⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۲۵
💫مرزهای آزادی
.
.
کلافه شده بود …
از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول …
اون از من می خواست #حقیقت رو بگم …
ولی مهم این بود که #چه_کسی و برای #چه_اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه … .
.
چیزی که اون روز،
من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم …
.
.
چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن …
بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود …
اونها #اسلام رو #هدف گرفته بودن … موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان #نبود…
.
.
اونها می خواستن....
من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو #به_اسلام نسبت بدم …
.
.
همین طور که داشتن حرف می زدن … با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم …
.
– متاسفم … من نمی تونم با شما همکاری کنم …
.
.
با تعجب بهم نگاه کردن ….
.
.
– چرا خانم کوتیزنگه؟ …
.
.
– چون کسی که مسلمان بود … من بودم، نه همسرم … من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود …
.
.
– اما #درایران،زنان زیادی مثل شما هستن … زنانی که از حق مسلم #آزادی برخوردار نیستن …
.
.
خنده ام گرفت … .
.
– و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن … خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن … مهم آزادی نیست … #مهم_مرزهای_آزادیه … مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ …
💫ادامه دارد....
نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
.
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۲
°°امتحان
پایین آمد.
صورتش را به صورت پسرش نزدیک کرد. نفس به نفسش، خیره در چشم هایی که او را نمی دید، گفت:
_هیچ وقت بهت نگفتم چشمات چقدر شبیه چشمای مامانته و من چقدر این پاکی که تو نگاهتونه رو دوست دارم!
به همسرش نگاه کرد..
که تند تند قرآن میخواند و تمام تلاشش را میکرد جام لبریز اطلسی چشم هایش، اضطراب وجودش را برملا نکند.
حسین لبخندی زد
و همینکه اراده کرد، اوج گرفت.
از بیمارستان گذشت.
از شهر گذشت.
بالا رفت بالاتر...
دنیا چقدر برایش کوچک شده بود!
تا اینکه ذرات نور را دید که دل ابرها را شکافتند و به یکدیگر پیوستند.
در کمتر از لحظه ای راهی ابریشمی و درخشان تا انتهای افق مقابلش پدیدار شد. روی ذره های معلق و سبک نور، قدم گذاشت و پله پله بالا رفت.
در همین هنگام به اسم کوچک صدایش زدند.
سرش را بلند کرد.
هم سنگرش بود، با همان لباس خاکی بسیج در اوج جوانی و شادابی مقابلش ایستاده بود.
دوید بغلش کرد گفت:
-سید کجا بودی این همه وقت؟
+منکه همش کنارت بودم مرد مومن
-دلم برات تنگ شده بود...سید نمیدونی چقدر...
+میدونم... #آقا رو که تنها نذاشتید؟
-به مولا قسم #نه
+ #حق هم همینه، حق با #سیدعلیِ ما #باخونمون گواهی دادیم
-مرتضی
+جونم حاج حسین
-منم بلاخره اومدم
سیدمرتصی خندید.
صدای خنده های معصومانه اش آسمان را پرکرد. آمد جلو، دهانش را نزدیک گوش حسین آورد و گفت:
_هنوز نه، یه کاری هست که باید انجام بدی حاج حسین
بغض حسین در کلامش جوانه زد:
-عباس هست...من میخوام بیام
+هزاران حسین و عباس باید تو #راه_حق #سربدن تا #حقیقت جهانی برپا بشه
-نمیتونم دیگه طاقت دوری ندارم
+مگه نمی خواین زمینه رو برای #ظهور امام زمان(عج) آماده کنین؟ باید این #انقلاب و جمهوری اسلامی رو حفظ کنین، فقط اینجوری میتونین زمینه حکومت #عدل و #حقیقت جهانی امام زمان(عج) رو آماده کنین.
کم کم تاریکی از اطراف به سمت حسین آمد.
سیاهی نور را بلعید و همه چیز محو شد تا اینکه باز نور عمق نیستی را با تلالو هستی، شکافت و حسین چشم هایش را آهسته از هم باز کرد.
اولین صدایی که شنید صدای اذان بود:
" اشهد ان علی ولی الله"
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
.
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