eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] خودکار را به چانه ام چسباندم، موقع درس هیچ چیز اهمیت نداشت .. رشته ای که از بچگی عاشقش بودم .. برایش جنگیده بودم و حالا هیچ چیز موقعش اهمیت نداشت ..... حتی او ..اویی که بعد یک ترم مرخصی دوباره آمده بود و شده بود بلای جان ....حوصله اش را ابدا نداشتم..بعد آن اتفاق ...بعد آن چیزی که دیده بودم ...فقط منتظر یک نگاه یا یک حرف اضافه بودم تا بهم بریزم و سر خودش آوار شوم ... با صدای خسته نباشید استاد محمدی سرم را به طرف سارا چرخاندم : چی گفتی ؟! با نگاهی به ردیف جلو دوباره به سمتم برگشت: میگما ، میخوایی چیکار کنی؟! ابرویم را بالا دادم : چی رو؟! - همین پسره نکبت رو با پوزخندی بر لب زمزمه کردم : حیف لقب نکبت نیست به این میدی سارا؟! دستی به مقنعه اش کشید : عه چطور تا چند ماه پیش که عزیزدلت بود ؟!هی برات اینجا داستان هزار و یک شب خوندم ، گفتم نکن این کار ها رو ..گفتی بیخیال همین یه باره ...یاسین خوندم تو گوش توِ خر ..مگه گوش دادی به حرف هام ؟! با ابرو های در هم تنیده گفتم : وای سارا ،جان هر کی دوست داری تمومش کن حال این مرثیه سرایی هات رو ندارم هااا بعد هم یک ضرب بلند شدم ، بدم می آمد بعد کردن یک کار هی توی سرت بزنند که" یادته گفتم ...گفتم و تو گوش نکردی "غرورم اجازه شنیدن این سرزنش ها را نمی داد ....عجیب خوردم کرده بود همان نکبتی که می گفت ، سارا غریبه نبود که اگر بود حالا دیگر منی نبود ، بعد آن حالی که سارا از من دیده بود..... به طرف در می رفتم که ناگهان نطقش وا شد : خانم تاجفر برنگشتم هر چقدر برایش ایستاده بودم بس بود برای تمام عمر .. دوباره صدایم زد و برای سومین بار بند کوله ام را کشید ، با سرعت به طرفش برگشتم و انگشت اشاره ام را به علامت تهدید بالا آوردم گفته بودم که به پر و پایم بپیچد آوار می شوم سرش : ببین جناب ، اینجا محیط دانشگاهه اگه نمی فهمی بفهم که من آبرو دارم دیگه دور و برم نبینمت که خانوم نمی مونم کاملا خونسرد با کلاسورش انگشتم را پایین آورد : انقدر کوچیک نشدم که تو جغله بچه برام انگشت بلند کنی و شروع کنی به تهدید کردن یادت رفته انگار بانو ؟ برات یه چیز هایی فرستادم حتما نگاش کن .. بعد هم بی توجه به منی که با یک جمله دیوانه اش کرده بود ، رفت ... نفسم را بیرون دادم ، سارا کلاس داشت و من باید می رفتم خانه ... وقت زیاد بود برای فکر کردن ....وقت زیاد بود ، برای اینکه گوشی دست بگیرم و بفهمم برایم چه نطق کرده و فرستاده ....بعدش هم چند جمله بارش می کردم و زیاد هم کار بیخ پیدا می کرد چاره اش بلاک بود ، فشار یک دکمه و تمام ....وقت زیاد بود برای این کار ها ..... داشتم هذیان می گفتم به گمانم ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه‌_حضور 》 [ #قسمت_اول ] خودکار را به چانه ام چسباندم، موقع
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با خستگی وارد خانه شدم ، طبق معمول سوت و کور بود ... چرت می گفتن که تک فرزندی خوب است ، که پادشاهی است ... با بی حوصلگی مقنعه را از سر در آوردم و کوله مشکی ام را روی کانتر پرت کردم که باعث شد جا سوئیچی وصل شده به آن صدای بلندی ایجاد کند. روی یخچال یادداشتی از طرف مادرم بود: " سلام عزیزم ، با یکی از موکل هام جلسه داشتم مجبور بودم برم ، بعدش هم تو حوزه کلاس دارم ، غذا رو گرم کن حتما بخور ، خدا نگهدارت " با حرص کاغذ را مچاله کردم ، باز مامان و جلسه هایش .. از وقتی به یاد داشتم تنها بودم ، خواهر و برادری که نداشتم .. پدرمم آنقدر در شرکت سرش شلوغ بود که اکثرا عصر ها می آمد خانه ، مادرم ، هم حقوق خوانده بود و دفتر وکالت داشت هم تحصیلات حوزوی ، دیگر با این وضع مشخص است که زیاد خانه نبود .....