عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_بیست_وچهار ♡﷽♡ خسته شدے معمار؟ معمار خنده کنان گفت: شما که حرفاے قشنگ
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_بیست_وپنج
♡﷽♡
دوش آب سرد حسابے حالم را جا مے آورد. مامان عمه مدام به در میزند و من علے رقم میلم دل میکنم از حمام
_اومدم
زنگ در را میفشارم و میدانم مثل همیشه با آیفون باز نمیشود صدای پاے کوچک سامره را از پشت در میشنوم.. در باز میشود و چهره خندان خواهر کوچک و دوست دا شتنے ام را مےبینم.
زندگے یعنے همین اینکه یک منحنےِ رو
به پایینِ کسے اینچنین دلت را روشن کند
_سلام آبجی آیه...دلم برات تنگ شده بود
خم میشوم و محکم در آغوشش میکشم.
_سلام الهے من فدات شم . کجا رفتے تو نمیگے دل آیه میگیره؟
_آے آے آلوچه شدم آجی یواشتر
رهایش کردم مامان عمه هم بوسیدتش پریناز را منتظر نگذاشتم و محکم در آغوشش گرفتم.چندیمین بار بود که با خودم اعتراف میکردم بهترین غیرمادر و در عین حال عین مادر دنیا خود خود شخص پیش رویم است؟
****
کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم! خداے من در این یکهفته دورے چقدر دلم براے پدر نازنینم تنگ شده بود.موهای جو گندمے اشو چشمهاے مشکے اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم آنقدر
در بدو ورود بوسیدمش که صداے کمیل و ابوذر را در آوردم!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_بیست_وچهار شروین حرکتی نکرد. استاد دستش را روی شانه شروین گذاشت. -آقای ج
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_بیست_وپنج
-بله؟
-سلام شروین. خوبی؟
-سلام. ممنون
-چه کار می کنی؟
شروین بی حوصله گفت:
-کاری داشتی؟
- چیه؟ حالت خوب نیست
- چرا، حرفت رو بزن
-چند تا مسئله بود. می خواستم کمکم کنی
شروین کهحسابی جا خورده بود گفت:
-اینجوری؟ از پشت تلفن؟
- اگر سختته، میام اونجا
شروین هول شد:
-نه. لازم نیست زحمت بکشی. همین جوری یه کاریش می کنیم
نیلوفر می پرسید و شروین توضیح می داد. خسته شد.
-ببین نیلوفر، مسئله ها رو برای کی می خوای؟
-سه شنبه
-من فردا میام ازت می گیرم. حل می کنم برات می آرم، باشه؟
- خب خودم برات می آرم
-نه. فردا دانشکده ام، بعدش میآم. کاری نداری؟ خداحافظ
و قبل از اینکه نیلوفر فرصتی برای حرف زدن پیدا کند تماس را قطع کرد. نفسش را بیرون داد و خودکار را به دست گرفت. دوباره نگاهش به مسئله ها افتاد. چند تایش را نصفه نیمه حل کرد. برگه انصراف را پر کرد. نگاهی به ساعت انداخت. خسته بود. سرش را روی دستش گذاشت. ...
-آقا شروین. آقا شروین
چشم هایش را باز کرد و خواب آلود جواب داد:
-ها؟ چیه؟
- آقا سعید اومدن دنبالتون
شروین خمیازه ای کشید.
-بگو بیاد تو
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وچهارم (حوریا می گوید) صدای تلویزیون را کم کرده بود
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وپنج
(حسام می گوید)
از زمانی که به اینجا آمده بودم مدام سعی می کرد از من فرار کند و انگار حضورم برایش آزار دهنده بود. از او دلخور بودم. نامزدم بود. محرمم بود. می دانستم امتحان دارد. می دانستم نگران شرایط پدرش است. اما... کمی هم صحبت شدن با من و وقت گذرانی جای دوری نمی رفت. انگار مثل تشنه ای که از آب خنک چشمه منع شده باشد، چشمه را می دیدم و لب و گلوی خشکم با ولع بیشتری آب چشمه ی رو به رویش را تمنا می کرد. دوست نداشتم این نزدیکی ساده را از دست بدهم و خراب کنم وگرنه حتما دلخوری ام را به رخش می کشیدم و ناراحتی ام را از بی اهمیتی اش بازگو می کردم. از طرفی دلم نمی خواست تنهایش بگذارم وگرنه حتما به آپارتمانم باز می گشتم. تمام سعی ام را به کار گرفتم که لحن و برخوردم عادی باشد و متوجه دلخوری ام نشود. رختخواب را که گوشه ی هال پهن کردم رنگ پریده اش دوباره به صورتش بازگشت و انگار خیالش آسوده شد. شاید پیش خودش فکر کرده از او طلب کنم در اتاقش بخوابم. من واقعا او را می خواستم، تمنا و آرزویم وصال با او بود... تمام و کمال و همیشگی. اما این وصال را یکطرفه و به هر قیمتی نمی خواستم. دوست داشتم او هم تشنه ی وجود من باشد و از حضورم لذت ببرد و مست عشق شود و با اطمینان به من تکیه کند. انتظار داشتم در اتاقش را ببندد اما با باز گذاشتن آن، مرا مطمئن کرد که مسیر را درست رفته ام و پله های این وصال را یکی یکی پیش می روم. کاملا به او مسلط بودم. هاله ای از وجودش میان نور بی جان چراغ خواب مشخص بود که با آرامش کارهای قبل از خواب را انجام می داد. روی تختش دراز کشید و شال را از سرش برداشت. انگار خون منجمدی به یکباره آب شد و در تمام رگ هایم به جریان افتاد. او را می خواستم. همین الان. بی جنبه شده بودم. هزاران دختر عریان و مدل به مدل میان پارتی ها دیده بودم اما حوریا... چه مغناطیسی داشت که روحم را تشنه می کرد و اخلاقم را برای داشتنش به حد یک نوجوان چشم و گوش بسته و تازه به دوران رسیده، بی قرار می کرد. چرخیدم و پشت به او سعی کردم خودم را از دیدنش منع کنم. نباید خراب می کردم. حوریا داشت مرحله به مرحله به من نزدیک می شد و فقط مدتی صبر احتیاج داشت که از وجود و عشق کاملش لبریز شوم. آن قدر با روح سرکشم کلنجار رفتم که پلکم سنگین شد و خوابم برد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal