عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستونودوهشتم با لبخند به سمت احمد رفتم و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونودونهم
_هر چی زودتر برم بهتره
با عصبانیت گفتم:
این طوری که خیلی ...
ادامه حرفم را خوردم.
احمد با لبخند نزدیکم شد و پرسید:
خیلی چی؟
نگاه به چشم های مهربانش دوختم و گفتم:
تو سرم رو کلاه گذاشتی
احمد خندید که گفتم:
باید می گفتی میخوای منو این جا بذاری و بری
من دلم میخواد هر جا تو هستی باشم شاید من دلم نخواد بدون تو تنها این جا بمونم
احمد دستم را در دست گرفت. فشرد و گفت:
فقط چند روزه ...
عصبی گفتم:
چند روز؟!
یعنی من چند روز بدون تو باید این جا باشم؟
صدایم را آهسته کردم و گفتم:
اونم جایی که نمی دونم کجاست و آدماش رو نمی شناسم؟
دستم را زیر دلم که تیر می کشید گذاشتم. کمی شکمم را فشار دادم و گفتم:
به امید کی داری من و این بچه رو چند روز میذاری این جا و میری؟
احمد دوباره دستم را فشرد و با اطمینان گفت:
به امید خدا.
خدا همیشه هواتون رو داره چه من باشم چه نباشم
کمی از درد به جلو خم شدم و گفتم:
ولی تو باید باشی
_بر می گردم. قول میدم
_مثل همون قول هایی که صبح دادی؟
احمد خندید و گفت:
آره مثل همونا
صدای ننه فهیمه به گوش مان رسید که گفت:
دختر جان تو تازه زایمان کردی چرا این همه سر پا ایستادی؟
احمد دستم را رها کرد و به سمت ایوان رفت و سر به زیر به ننه فهیمه گفت:
مادر جان من دیگه رفع زحمت می کنم
_کجا پسرم ؟ تازه اومدی بیا یک استراحتی بکن
_دست شما درد نکنه ولی وقت تنگه باید زودتر برم
به کنار ایوان تکیه زدم که ننه فهیمه رو به احمد گفت:
در امان خدا
خدا پشت و پناهت
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیرودی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•