اگر این تنهایی ها نبود شاید هیچ وقت سرگرم او نمی شدم تا آن بلا ها سرم بیاید ....وای گوشیم .... به طرق کوله ام رفتم و بعد پشیمان شدم ، یاد هذیان هایم افتادم ، هنوزم وقت داشتم برایش .... راهی اتاقم شدم و بعد تعویض لباسم ، سراغ غذا رفتم .. عادت نداشتم به گرم کردنش روی گاز ، به همان یک دقیقه ماندنش درون ماکروفر بسنده کردم ...با حوصله تمام غذا را خوردم ، فکر کنم به گفته پزشکان عمل کردم هر لقمه را سی و دو بار جویدم ... بعد هم سر حوصله جزوه ها را دورم ریختم ، گفتم بودم که هنوز وقت داشتم برای نگاه کردن به پیامش .... تا خود شب سرم را گرم کردم ، آهنگ گذاشتم و رقصیدم ، همراه مادرم میز شام را چیدم ، کاری که هیچ وقت نمی کردم ...نمی دانم از ترس بود به گمانم ، ترس از پیامش .... ولی خب به شب که رسیدم و زمانی که در رخت خواب خزیدم ، مقاومتم شکست ، گوشی را برداشتم ، با همان امید های واهی ، دیتایش را روشن کردم و پیام او در بالای صفحه حاضر شد .... بر خلاف امید هایی که داده بودم ، پیامش متن نبود بلکه عکس بود .... نمیدانم چرا حال خوبی نداشتم ! عکس ها را یک به یک باز کردم و بعد یک لحظه انگار دنیا روی سرم آوار شد ، کی این عکس ها گرفته شده بود؟! وای بلندی نا خود آگاه به زبانم جاری شد و گفت و گویم با سارا در ذهنم مرور شد : " وای سارا میشه برا من جانماز آب نکشی ؟! کار خیلی شاقی نیست ، الان هر بچه ای میره .... دستی به موهایش کشید : دِ اگه حرف منو می فهمیدی، من حال و روزم این نبود که ! ریحانه اگه یه آشنا ببینه چی ؟! فکر مامان و بابات رو کردی ؟! اگه بلایی سرت بیاد چی؟! با دستم برو بابایی نثارش کردم . " دوباره به زمان حال آمدم ، بعد آن اتفاق برای چه دنبالم بود ؟! اصلا چه شود ؟! در حال تایپش که افتاد بالای صفحه ، دست هایم لرزید .. کاش حرف هایت را جدی گرفته بودم ، سارا ... پیامش دقیقا این جمله ها بود : باید ببینمت وگرنه اینا پخش میشه دختر حاجی ! حالم ابدا خوب نبود ، بود ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_سوم ] دلم می خواست قدرت داشتم و حرصم را سر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بالاخره شنبه عصر رسید ، اگر نمی رفتم سر زندگیم ریسک کرده بودم ! مانتوی گلبهی رنگی پوشیدم و شال سفید رنگم را کمی شل روی سرم کردم و تنها آرایشم رژ صورتی کم رنگی بود . جلوی در ، صدای مادرم را از اتاقشان شنیدم : جایی میری ریحانه؟! همانطور که کفش های پاشنه بلندم را از جا کفشی بر می داشتم گفتم : اره مامان جان ، زود میام آرام ماشین را جلوی کافی شاپی که چندین ماه با ذوق و شوق راهیش می شدم پارک کردم. کار های مامان را دیگر دوست نداشتم ولی هنوز یک کارش را عاشق بودم! عاشق راه رفتنش! خودش می گفت با وقار و متانت ولی من می گفتم با غرور! محکم قدم بر می داشت، راه رفتنم دقیقا شبیه خودش بود! آرام در را باز کردم و همراه باز شدن در صدای جلینگ جلینگی بلند شد. کافه دنجی بود ، با سارا کلی گشته بودیم تا پیدایش کنیم. برخلاف اکثر کافه هایی که از طیف قهوه ای استفاده می کردند و تاریک خانه بودند اینجا