eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدونودودوم احمد آهی کشید و گفت: دلم برای این
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به رویش لبخند زدم و گفتم: قلق داداش غرغروی منو تو بهتر می دونی. من دور و برش نرم چیزی نگم بهتره. الهی همیشه با هم خوب و خوش باشید. به خاطر کسی به هم نامهربونی نکنید. از حمیده و محمد امین خداحافظی کردیم و از خانه شان بیرون آمدیم درحالی دلم، روحم و همه وجودم در همان زیرزمین پیش احمد جا مانده بود. در مسیر نه محمد علی حرفی زد و نه من. محمد علی مرا جلوی در پیاده کرد. از او پرسیدم: نمیای خونه؟ محمد علی سرش را به علامت نه تکان داد و گفت: تو برو خونه من میرم حجره آقاجان. _اونجا چرا؟ بیا نهار بخور _من الان زهر حلائل باید بخورم _عه محمد علی ... محمد علی موتورش را روشن کرد و بی هیچ حرف دیگری رفت. دلش از حال من به تلاطم افتاده بود و از این پنهانکاری محمد امین و آقاجان دلگیر و عصبانی بود. در زدم و منتظر ماندم در را باز کنند. مادر خودش سراسیمه آمد و در را باز کرد. سلام که کردم جوابم را داد و با نگرانی پرسید: خوبی؟ ... کجا رفته بودی؟ وارد حیاط شدم و در را پشت سرم بستم. به سمت ایوان رفتم که مادر گفت: رقیه وایستا کجا؟ ... دارم با تو حرف می زنم ها ... کنار ایوان ایستادم و منتظر ماندم مادر برسد. آهسته به مادر گفتم: معذرت میخوام قصد بی ادبی نداشتم فقط دم در نمی شد براتون بگم. خانباجی و خواهرم راضیه هم از اتاق بیرون آمدند. به آن ها سلام کردم و بعد در جواب سوال مادر که دوباره پرسید کجا بودی با بغض گفتم: رفتم خونه محمد امین. _خونه محمد امین چرا؟ محمد امین و حمیده خوبن؟ اتفاقی که براشون نیفتاده؟ سر تکان دادم و گفتم: اونا خوبن ... بغضم را فرو دادم و آهسته گفتم: احمد اونجا بود لبخند بر لب مادر شکفت و گفت: خوب چشمت روشن مادر ... دیدیش؟ حالش خوب بود؟ آه کشیدم و گفتم: زخمی شده. شب هم قراره از اونجا بره جای دیگه. مادر هینی کشید و خانباجی با دست بر سرش زد و یا امام رضا گفت. راضیه پرسید: حالش چه طوره؟ خوبه؟ چادرم را از سرم در آوردم. لب ایوان نشستم و گفتم: می گفتن زخمش عفونت کرده. بدنش خیلی داغ بود. خودشم خیلی زرد و رنگ و رو پریده بود. انگار قبل این که بیاد خونه محمد امین توی یک طویله ای پنهان شده بوده قبل اومدنش به مشهد هم تو خرابه بوده مادر با گریه گفت: الهی بمیرم براش .... این چه بلایی بود سر این بیچاره اومد. خانباجی پرسید: شب قراره کجا ببرنش؟ همون خونه محمد امین بمونه خوب بشه دیگه رو به خانباجی کردم و گفتم: محمد امین می گفت ساواک همه شونو تحت نظر داره و ممکنه بفهمن احمد اونجاست برای همین نمیشه اونجا بمونه. شب قراره بیان ببرنش پیش یک دکتری یه مدت اونجا باشه تا مداوا بشه. بعدش کجا بره و کجا باشه خدا می دونه. اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم که راضیه کنارم نشست. مرا بغل گرفت و بازویم را نوازش داد و گفت: آبجی غصه نخور ان شاء الله اتفاقی براش نمی افته. زیر لب ان شاء الله گفتم. مادر پرسید: از کی احمد آقا خونه محمد امین رفته؟ بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: چند روزی هست که اونجاست. راضیه با تعجب گفت: چند روزه اونجاست واون وقت محمد امین به کسی چیزی نگفته؟ در تایید حرفش سر تکان دادم که با تعجب گفت: آخه چرا؟ حداقل باید به تو می گفت! سر به زیر و ناراحت گفتم: گفت صلاح رو توی این دیدیم تو خبر دار نشی. گفت رفت و آمد من ممکن بوده ساواک رو مشکوک کنه و بفهمن احمد اونجاست برای همین نگفتن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر با تعجب گفت: وا! این محمد امین هم عجب حرفا می زنه. تو زنش بودی باید خبر دار می شدی. خوبه حال تو رو می دونست که داری پر پر می زنی بازم بهت نگفت. انگار نه انگار تو خواهرشی. آه کشیدم و گفتم: اشکال نداره مادر جان. حق با محمد امینه. پای جون احمد وسط بوده و خطر داشته. حفظ جون یه آدم هم که وسط باشه دیگه خواهر و مادر و همسر و ... با بغض گفتم: دختر نمی شناسه ... پای جون که وسط باشه همه نامحرمن. از این که باز یادم آمد آقا جان حال مرا می دید و باز هم نگفت احمد کجاست حالم به هم ریخت. با بغضی که گلویم را می فشرد و صدای خشدارم به سختی گفتم: احمد سالم سلامت باشه بقیه اش مهم نیست. راضیه گره دستش را به دورم محکم تر کرد و گفت: الهی بمیرم برای دلت آبجی... اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم و به روی الضیه لبخند تلخی زدم و گفتم: خدا نکنه خانباجی آه کشید و پرسید: پس این جور که تو میگی احمد آقا زخمیه و چند وقت نیست، تکلیف تو چی میشه این وسط؟ با لبخند تلخی که بر لبم نشست گفتم: تکلیف من مشخصه ... مثل این چند وقت بازم مزاحم شما می مونم. مادر ابرو در هم گره کرد و گفت: این حرفا چیه می زنی دختر تو مزاحم نیستی این جا خونه خودت بوده خونه خودت هم می مونه. آدم که تو خونه خودش مزاحم نیست. دیگه نشنوم این حرفو بزنی تو دردونه ای و روی سر و چشم همه مون جا داری. راضیه در گوشم گفت: آبجی غصه نخور. این جا بمونی آقاجان و مادر و خانباجی و داداشا دورتن هوات رو دارن هر وقتم دلت گرفت بیا خونه ما ان شاء الله حال احمد آقا هم خوب میشه زود بر می گردین سر زندگی تون. در حالی که با گوشه روسری ام بازی می کردم گفتم: کاش می شد زود برگرده. احمد فراریه .... تحت تعقیبه ... خدا می دونه تا چند وقت باید مخفی بمونه ... خدا می دونه کی بشه دوباره ببینمش .... خانباجی کنارم نشست و گفت: خدا بزرگه رقیه جان ... امیدت به خدا باشه همه چی درست میشه. در تایید حرف خانباجی سر تکان دادم که صدای در حیاط آمد. آقاجان از راه رسیده بود. همه به احترامش از جا برخاستیم. دست خودم نبود که از آقاجان دلگیر بودم. برای همین سر به زیر انداختم و بدون این که نگاه به صورت آقاجان کنم فقط سلام سرد و آرامی را زمزمه کردم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌عشق بودي🥰 و بھ اندیشھ سرایت کردي😌 قلب با دیدن تو🪴 شور تپیدن دارد...💗᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1254» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• °↯صبح ها صبح بخیرت را بلنـ🗣ـدتر بگو بگذار زندگے جریان پیدا ڪُند🌱`° در رگ هاے خشڪ شده‌ےِ دنیایـ🌎ـمـ|| . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• آسایشے🍃 که هست مرا در کنار توسـ❤️ـت 💕 💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خانوم گل🌸 یادت باشه که وقتی با همسرتون قهر هستین با خونوادتون یا هر کس دیگه ای دربارهقهرتون، یا اینکه چه حرفایی توی اون لحظه که عصبانی بودین بهم گفتین صحبت نکنین ❌ 👈 چون بالاخره شما به زودی با همسرتون آشتی می‌کنین 😍 👈ولــی تصویری که موقه ناراحتی توی ذهن دیگران می‌سازین فراموششون نمیشه🥺🌸 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏پدر بزرگم از بچگی مو نداشته یعنی کچل انگار که لیزر کرده منم وقتی 3سالم بوده چون خیلی موهای وزوزی داشتم مامان و بابام گفتن تا بچه است موهاشو بزنیم که موی خوب در بیاد این شد که کچل شدم بابام تعریف میکرد که یک روز که سر زمین بودیم دایی ام تا منو دیده گفته