eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
💚منبع طنزهای انقلابی https://eitaa.com/joinchat/3322282323C9d970a1613 حتما یه سر بزنید
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدونود کنارش نشستم اما نه نگاهش کردم و نه کل
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• انگار با این حرفش همه وجودم پر از حس خوب امید و شور شد. صورت احمد را بوسیدم و گفتم: قول دادیا ... الکی منو منتظر نذاری بری دیگه نیای سراغم. به بازوی احمد دست کشیدم و گفتم: من شبا باید سر روی این بذارم بخوابم نه روی بالشت. احمد به رویم لبخند زد و نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت: صبوری کن. بهت قول میدم بیام دنبالت اما این که کی شرایط جور بشه رو نمی دونم. رقیه ... من ... سرش را پایین انداخت و آه کشید. دوباره نگاه به صورتم دوخت و گفت: منو حلال کن. تو این یک سال خیلی به خاطر من اذیت شدی به ریشش دست کشیدم و گفتم: من که اذیتی ندیدم. نیازی نیست من حلالت کنم. از همون اول حلال بودی. احمد لبخند آرامش بخشی زد و گفت: ازت ممنونم. یه زحمت دیگه هم برات دارم. میشه شلوارم رو بدی؟ دور و بر حصیر را نگاه کردم تا شلواری را یافتم. شلوار خودش نبود. پرسیدم: اینو میگی؟ سر تکان داد و گفت: آره. شلوار را به دستش دادم و گفتم: بفرمایید. شلوار را گرفت و تشکر کرد. دو کاغذ تا شده از جیبش بیرون آورد. یکی را به دستم داد و گفت: این نامه رو برسون به مادرم. صدایش لرزید: به خاطر من به این حال و روز افتاده و شرمنده اش شدم. پیشش خیلی شرمنده ام چون امکانش نیست برم دیدنش. اینو بهش برسون و براش بخون. کاغذ را از دستش گرفتم و گفتم: باشه. کاغذ دوم را به سمتم گرفت و گفت: این هم وصیتنامه مه. خشکم زد. با بغض پرسیدم: وصیت نامه؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره. اشکم چکید و گفتم: چرا باید وصیت نامه بنویسی؟ احمد لبخند محوی زد و گفت: گریه نکن قربونت برم. میگن وصیت نامه که بنویسی عمرت طولانی میشه. با بغض گفتم: هزار تا راه واسه طولانی شدن عمر هست ... چرا باید وصیت نامه بنویسی؟ احمد دستم را گرفت و گفت: الهی من قربونت برم. وصیت نامه نوشتن واجبه. حتی تو حدیث اومده وصیت نامه تون رو بنویسید شبا بذارید زیر بالشت تون بالای سرتون بخوابید. باید مشخص باشه آدم چقدر نماز قضا داره چقدر روزه به گردنشه چقدر بدهی داره طلب داره. با بغض گفتم: مگه شما بدهی هم داری؟ احمد لبخند زد و گفت: آره.... قدر تموم زندگی مون بهت بدهکارم. میان بغض خندیدم و گفتم: بدهیت رو به قولی که دادی بخشیدم احمد هم لبخند زد و گفت: رقیه جان ... نگاهش کردم که گفت: دلم برات تنگ بود... مطمئنم بعد از این که بری دلم برات تنگ تر میشه. برای منم دوری ازت خیلی سخته بهم قول بده قوی هستی تا فکر این که تو حالت بده عذابم نده _حال من دست خودم نیست ولی چشم. هر چی شما بگی. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد آهی کشید و گفت: دلم برای این که بغلت کنم تنگ شده ... یه جوری بیا بغلم. تمام وجود خودم هم تمنای آغوشش را داشت. نگاه به زخم احمد انداختم. آخر مگر میشد با این زخم؟ دست هایم را دور گردن احمد حلقه کردم و صورت به صورتش چسباندم. آخرین لحظاتی بود که پیش هم بودیم و فقط در سکوت برای روزهای جدایی حال خوب ذخیره می کردیم. با تقه ای که به در انباری خورد از احمد جدا شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: مواظب خودت باش. احمد دستم را گرفت، فشرد و گفت: تو هم مواظب خودت و بچه باش. یادت نره قول دادی قوی باشی. محمد امین یاالله گویان وارد زیر زمین شد. از احمد پرسیدم: کاری با من نداری؟ احمد لبخند زد و گفت: به خدا سپردمت. قول و قرارمون یادت نره. _چشم. شمام قولت یادت نره. احمد لبخند زد که محمد امین گفت: آبجی دیگه باید بری. دست احمد را برای آخرین بار گرفتم و فشردم. کاش میشد این دست را هیچ وقت رها نکنم اما فعلا جز جدایی چاره ای نبود. زیر لب خداحافظی زمزمه کردم و از جا برخاستم. کفش هایم را پوشیدم و در حالی که برای احمد دست تکان دادم و نگاهم به او بود از زیر زمین بیرون رفتم. محمد علی پکر و گرفته لب ایوان نشسته بود. با دیدن من از جا برخاست و گفت: وایستا منم از احمد آقا خداحافظی کنم بریم. محمد علی به زیر زمین رفت. محمد امین لب ایوان نشست و پرسید: از من دلخوری؟ سر به زیر انداختم و گفتم: دیگه نیستم. _قبلا دلخور بودی؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: از این که بهم نگفتین احمد کجاست و چه وضعی داره دلخور شدم. _حق داری آبجی ولی باور کن نمی شد. ما اگه بهت نگفتیم از سر دشمنی یا بدجنسی نبود. فقط صلاح رو در این دیدیم. مبادا به آقاجان رو ترش کنی لب گزیدم و گفتم: خدا منو نبخشه اگه بخوام به آقاجان بی محلی یا بی احترامی کنم. با بیرون آمدن محمد علی از زیر زمین محمد امین از جا برخاست. سرم را بوسید و گفت: الهی همیشه خوب و خوش باشی. این روزا هم میگذره و تموم میشه محمد امین حمیده را صدا زد و گفت: حمیده بیا مهمونات دارن میرن. حمیده از داخل خانه بیرون آمد. انگار او هم پکر و ناراحت بود. مرا بغل گرفت و گفت: خوش اومدی آبجی. کاش میشد بیشتر بمونی به پشتش نوازشوار دست کشیدم و گفتم: ان شاء الله سر فرصت مزاحمت میشم. از آغوش هم بیرون آمدیم و گفتم: ببخش این چند روز زحمت افتادی و اذیت شدی حمیده سر به زیر انداخت و گفت: هر کاری کردم وظیفه ام بوده. تو ببخش با حرفایی که بهت زدم اذیتت کردم لبخند زدم و گفتم: خوب کردی گفتی. من باید می دونستم حمیده به محمد امین اشاره کرد و گفت: اینا رو به اون داداش غرغروت بگو منو کلی دعوا کرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌با ٺو🌹 خوشبخٺ‌ٺرین👌 عاشــق ٺاریخ منم🥰 اے ڪه💫 آغوش پُر از زندڱےاٺ🦋 شُد وطنم🇮🇷᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1253» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبح•|🌤|• است بیا دلی به دریا•|🌊|• بزنیم در گوش سپیده لب به نجوا بزنیم صبح است بیا برای شادمانه•|😁|• شدن بر غصه و غم دست به حاشا•|🍃|• بزنیم 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• سوزش چـشـ👀ـم من از لذت زیبـ🌸ـایے توست خیره بر شده‌ام پلک زدن یادم رفتـ😍ـ 🤲🏻💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏مادری فقط اون‌جاش که یه موجود فسقلی با قد کمتر از یه متر می‌تونه به او حس ناکافی و به دردنخور بودن، بده😏😬 . . •📨• • 811 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• و من به سادگی تصمیم گرفتم شاد باشم😁✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
🥺این که الان داری این متن رو با خیال راحت میخونی رو مدیون یه عده هستیم که رفتند تا ما بمونیم و راهشونو ادامه بدیم... خیلی به گردن ما حق دارن😔 👌👌👌میخوام یه کانال پر از و شهدا بهتون معرفی کنم تا بیشتر با شهدا اشنا بشید🔻 http://eitaa.com/joinchat/3611820064C9d7f4c9a36 لطفا با ذکر صلوات کلیک کنید و وارد بشید!🙏
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
تکیه کن به شهدا ، شهدا تکیه‌شون به خداست ؛ اصلا کنار گل بشینی بوی گل میگیری پس گلستان کن زندگیت رو با یاد شهدا... 😌👇 http://eitaa.com/joinchat/3611820064C9d7f4c9a36