دکوراسیونش از طیف آبی بود. از بالای سقف هم ستاره های درخشنده ای آویزان بود،شبیه آسمان شب و فضا کاملا روشن بود و به جای آهنگ های به قول خودشان لایت از آهنگ های سنتی استفاده می کردند البته نه از آن چه چه ها! دوست داشتم روی این جزئیات توجه کنم تا کمتر دلشوره بگیرم، عادتی بود که داشتم،به قول سارا پیدا کردن نور در نقطه کور! کنار همان میز همیشگی نشسته بود ، خودم را لعنت کردم که چرا پاتوق دنج خودم و سارا را ، محل قرار هایم با او کرده بودم. همراه سلام زیر لبی روبرویش نشستم ، من این دیوانه را چند وقت پیش همچون بتی می پرستیدم ، زمانی که هنوز از ذات خرابش بی خبر بودم : خب چیکار داشتی ؟! با لبخند حرص دراری گفت : عزیزم تو که کم طاقت نبودی ، صبر داشته باش ، چی میخوری؟! دلم می خواست فریاد میزدم من عزیز تو نیستم! من دیگر خر تو نمیشوم! دلم نگذاشت !دل ساده ام که هنوز بعضی وقتا تمنای او را می کرد ، نگذاشت : بستنی. سفارش را داد و بعد به من خیره شد ، نگاه خیره اش داشت با روح و روانم بازی می کرد ، به حرف آمد : خب چه خبر ؟! کاش می توانستم خفه اش کنم : من وقت ندارم بگو چی می خوایی ؟! کی انقدر عوضی شدی که من نفهمیدم ؟! با سرش نچ نچ کرد : دِ نشد خوشگلم ، آسته آسته! قبل ها ، همان اول ها با یک عزیزمش حس پرواز به من دست می داد ولی حالا،چندشم میشد! _ خب می گفتم دختر حاجی ! نظرت چیه جلوی خودت کار ارسالشون رو بکشم ؟! سرم پایین بود و نمیدانم از استرس بود یا حرص لبم را به دندان گرفته بودم ، آرام دستش روی چانه ام نشست و سرم را بلند کرد: نه عزیزم ؟! با غیض گفتم: دستت بکش آرام کشید کنار : خب چند تا راه حل داری. با حرف هایش مغزم سوت کشید! ستاره ها بالاسرم چرخ خورد. دنیا دور سرم چرخ خورد، وای !خدا لعنتت کند ..همان خدایی که دور عاشقی اش خط کشیده بودم لعنتت کند . ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفدهم ] _ شلوغش نکن ریحانه ! این چیزا مسائ
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] مقابل در خانه مان توقف کرد و خودش هم همراهم پیاده شد . زنگ در را که زدم مادرم سعید را برای شام دعوت کرد و او هم با کمال میل قبول کرد، همین را کم داشتم در این وضعیت! بعد سلام و احوال پرسی ، تنها راهی اتاقم شدم و بعد تعویض لباس هایم به طرف پذیرایی رفتم ، سعید همراه پدرم نشسته بود و با هم صحبت می کردند ، راجب هر مسئله ای که بود و من حال و حوصله اش را نداشتم، به طرف آشپزخانه رفتم ، کاش می توانستم به این دعوت بی موقع مادرم معترض شوم ، کاش! برای اینکه مجبور به نشستن کنار سعید نشوم ، برای آماده کردن میز به مادرم کمک کردم و بعد آماده شدن شام ، همگی سر میز حاضر شدیم ، مادرم در همان حالت که برایم غذا می کشید گفت : مهمونی خوش گذشت ؟! بعد نگاهی که بین من و سعید رد و بدل شد ، رو به مادرم کرد : خوب بود ! جاتون خالی . بعد شام و کمی شب نشینی که من در سکوت مطلق سپری کردم ، سعید عزم رفتن کرد ، بعد رفتنش ، مادرم گفت : ریحانه این چه رفتاریه تو داری ؟! با سعید دعواتون شده بود ؟! _ نه چه دعوایی ؟! مادرم چشم غره ای نثارم کرد : والا از همون اول که اومدی، اخم کردی ، یک کلمه هم حرف نزدی که همانطور که ایستادم تا بیشتر از این سرزنش نشوم گفتم : سر درد داشتم همین ، شب به خیر کمی روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ، دیدم نه ! خواب به چشمانم نمی آید ، بعد برداشتن حوله ام از آویز راهی حمام شدم ، حمام نصفه شبی می چسبید خب ! قبل از اینکه بخار ، آیینه موجود در حمام را بگیرد ،به خودم چشم دوختم ، حماقت محض بود بعد آن اتفاق که قبولش کردم ! اشتباه کرده بودم ، اشتباه ! من کنار سعید ترکیب جالبی نبودیم . من هر چقدر هم مثل خانواده ام فکر نمی کردم ، شبیه او نمی توانستم باشم ! چشمانم را بستم فعلا وقت این فکر ها نبود ، پس فردا راهی سفر می شدم و نزدیک دو ماه دور بودم از او، همین دوری دو ماهه موقعیت مناسبی بود برای فکر کردن ! باید خودم را به جریان این زندگی می سپردم ، مثل همان شناگری که پس از خستگی خود را به جریان آب می سپرد ! می خواستم ببینم تا کجا ها این جریان مرا با خود می برد ! حالا دیگر رها بودم ،رها و آسوده ! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ روبروی آینه قدی کمد لباسم نشسته بودم و مشغول چمدان بستن بودم ، چمدان سورمه ای رنگ مقابلم باز بود و انبوه لباس ها مقابلم، با یک چمدان دو ماه را نمی شود سر کرد که ! ایستادم و از بالای کمد اتاق مشترک پدر و مادرم چمدان بزرگتر قهوه ای رنگی را پایین آوردم . چند مانتو در رنگ ها و مدل های مختلف ، کلی شال و روسری ست مانتو ها و بعد چندین دست لباس خانه ! لپتاپ و دوربین عکاسیم را هم برداشتم! با صدای مادرم به طرف ورودی اتاق خم شدم : بله مامان! _ ریحانه مادر ، همه چی برداشتی؟! موکل ها و کلاس های حوزه نبودم میومدم باهات شال دیگری را تا کردم و کنار بقیه گذاشتم : مادر من ، عزیز من ! آخه مگه من بچه ام ؟! بیست و دو سالمه ! شما هم لطفا نگران نباش ! به داخل اتاق آمد : آخه چجور نگران نباشم ؟! مادر نشدی هنوز نمیدونی این حرف ها رو ! از نامزدت اجازه گرفتی بابت سفر ؟! نگاه متعجبی حواله اش کردم : چه اجازه ای آخه! خودش هم داره میره بعدشم دارم برای درسم میرم دیگه سرزنش گرانه نگاهم کرد : گل دخترم، یادت باشه همیشه ، همه چیز رو به شوهرت خبر بدی و بدون اطلاعش کاری نکنی ! سرم را به علامت تایید تکان دادم ، از همین آقا بالا سر داشتن بدم می آمد دیگر ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه‌_حضور 》 [ #قسمت_هجدهم ] مقابل در خانه مان توقف کرد و خ
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] _ راستی قبل سفرت یه سر هم به خونه مادر شوهرت بزن تو این ده روز اونجا نرفتی اصلا نفسم را با حرص بیرون دادم : چشم اونم میرم! حالا نه اینکه خیلی از خودش و خانواده ی با اصالتش خوشم می آید ! بعد یک سری سفارشات دیگر رفت تا به کار هایش برسد و من هم مشغول کار خودم شدم رفتن به خانه مادر نامزد عزیز را چه می کردم من ؟! دو چمدان را کنار در اتاق آماده گذاشته بودم ! دو هفته دیگر عید بود و خرید عید هم نرفته بودم که یک لحظه احساس کردم که چقدر کار نکرده دارم ، دستی به پیشانیم کشیدم و با یک فکری آنی به سارا و نورا زنگ زدم ، اول خرید عید ، عصر هم می روم خانه آنها برای مراسم زیبااااای خدا حافظی ! بعد خوردن ناهار با عجله آماده شدم ، در این هیاهوی عید دلچسب ترین نقطه اش همین خرید بود ، عین دانه های توت فرنگی میان دندان ، حوالی تابستان ! یک پاساژ را در نظر گرفتیم ، هر چند سارا هی اشاره می کرد که نورا برای چه آمده و من هم فقط شانه بالا می انداختم،دوست داشتم او هم حضور داشته باشد ، حوالی نورا انگار آرامش نفس می کشید! هر چند گه گاهی شال و چادر کیپ شده اش حرصم می داد اما رنگ روشن