود و دست حسام زیر چانه اش نشسته با او حرف می زد. دوست داشتم شیشه های ماشینش را خُرد کنم و حوریا را با موهای پوشانده شده اش آویزان. این حق من نبود که مثل یک ناکام حسرت زده نظاره گر لحظات عاشقی منفورشان باشم. این چند سال چقدر خودم را به حاج رسول نزدیک کرده بودم و همه ی اهل محل عقد من و حوریا را توی ذهنشان سفت و محکم بسته بودند و به حق می دانستند که حوریا مال من باشد. این دختر سهم من بود با وجود تمام ایثارگری هایی که در حق خانواده و پدر معلولش کرده بودم. چه شبهایی که پیش حاج رسول در بیمارستان ماندم و به سختی شبم را صبح کردم. چقدر او را دکتر می بردم و کارهایش را انجام می دادم و دور دستش بودم به این بهانه که خودش دو دستی دخترش را تقدیمم کند. نمی دانم بلای عظیم حسامِ لعنتی کی بر کاخ داشته هایم آوار شد و زیباترین دارایی ام را از من ربود. خودم را پشت دیواری مخفی کردم که ماشین حسام از جلویم عبور کرد و من با حرص قلوه سنگی را بانوک کفشم به سمتش شوت کردم و از قضا سنگ به گلگیر ماشینش برخورد کرد. دست و پایم را گم کردم اما همین که حسام متوجه و پیاده شد، چهره ای حق به جانب گرفتم و دو دستم را به جیب شلوارم فرو دادم و با سر و گردنی که عمدا عقب نگه داشته بودم نگاهش کردم. از چهره اش حرص و عصبانیت می بارید. پس روی ماشینش نقطه ضعف داشت. ناخودآگاه از این فکر کج خندی زدم و حسام عصبی تر به سمتم غرید. _ چه غلطی کردی؟! بدون حرف و با همان لبخند به او خیره شدم. _ می خندی؟! بیشتر خندیدم و این حسام را عصبی می کرد. بدم نمی آمد از داد و بیداد دعوایمان خانواده ی حاج رسول هم بیرون بیایند و رفتار دامادشان را با من ببینند. آن وقت، قیافه ی حاج رسول و حوریا دیدنی می شد. حسام به سمتم خیز برداشت و یقه ام را گرفت و مرا به کنار گلگیر ماشینش کشاند. _ مرتیکه ببین چیکار کردی؟! با دیدن رنگ پریده ی گلگیر، گل از گلم شکفت و قهقهه ی کوتاهی زدم و گفتم: _ خوشگل تر شد. صدای دندان های حسام را به وضوح شنیدم. دوست داشت سر به تنم نباشد. چهره ی سرخ از خشم و چشمان دریده اش را به من دوخته بود و با حرص نفس می زد. منتظر بودم نقشه ام عملی شود و اولین مشت را حواله ام کند و دعوایمان شروع شود اما چشم بست و با همان حرص یقه ام را رها کرد و به سمت ماشینش رفت. متعجب از کارش، یقه ام را درست کردم و گفتم: _ وجودشو نداشتی؟! در حین سوار شدن گفت: _ آدم از یه سوراخ چند بار گزیده نمیشه. نمیذارم توی این کوچه دعوا راه بندازی و خاطر اهالی اینجا رو مکدر کنی. کورخوندی پسر... و با سرعت از کوچه خارج شد. از اینکه دستم را خوانده بود حرصی شدم و راه خانه را پیش گرفتم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سیزدهم (محمدرضا می گوید) حوریایی که متعلق به من بود حالا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام کلافه به آپارتمانش بازگشته بود. از عصبانیت کله اش سوت می کشید. از خدا که پنهان نبود، دوست داشت خرخره ی محمدرضا را می جوید و از دست و پای شکسته آویزانش می کرد. پسره ی احمق، پاک زده بود به سرش. با یادآوری پریدن رنگ گوشه ی گلگیر، پفی کشید و سری تکان داد و دوباره توی ذهنش با محمدرضای خیالی دعوا کرد و او را کشت. داغ کرده بود. هوا رو به گرمی می رفت و کولر آپارتمان را هنوز راه نینداخته بود. دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی با حرص باز کرد و رکابی را پشت بندش از تن درآورد و در بالکن را باز کرد و تن برهنه اش را روی تخت انداخت بلکه کمی خنک شود. می دانست تنفر محمدرضا از او، ممکن است برایش دردسر ساز شود اما چیزی ته دلش می گفت شاید یک لجبازی موقتی باشد. ساعت از پنج عصر گذشته بود که بیدار شد. برای رفتن به مغازه حسابی دیر شده بود. پنجشنبه بود و فکری به سرش زد. گوشی موبایل را برداشت و با حاج رسول تماس گرفت. _ سلام حاجی وقتتون بخیر _ سلام حسام جان. عاقبتت بخیر. _ حاجی زیاد وقتتو نمی گیرم. خواستم بدونم می تونید جایی همراه من بیاید؟ البته... شما و حاج خانوم و حوریا... خانوم منظورمه. وقتشون آزاده که بیام دنبالتون؟ _ خیره ان شاءالله حسام جان؟ کجا می خوای بری؟ من و من کرد و گفت: _ والا گفتم پنجشنبه س زیارت اهل قبور بریم. بالاخره باید پدر و مادرمو ببینید دیگه... هر چند، سنگ مزارشون. _ خدا رحمتشون کنه. باشه پسر... من با اهل منزل حرف میزنم اگه شد که میگم حوریا خبرت کنه. بعد قطع تماس حسام خودش را به حمام انداخت و دوشی سریع گرفت. در حال سشوار کشیدن موهایش بود که گوشی اش زنگ خورد. هنوز از زنگ های حوریا دلش غنج می رفت و شوری غیر قابل وصف بند بند جانش را می گرفت. _ سلام خانومم. خوبی؟ _ سلام آقا حسام. ممنونم. شما خوبین؟ _ من که عالی. خب... بگو ببینم نتیجه چی شد؟ _ میایم باهاتون. فقط بی زحمت نیم ساعت دیگه بیاید دنبالمون چون مادرم داره خیرات آماده می کنه. _ زحمت نکشید. خودم سر راه یه چی می خریدم. _ نه دیگه... مامانم حلواهاش حرف نداره. منم دارم خرما و گردو آماده می کنم. شما هم هر چی خواستی بگیر. حسام لبخندی زد و در دل بوسه ای به نوک انگشتان حوریا زد که گردو و خرما را آماده می کند. قرار ساعت را با آنها گذاشت و خودش به گل فروشی محل رفت و یک دسته ی بزرگ گلایول سفید خرید و به دنبال حوریا و خانواده اش رفت. لحظه ی سوار شدن به ماشین حسام، حاج رسول به اصرار صندلی عقب نشست و حوریا را کنار دست حسام نشاند. حوریا و حسام هر دو خجالتی شده بودند و مدام می گفتند بخاطر شرایط حاج رسول، جلو نشستن راحت تر است. حاج رسول رگ شوخی اش بالا زده بود و گفت: _ خیلی حسودین. چند ساله من و حاج خانوم مثل عروس و دوماد کنار هم ننشستیم، حالا هم شما نمیذارین. و با این حرف، حسام و حوریا به گفته ی حاج رسول اطاعت کرده و حوریا با شرم صندلی کنار حسام جای گرفت . [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
「💚」◦ ◦「 🕗」 . با کل این جهان، حَرمت فرق می‌کند😌 اینجا تمام سال فقط فصل عاشقی‌ست✨ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ ‌غلط است❗️ هر که گوید👇 که به دل رهست دل را💞 دلِ من👤 ز غصه خون شد❣ دلِ او خبر ندارد...😉 ⌡ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1728» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ 🌄صبح از سفر سـخت زمان مے آید 🌝زانـسوی زمین و آسمـان مے آید ❣شب را به فـراسوے زمین رانـده بہ خشم 🌤صـبحے کہ نفس نفس زنان مے آید 🍃✍🏻 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
|•👒.| |• 😇.| . . 🔺7 نکته درباره مهریه💵 نیاز هست، بدانید...⬇️ 🔰مهریه در سند عقدنامه ذكر می‌شود و دینی به گردن شوهر است.🧔🏻 🔰زن به محض ازدواج حق مطالبه مهریه را دارد و می‌تواند هر نوع تصرفی كه بخواهد در آن داشته باشد.👌 🔰اگر مهریه در عقدنامه ثبت شده باشد، می‌توان آن را از طریق اداره اجرای ثبت اسناد و یا محاكم عمومی مطالبه کرد.🤗 🔰مهریه تا حدی كه رفع جهالت از آن شود باید برای طرفین مشخص باشد.✅ 🔰مبلغ مهریه و کم‌وزیاد بودن آن مهم نیست. مهم این است که به توافق طرفین رسیده باشد.🤝 🔰بر اساس قانون، برای ادای تمام یا قسمتی از مهریه می‌توان مدت یا اقساطی قرار داد.📝 🔰مهریه نشان محبت مرد به همسرش است. اما مراقب باشید که این هدیه، با ترس و اجبار و وحشت از زندان افتادن تقدیم خانم نشـود.😌🤩 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌ سلام تشکر بابت کانال و سوتی های خوبتون. من یه مقدار آدم عصبی ای هستم تلاش می‌کنم بیشتر شه کنترلم و بهتر هم شدم درطول زمان؛ ولی یه مقدار عصبی بودن ذاتی هنوز تو من هست که در حال تلاش برای رفعشم... سوتی من این بود که یه بار با مامانم داشتم فیلم میدیدم، فیلمه هم زیرنویس داشت ولی یه کم پس و پیش شده بود زیرنویسش، مامانم هی میگفت اه این چرا اینجوریه بریم یه فیلم دیگه ببینیم، من ولی می‌خواستم اون فیلمو ببینم تا آخر، مامانمم هی می‌گفت بزنیم یچی دیگه، یهو اعصابم خرد شد گفتم وای چرا آنقد اعصابت ضعیفه؟😬 تحمل کن دیگه😐 (خودم اعصابم بیشتر خرد شده بود ولی به مامانم میگفتم اعصاب ضعیف😅😅😅😩) ازون موقع به بعد با داداشم هی این قضیه رو سوژه میکنیم میخندیم، تصمیم گرفتم بیشتر روی خشمم کار کنم و دارم کتابِ "برای پخته شدن کافیه که از کوره در نری (که دانلودش رایگان هم هست، سرچ بزنید براتون میاره) رو میخونم خیلی عالیه کتابش..👌 به بقیه افرادی هم که این مشکل رو دارن خوندن این کتابو توصیه میکنم؛ چون خیلی این مشکل ویران کننده ست برای دین و ایمان آدم و حق الناسه. تشکر🌷 . . ''📩'' [ 569 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Refighe Nime Rah Boodam_۲۰۲۳_۰۲_۱۴_۱۴_۰۵_۵۶_۴۶۳.mp3
4.9M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 گویند “می” نمی شود از راه گوش خورد من “یاحُسین” می‌شنوم مست می‌شوم..💔 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