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) بهترین بنده را کسی می‌دانستند که: کارهای خوب انجام می‌دهد و از کرده‌های خود خوشحال است 💕🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدونودودوم احمد آهی کشید و گفت: دلم برای این
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به رویش لبخند زدم و گفتم: قلق داداش غرغروی منو تو بهتر می دونی. من دور و برش نرم چیزی نگم بهتره. الهی همیشه با هم خوب و خوش باشید. به خاطر کسی به هم نامهربونی نکنید. از حمیده و محمد امین خداحافظی کردیم و از خانه شان بیرون آمدیم درحالی دلم، روحم و همه وجودم در همان زیرزمین پیش احمد جا مانده بود. در مسیر نه محمد علی حرفی زد و نه من. محمد علی مرا جلوی در پیاده کرد. از او پرسیدم: نمیای خونه؟ محمد علی سرش را به علامت نه تکان داد و گفت: تو برو خونه من میرم حجره آقاجان. _اونجا چرا؟ بیا نهار بخور _من الان زهر حلائل باید بخورم _عه محمد علی ... محمد علی موتورش را روشن کرد و بی هیچ حرف دیگری رفت. دلش از حال من به تلاطم افتاده بود و از این پنهانکاری محمد امین و آقاجان دلگیر و عصبانی بود. در زدم و منتظر ماندم در را باز کنند. مادر خودش سراسیمه آمد و در را باز کرد. سلام که کردم جوابم را داد و با نگرانی پرسید: خوبی؟ ... کجا رفته بودی؟ وارد حیاط شدم و در را پشت سرم بستم. به سمت ایوان رفتم که مادر گفت: رقیه وایستا کجا؟ ... دارم با تو حرف می زنم ها ... کنار ایوان ایستادم و منتظر ماندم مادر برسد. آهسته به مادر گفتم: معذرت میخوام قصد بی ادبی نداشتم فقط دم در نمی شد براتون بگم. خانباجی و خواهرم راضیه هم از اتاق بیرون آمدند. به آن ها سلام کردم و بعد در جواب سوال مادر که دوباره پرسید کجا بودی با بغض گفتم: رفتم خونه محمد امین. _خونه محمد امین چرا؟ محمد امین و حمیده خوبن؟ اتفاقی که براشون نیفتاده؟ سر تکان دادم و گفتم: اونا خوبن ... بغضم را فرو دادم و آهسته گفتم: احمد اونجا بود لبخند بر لب مادر شکفت و گفت: خوب چشمت روشن مادر ... دیدیش؟ حالش خوب بود؟ آه کشیدم و گفتم: زخمی شده. شب هم قراره از اونجا بره جای دیگه. مادر هینی کشید و خانباجی با دست بر سرش زد و یا امام رضا گفت. راضیه پرسید: حالش چه طوره؟ خوبه؟ چادرم را از سرم در آوردم. لب ایوان نشستم و گفتم: می گفتن زخمش عفونت کرده. بدنش خیلی داغ بود. خودشم خیلی زرد و رنگ و رو پریده بود. انگار قبل این که بیاد خونه محمد امین توی یک طویله ای پنهان شده بوده قبل اومدنش به مشهد هم تو خرابه بوده مادر با گریه گفت: الهی بمیرم براش .... این چه بلایی بود سر این بیچاره اومد. خانباجی پرسید: شب قراره کجا ببرنش؟ همون خونه محمد امین بمونه خوب بشه دیگه رو به خانباجی کردم و گفتم: محمد امین می گفت ساواک همه شونو تحت نظر داره و ممکنه بفهمن احمد اونجاست برای همین نمیشه اونجا بمونه. شب قراره بیان ببرنش پیش یک دکتری یه مدت اونجا باشه تا مداوا بشه. بعدش کجا بره و کجا باشه خدا می دونه. اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم که راضیه کنارم نشست. مرا بغل گرفت و بازویم را نوازش داد و گفت: آبجی غصه نخور ان شاء الله اتفاقی براش نمی افته. زیر لب ان شاء الله گفتم. مادر پرسید: از کی احمد آقا خونه محمد امین رفته؟ بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: چند روزی هست که اونجاست. راضیه با تعجب گفت: چند روزه اونجاست واون وقت محمد امین به کسی چیزی نگفته؟ در تایید حرفش سر تکان دادم که با تعجب گفت: آخه چرا؟ حداقل باید به تو می گفت! سر به زیر و ناراحت گفتم: گفت صلاح رو توی این دیدیم تو خبر دار نشی. گفت رفت و آمد من ممکن بوده ساواک رو مشکوک کنه و بفهمن احمد اونجاست برای همین نگفتن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•