شالش به چشمان خوشرنگش می آمد ! یکبار کاش میشد فلسفه این پارچه مشکی بلند دلگیر را از او بپرسم ، مادر که جواب قانع کننده ای نداشت برایم ! مقابل ویترین مغازه ها قدم می زدیم و گاهی هم برای تماشای لباسی چند دقیقه ای می ایستادیم ! سارا می گفت ، مکان پروژه اش چسبیده تهران و برای عید و خرید بعدا هم می تواند بیاید ، نورا هم می گفت خریدش را کرده و فقط یک روسری کم دارد ! مقابل ویترین مغازه مانتو فروشی ایستادیم و بعد داخلش شدیم و به شوخی رو به هر دو گفتم : من حوصله انتخاب ندارم ، هر کدوم برید یه نمونه انتخاب کنید ببینم سلیقتون چطوره؟! هر دو بعد خنده سمت رگال های مختلف رفتند، بعد چند دقیقه با چند مانتو در دست بر گشتند . وارد اتاق پرو شدم و با دیدن مانتو ها خنده ام گرفت اولین چیزی که به چشم می خورد ، تفاوت زمین تا آسمان سلیقه هایشان می شد ! مانتو هایی که سارا آورده بود ، قد کوتاه و یک در میان جلو باز بودند اما مانتو هایی که نورا آورده بود ، قدشان بلند تر بود و دکمه داشتند. یکی یکی مانتو ها را تنم کردم ، یک مانتو از انتخابی های سارا و یکی دیگر از انتخابی های نورا را برداشتم،هر دویشان قشنگ بودند! یک مانتوی تقریبا بلند و شکلاتی رنگی که جان می داد همراه جوراب شلواری و کفش پاشنه بلند پوشید و دیگری مانتوی صورتی رنگی که کوتاه بود و تکمیل کننده تیپی اسپرت بود . بعد حساب کردنشان راهی شال فروشی شدیم . روسری قواره بلند طوسی رنگی برای مانتوی صورتی و شالی با طیف رنگی کرم و قهوه ای برای مانتوی بعدی ! نورا هم روسری قواره بلند فیروزه ای رنگی را انتخاب کرد ! بعد کمی خرید و گشتن و دقت من روی تفاوت هایی که میانمان بود راهی کافی شاپ موجود در طبقه اول پاساژ شدیم . اگر جایی لازم بود ما را دسته بندی کنند ، سارا یک طرف، نورا یک طرف و من درست وسط شان بودم ، گاهی با سارا و گاهی همراه نورا ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه‌_حضور 》 [ #قسمت_نوزدهم] _ راستی قبل سفرت یه سر هم به خونه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر دو را به خانه شان رساندم و خودم راهی خانه پدری سعید شدم، مقابل در خانه ویلایی رنگشان پارک کردم و پیاده شدم و مقابل آیفون ایستادم ، زنی که مطمن بودم مادرش نیست ، گفت : بله سرفه ای کردم برای صاف تر شدن صدایم : نامزد سعیدم صدایش لحن صمیمت گرفت : سلام خانوم ، بفرمایید داخل ابرویم را بالا دادم و بعد داخل شدم ،باغ بزرگی روبرویم بود ، عکسش را قبلا سعید نشانم داده بود ، هر چند الان زمستان بود و طراوت خاصی نداشت ، روی کاج ها رد کمرنگی از برف هفته پیش موجود بود . داخل شدم و مادرش به استقبالم آمد : سلام سعی کردم لبخند بزنم : سلام خانم رحمانی خوبین ؟! با تعجب نگاهم کرد : خانم رحمانی چیه دختر؟! اسمم رو بگو بعد هم دستش را روی کمرم گذاشت و به پذیرایی هدایتم کرد : مژده ام عزیزم . بعد هم به همانی که فکر کنم آیفون رو جواب داده بود گفت چای بیاورد . _ من برای یه پروژه ای راهی سفر بودم ، گفتم بیام یه سر بهتون بزنم ! پا روی پایش انداخت : اره سعید می گفت ، لطف کردی ! کمی حرف زد و سوال پرسید و جواب گرفت! اصلا نمی توانستم حدس بزنم راضی هست از اینکه من عروسش هستم یا نه! گاهی سرد بود و گاهی گرم ! عین پسرش عجیب بود این مژده جان ! بعد یک ساعتی عزم رفتن کردم ،هر چند اصرار کرد برای شام پیششان بمانم و من سفر فردایم را بهانه کردم ! هنگام