eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم: بچه ها اینجا بشینید من الان میام با قدمهای کوتاه و لرزان تا بالای سر زن عمو رفتم و سلام کردم حمیده خانم از شنیدن صدام سر بلند کرد و چشمهای کشیده و سیاهش چند ثانیه روی صورتم ثابت موند بعد با حال متحیری سرتکان داد و لب زد: سلام و بعد به زحمت لبخندی زد الهه دخترش هم که پسرش رو روی پا نشونده بود و براش میوه پوست میگرفت نگاهی به مادرش و بعد به من انداخت و کمی هول جواب سلامم رو داد از نگاه خیره و پر از سوالشون در حال آب شدن بودم و با کوتاه ترین جملات سعی میکردم احوال پرسی رو زودتر تمام کنم: _خیلی خوش اومدید ممنون که تشریف آوردید خدمت حاج آقا هم سلام من رو برسونید با اجازتون تا پا کج کردم حمیده خانوم بلند مچ دستم رو گرفت: یکم بشین ضحی خانوم تازه برگشتی به سلامتی؟ اینهم از بزرگواریش بود که به روی خودش نمی اورد اما من در حال ذوب شدن بودم خواستم به بهونه ای برم اما زن عمو از جا بلند شد و به من اشاره کرد بشینم: _حمیده خانوم با اجازتون من دیگه برم یه سری به آشپز بزنم خیلی منور کردید ان شاالله عروسی آقا ایمان جبران کنیم! نشستم در حالی که برق از سرم پریده بود یعنی این حرف زن عمو یک کد بود؟! یعنی این رضوانِ ذلیل نمرده زن عمو رو فرستاده بود برای تخلیه اطلاعاتی حمیده خانوم؟ یعنی اون هنوز؟!... حمیده خانوم با حوصله پرسید: _خب دخترم به سلامتی درست تموم شد که برگشتی؟ لبخندی زدم: نه دوترم دیگه مونده من بخاطر اربعین مرخصی گرفتم گفتم یه سر هم به مامان اینا بزنم _آها بسلامتی زیارتت قبول اونوقت تا کی میمونی؟ _والا دقیق معلوم نیست بستگی به دوستام داره که کی برگردن _آره زن عموت گفت رفیقات هم همراهت اومدن پس اصلا معلوم نیست کی برگردی؟ _دقیق نه ولی خیلی نمیمونم تا قبل اواسط دی باید برگردم که به ترم جدید برسم _ان شاالله شیش ماه دیگه کامل برمیگردی دیگه درسته؟! با شگفتی فراوان از سوالات حمیده خانوم سر تکون دادم: بله ان شاالله صدای کل و دف که خبر از حضور داماد میداد مجال ادامه ی گفت و گو رو گرفت بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت سفره عقد برگشتم اگر چه هنوز از شوک خبر زن عمو بدنم میلرزید ... آخر شب بالاخره از تمییز کاری منزل و حیاط فارغ شدیم و تونستیم برای استراحت به اتاقمون که همون اتاق رضا باشه برگردیم اما هنوز نرسیده تقه ای به در خورد و پشت بندش کتایون و ژانت با قیافه های بانمک و پرسش گر وارد شدن رضوان با اینکه از خستگی روی پا بند بود به احترامشون نشست: _ببخشید بچه ها خیلی اذیت شدید کتایون فوری گفت: چه اذیتی شما که نذاشتید کمکی بکنیم خب رضوان...چی شد؟! با یاد آوردی این مسئله تمام غضبم رو با نگاه حواله رضوان کردم: تو به زن عمو چی گفتی؟! _هیچی بخدا سری تکان دادم پس خیالاتی شدم و کنایه ای در کار نبوده اما به هر حال اون جمله نشون میداد هنوز باید مجرد باشه! صدای ذوق زده رضوان هم موید حرفم شد: _میدونستم اگر بیان مراسم مامانم ته و توی همه چیزو درمیاره واسه همین کار خاصی نکردم فقط نامحسوس از مامان چند تا سوال کردم که دستگیرم شد آقا هنوز مجرد تشریف دارن! با ذوق تمام به من چشم دوخت: وای ضحی چی میشه اگر... حرفش رو قطع کردم: _بیخود رویا نباف اون اگر تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دوباره خواستگاری من نمیاد با کاری که کردم! طلبکار گفت: بیخود مگه دست خودشه خیلی ام دلش بخواد! تو به این کارا کار نداشته باش تو فقط بگو تا کی میتونی بمونی‌ کتایون فوری گفت: _ضحی تا اوایل ژانویه میتونه بمونه یعنی...دی ماه ترم جدید اونموقع شروع میشه! اخمی کردم: چی میگی میبری میدوزی تا دی ماااه من اینجا بمونم؟ _مثلا میخوای برگردی چکار وقتی کلاس نداری؟ تو بمون منم بیشتر پیش مامانم میمونم! حرصی گفتم: _شرکتتون چی میشه سرکار خانوم؟ _شرکت رو از دور هم میشه مدیریت کرد من مدیرم آبدارچی که نیستم صبح به صبح کارت بزنم! به اندازه کافی اینهمه سال نیروی امین دور و برم جمع کردم اگرم اینجا مزاحمم که مشکلی نیس میرم هتل من و رضوان همزمان گفتیم: _بشین بابا! ژانت گرفته گفت: پس من باید تنها برگردم؟ رضوان لبخندی زد: عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟! _خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم اینبار کتایون گفت: بشین بابا! تو که اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست! _خب همون دیگه تا کی! قاطع گفتم: تا وقتی من اینجام با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟ قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همین که پایش را از اتاق بیرون گذاشت و صدای لخ لخ دمپایی هایش در گوشم پیچید بغضم شکست و اشکم سرازیر شد. من بی کس نبودم اما در آن لحظات واقعا احساس بی کسی کردم. می دانستم که به همین راحتی نمی شود کسی پیشم بیاید و می دانستم که نه من و نه احمد نمی توانیم خودمان به تنهایی از پس کارها بر بیاییم. با شنیدن صدای پایی که به اتاق نزدیک می شد زیر لحاف خزیدم تا اشک هایم را پنهان کنم. _رقیه جانم؟! کنارم نشست. _خوابیدی؟ چرا اینو کامل نخوردی؟ لحاف را از رویم کنار زد و نگاهش روی صورت خیس اشکم ثابت ماند. لبخند از روی لبش رفت. مرا به سمت خود چرخاند و با نگرانی پرسید: چی شده عزیز دلم؟ نگاه از او که با نگاهش تمام صورتم را می کاوید تا دردم را بفهمد دزدیدم _درد داری؟ حالت خوب نیست؟ نه می توانستم جلوی ریختن اشک هایم را بگیرم نه می توانستم جوابی به احمد بدهم. _رقیه جان یه حرفی بزن .... خواست از جا برخیزد که محکم به دستش چنگ زدم. _بذار برم خانم کربلایی عباس رو صدا کنم بیاد ببینه چی شده به سختی با بغض گفتم: نرو .... احمد دوباره کنارم نشست و با ناراحتی پرسید: چی شده قربونت برم؟ به سختی گفتم: هیچی .... فقط .... _فقط چی؟ با بغضی آمیخته به خجالت گفتم: بغلم کن .... احمد مرا در آغوش کشید و نوازشم کرد. صورتم را به لباسش چسبانده بودم و اشک می ریختم. آهسته و با بغض گفتم: احمد من هیچی بچه داری بلد نیستم _کم کم یاد میگیری قربونت برم _الان اگه جیش کنه من بلد نیستم چه جوری عوضش کنم باز قنداقش کنم اگه دل درد بشه من نمی دونم باید چه کارش کنم احمد کسی نیست اینا رو یادم بده محبوبه خانمم گفت میخواد بره سر زمین روم نشد بهش بگم پیشم بمون یادم بده احمد فقط در سکوت سرم را نوازش می کرد که گفتم: می ترسم به خاطر نابلدی من این بچه اذیت بشه صدای محبوبه خانم از پشت در اتاق باعث شد خودم را از آغوش احمد بیرون بکشم. احد از جا برخاست و دم در اتاق رفت. صدای محبوبه خانم را شنیدم که به احمد گفت: من رختای رقیه خانم رو نم کردم بعد بر می گردم می شورم براش با اجازه تون اگر کاری ندارید من برم سر زمین براشون صبحانه ببرم احمد از او تشکر کرد که محبوبه خانم گفت: کاری نکردم رقیه خانم هم مثل دخترم فقط بی زحمت به رقیه خانم بگید بچه رو شیرش نده یه قوطی کنار پیک نیک تان گذاشتم یکم از اون با آب جوش بریزید شیشه با یه تکه نبات بدید بچه بخوره کمی مکث کرد و بعد پرسید: اجازه هست بیام داخل به چیزی به خودش بگم؟ احمد از جلوی در کنار رفت و گفت: بله بفرمایید. صورت خیسم را سریع پاک کردم و مجدد به محبوبه خانم سلام کردم. مشکوک نگاهم کرد ولی چیزی نپرسید. کنارم نشست و آهسته در گوشم گفت: شیرت تا دو روز برای بچه خوب نیست بخوره آغوز داره این دو روز شیرت رو بدوش بریز دور آهسته گفتم: چه جوری؟ من که بلد نیستم شیرم رو بدوشم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید دیالمه صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•