چرا موهای بچه رو زدین میسوزه توی آفتاب بابام میگه سر پدر بزرگش 60ساله نسوخته مال این میخواد توی یک ساعت بسوزه😁😅 . . •📨• • 812 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ولی خودتون الماسید💎 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• وقت رسیدن به حرم احساس کردم😌 آرامشی را که دگر گم کرده بودم🥺 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدونودوچهارم مادر با تعجب گفت: وا! این محمد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقا جان روبرویم ایستاد. نگاه به کفش هایش دوختم و سر بالا نیاوردم. مادر گفت: آقا دیدی محمد امین چه کرده؟ پسره بی فکر حال و روز خواهرش رو پر پر زدنش رو می دید یک کلمه نگفت احمد آقا اونجاست. یک ذره دلش به حال خواهرش نسوخت. فقط بیاد این جا من می دونم و اون. راستی آقا محمد امین کی به شما گفت احمد آقا رو برده خونه شون؟ نگاه آقاجان را در تمام مدتی که مادر صحبت می کرد به روی خودم حس می کردم ولی سر بالا نیاوردم. آقاجان آه مانند نفسش را بالا داد و گفت: من از همون روز اولش می دونستم. مادر، خانباجی و راضیه هینی کشیدند و مادر با بهت گفت: آقا چی میگی؟ می دونستی و نگفتی؟ در حالی که صدایش از عصبانیت می لرزید ادامه داد: حال رقیه رو دیدی و بهش نگفتی احمد آقا کجاست؟ آقا جان گفت: حال رقیه رو دیدم، جیگرم برای دل دخترم می سوخت ولی صلاح نبود بدونه. مادر این بار با بغض گفت: صلاح نبود دل این بچه آروم بگیره؟ کی گفته صلاح نبود؟ اگه خدایی نکرده از دلتنگی و دلنگرانی بلایی سر خودش و بچه اش میومد چی می خواستی جواب بدی حاجی؟ خیلی مردی حاجی. دل دخترت از غصه داشت می ترکید و شما یک کلمه بهش نگفتی تا آروم بگیره آقا جان به سمت مادر چرخید و گفت: شمام که مثل محمد علی توپت پره خانم .... مادر گفت: توپم پر نیست آقا .... از کاری که در حق بچه ام کردین دلخورم. حق بچه ام این نبود جلوی چشممون پر پر بزنه و شما ازش کتمان کنید آقاجان گفت: احمد رو وقتی بردن خونه محمد امین که رقیه حالش خوب شده بود. تو همون روزایی که تازه سر پا شده بود و همراه شما با هزار ذوق و شوق می رفت خونه اش رو مرتب می کرد قبل از اون من از جا و مکان احمد و وضعیتش خبر نداشتم. احمد رو که آوردن خونه محمد امین صلاح ندونستم احمد رو ببینه چون احمد وضع خوبی نداشت. آقا جان به سمتم چرخید و گفت: باباجان تو تازه خوب شده بودی، تازه رنگ و روت باز شده بود دلم نمی خواست باز حالت بد بشه اگه میگیم صلاح نبود خبر دار بشی هم به خاطر شرایط احمد میگیم هم حال خودت و سلامتی بچه ات. مادر با بغض گفت: زبونم لال آقا اگه احمد آقا جنازه هم می بود باز هم حق بچه ام بود بیاد بالاسرش ببیندش. آقاجان بدون این که حرفی بزند به اتاق رفت. مادر لب ایوان نشست و زیر لب غرولند می کرد راضیه دستش را به دورم حلقه کرد و آهسته در گوشم گفت: حق داری دلگیر باشی ولی آقاجان و داداش مراعات حال خودت رو کردن به روی راضیه لبخند تلخی زدم و چشم های خیس اشکم را به هم فشردم و گفتم: می دونم شاید اگر این قدر این مدت بی تابی نمی کردم و حالم بد نمی شد زودتر بهم می گفتن خانباجی کنار مادر نشست و رو به من گفت: برو مادر لباسات رو عوض کن یه آبی به دست و روت بزن از این حال در بیای. هر چی که شد بازم شکر خدا امروز تونستی شوهرت رو ببینی. همینش هم جای شکر داره که حداقل دیدیش و دستگیر نشده. ان شاء الله زود حالش خوب میشه بر می گرده سایه سرت میشه. در تایید حرف خانباجی سر تکان دادم و چادر مشکی ام را از دورم باز کردم و روی دستم انداختم و به سمت اتاق رفتم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• گوشه ای از اتاق نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم. تمام آن چه امروز پیش احمد گذشت را مرور کردم و اشک ریختم. دلتنگش بودم و این دیدار کوتاه مرا آرام نکرده بود. یادم از وصیت نامه ای که به دستم داد آمد. دست در لباسم کردم و وصیت نامه و نامه مادرش را بیرون کشیدم. وصیتنامه اش را در مشتم فشار دادم و از ته دل به خدا التماس کردم روزی نیاید که لازم باشد این وصیت نامه را باز و بخواهم به آن عمل کنم. دو تای وصیت نامه احمد را باز کردم و آن را لای قرآن گذاشتم. نامه مادرش را هم در کیفم گذاشتم و لباس هایم را عوض کردم. چادرم را با وسواس خاصی تازدم و با احترام روی صندوق گذاشتم. کنار صندوق روی زمین نشستم و روی چادرم دست کشیدم. از وقتی احمد آن حرف ها را زده بود حس می کردم چادرم ارزشمند ترین و قیمتی ترین چیزی است که دارم. احمد به چادرم گفت یادگاری حضرت زهرا. خدا را به حق صاحب چادرم قسم دادم تا خودش مراقب احمد و سلامتی اش باشد دم غروب همراه آقاجان و مادر به خانه حاج علی رفتیم. هم چنان حال مادر احمد همان بود. صورتش کج شده بود و یک سمت بدنش بی حس بود. زینب بیچاره در تمام این روزها گوشه اتاق می نشست و با اشک و آه به مادرش خیره می شد. حاج علی می گفت از آن روزی که ساواک به خانه شان آمده و این بلا بر سر مادر احمد آمده زینب هم دچار لکنت زبان شده و برای همین بیشتر روز ساکت است و صحبت نمی کند. تمام خانه خاج علی رنگ و بوی غم می داد. وقتی به آن جا می رفتم دلم می گرفت و نفسم انگار تنگ می شد اما برای خوشحالی دل مادر و پدر احمد می رفتم و با آن ها صحبت می کردم. صورت مادر احمد را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم. به رویش لبخند زدم و پرسیدم: خوبی مادر؟ با همان صدایی که تقریبا نامفهوم بود الحمد لله گفت. دستش را که حس داشت در دست گرفتم، کمی فشردم و گفتم: مادر برات خوش خبری دارم .... نگاهش برق امید گرفت. نباید از حال بد احمد چیزی می گفتم. با ذوق گفتم: من امروز احمد رو دیدم. لبش به لبخند کش آمد اما از آن لبخند زیبایش اثری باقی نمانده بود. با ذوق گفتم: حالش خوب بود ولی خیلی دلتنگ و بی قرار دیدن شما بود. گفت شرمنده تونه که شما بیمارید و اون نمی تونه بیاد دست بوسی تون. نامه را از جیب پیراهنم بیرون آوردم و گفتم: این نامه رو داد برای شما. نامه را باز کردم و پرسیدم: می تونید بخونید؟ با همان دستش که حس داشت نامه را از دستم گرفت. چند بار آن را به لب هایش نزدیک کرد و بوسید اشک قطره قطره از چشمش سرازیر می شد و بالشت زیر سرش را خیس می کرد. زینب با دیدن نامه کنار مادرش آمد و به سختی لب زد: مممممممماممممممممان بخخخخخخخخخخخخخخخخونننننش. دلم برای اوی شیرین زبانی که حالا به این روز افتاده بود سوخت. برایش هفت حمد شفا زیر لب خواندم و از خدا خواستم دوباره خوب شود و راحت بتواند صحبت کند. اشک چشمم را پاک کردم و از کنار مادر احمد برخاستم. آن دو با گریه نامه را می خواندند. بعد از این که نامه را خواند و چندین بار بوسید به سختی مرا صدا زد. کنارش رفتم و پرسیدم: جانم مادر جان چی شده؟ نامه را به دستم داد و با همان صدای نامفهوم گفت: بنویس به او چشم دوختم و گفتم: قلم ندارم بنویسم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
‌‌‌ آشیونه‌ي خانوم طلبه و جنابِ محبوب :) 🤍 ➺ https://eitaa.com/joinchat/3689349143Cd81c51ea9d دلبري های این خانم و آقا خوندنیه خصوصاً عربیاتش https://eitaa.com/joinchat/3689349143Cd81c51ea9d