رانندگی دوباره به فکر افتادم ، چرا نمی توانستم چند دقیقه بیخیال شوم . نگاهی به بسته اهدایی نورا انداختم ، می گفت عیدی من است ! خندیدم به این کار های دختر ! بعد رسیدن به خانه اول سراغ هدیه اش رفتم ، یک کتاب بود همراه بلوز آستین کوتاه لیمویی رنگی . جلد کتاب را که نگاه کردم خنده ام گرفت " آفتاب در حجاب " کتاب را در کتابخانه گذاشتم فکر نکنم اصلا روزی برسد که بخوانمش! چه فکری کرده این دختر که برایم چنین کتابی خریده ! لباس هایی که قرار بود فردا بپوشم را روی میز آماده گذاشتم وسایل شخصی و گوشی و هندزفری را همراه مجوز عکاسی و آدرس خانه ای که دانشگاه گرفته بود را در کیفم قرار دادم ! این سفر واقعا هیجان انگیز بود اگر فکر و خیال امانم می داد . [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه‌_حضور 》 [ #قسمت_بیستم] هر دو را به خانه شان رساندم و خود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ امون از چشم های تو ، از این زیبای خواب آلود ندیدن کی تو رو می خواست ، ندیدن عاشقت کی بود! تحمل یعنی اینکه تو بفهمی معنی درد رو نمیدونی چه چیزایی بهم می ریزه یه مرد رو دوباره شونه های تو ، دوباره های های من چه جای خوبی آغوش! برای درد های من صبح ساعت هشت راه افتاده بودم ، بعد کلی سفارش مادر و پدر! با سعید هم دیشب تلفنی صحبت کردیم و او هم پس فردا راهی کاشان بود. صدای آهنگ را بلند تر کردم ، با وجود حالت سنتی اش عاشقش بودم ! تو از یک پنجره میری، تموم منظره میره ما از هم خاطره داریم ، مگه این خاطره میره؟! نمیدانم چرا یک حس خاصی قلقلکم می داد ، نمیدانم دلشوره بود یا ذوق ؟! ترس بود یا استرس؟! هر چه که بود دل خراب کن بود همین ! بعد کمی رانندگی نزدیک ظهر در میانه راه توقف کردم ، با ساندویچ هایی که خود مادر درست کرده بود سرگرم ناهار شدم ، هر چند غذا تنهایی نمی چسبید ! بعد کمی استراحت با چاشنی فکر و خیال به راه افتادم. رانندگی برایم کار جذابی بود ، پیچ و خم جاده هم جذاب ترش می کرد ! بین راه منظره خوبی اگر می دیدم چند دقیقه ماشین را کنار جاده پارک می کردم و مشغول عکاسی می شدم ! به شهر بابل که رسیدم مقابل فروشگاه بزرگی ایستادم ! بعد قفل کردن ماشین ، وارد فروشگاه شدم، عینک آفتابی ام را بالا دادم و نگاهی به دور و اطراف کردم . یک شانه تخم مرغ ، دلستری با طعم هلو ، شیر و پنیر همراه کمی تنقلات خرید های امشبم بود ! بعد کشیدن کارت رو به خودم گفتم : مهمون خودمی امشب ریحانه بانو ! بعد هم به این خل بازی هایم خندیدم . به گفته شان یک ربعی فاصله بود تا روستای بیش مله ! اسمش آنقدر برایم جالب و قشنگ بود که هی قصد تکرارش را داشتم! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه‌_حضور 》 [ #قسمت_بیست‌و‌یکم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] نگاهی به روستا کردم خیلی زیبا تر از عکس هایش است ! یک سمت جاده ، رودخانه ای پر آب موجود بود که آن ورش،خانه های شیروانی دلنواز مخصوص شمال بود . پشت خانه ها هم دشت بود ، یک دشت سر سبز که آدم را یاد داستان های فانتزی می انداخت ! حدود دو ماهی مهمان این روستا بودم، برای عکاسی قانونی از همه جا ، مجوز را باید تحویل دهیاری می دادم . بعد کمی پرسش و پاسخ و شنیدن لهجه زیبای مازندرانی اشان، مقابل دهیاری توقف کردم ! شال لیمویی رنگم را مرتب کردم ، با نگاهی به آینه جلوی ماشین و چک کردن آرایش کمرنگم مجوز را بر می دارم و پیاده می شوم . بعد کمی صحبت و معطلی به طرف ماشین می روم که نگاهم درگیر مدرسه خیلی کوچک روستا شد . مردی قد بلند و سر به زیر از پله های مدرسه پایین آمد،با تعجب نگاهش کردم، به تیپ و چهره اش نمی خورد که مال خود این روستا باشد . کنجکاوی امانم را برد، جلوتر رفتم و سلام کردم! با آرامش بدون نگاه جواب سلامم را داد ! صدایش جذاب و مردانه بود ! _شما معلم هستین اینجا ؟! شمرده پاسخ می دهد : بله ! نگاهی میکنم ، دوست دارم نامش را بدانم خوش آهنگ می گوید : نواب هستم دلم می خواهد نام کوچکش را بدانم، اما حرفش مانعم می شود : با اجازتون یا علی مات رفتنش می شوم ، تازه صحبت من گل انداخته بود خب! ترسید بخورمش؟! یا علی آخر حرفش را با خود زمزمه میکنم ! سوار ماشین می شوم : خب دختر فضول مگه مجبوری نرسیده پاشی بری ، که اینطوری سنگ رو یخ بشی ؟! دستم را جلوی دهانم گرفتم : عه عه بچه پرو ؛ ادایش را در آوردم "نواب هستم " میخوااام صد سال نباشی اصلا ! به راه افتادم و با کمی پرس و جو منزلی که دانشگاه برای دو ماه اجاره اش کرده بود پیدا کردم .یک خانه نقلی سقف شیروانی ، با یک حیاط کوچک اما زیبا ! بوی دریا را قشنگ میشد حس کرد از اینجا ! وسایلم را جا به جا کردم و داخل خانه گذاشتم . مواد خوراکی را هم درون یخچال کوچک قرار دادم . [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه‌_حضور 》 [ #قسمت_بیست‌ودوم] نگاهی به روستا کردم خیلی زیبا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بعد کمی استراحت و صحبت تلفنی با مادرم آماده شدم تا به ساحل بروم ، ساحل شنی اش جان می داد برای نشستن و زل زدن به دریا و عکس هنری گرفتن ! به زباله هایی که در ساحل و کنار دریا بود با تاسف نگاه کردم، یک انسان تا چه حد می توانست بی فرهنگ و بی فکر باشد ؟! دیدن اینگونه منظره ها همیشه آزارم می داد . این طبیعت جان داشت ، این طبیعت برای همه بود و نگهداری و مراقبت از آن وظیفه همه . مشغول سر تکان دادن بودم که زنی آن طرف تر ، قوطی آب‌میوه را از دست فرزندش گرفت و به طرف ساحل پرت کرد ! چشمانم گرد شد ، کودکی که زیر دست چنین مادری بزرگ میشد ، در آینده تبدیل می شد به چه نوع انسانی ؟! به یاد حرف های مادرم افتادم : "اولین و مهم ترین وظیفه یک زن مادری است ، مادری تنها رسیدگی به غذا و لباس بچه نیست ، مادری یعنی تربیت صحیح فرزندت .." آن وقت میشد نام این زن را اصلا مادر گذاشت ؟! نفسم را بیرون دادم ، کاری نمیشد کرد برای چنین آدم هایی ! کمی در امتداد دریا قدم زدم و چند عکس گرفتم ، بعد هم چند دقیقه ای بی صدا خیره دریای مواج امشب شدم . موقع برگشت به طرف خانه هم با چند زن همسایه صحبت کردم ، خونگرم و مهربان بودند ، هنگام حرف زدن احساس می کردی سال هاست که می شناسی آنها را ! میان حرف هایشان هم از آقای معلمی حرف می زدند که دیدار اولمان چندان دوستانه نبود ؛ خیلی تعریفش را می کردند اما ! در راه برگشت هم که بودم سعید زنگ زد ، کمی با او حرف زدم ، مثل قبل دیگر با شنیدن صدایش آنقدر ها هم ذوق نمی کردم ؛ بی تاب تماس هایش هم نبودم ! اگر چند ماه قبل این احساس را داشتم خوشحال کننده بود اما حالا که او نامزدم بود ، حسی آزار دهنده بود که از صدای نامزدت هیچ حسی نگیری ! بعد برگشت به خانه ، آنقدر خسته بودم که بدون خوردن شام سرم به بالش نرسیده خوابم برد . [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal