عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_بیست_وهشت ♡﷽♡ در را باز کردم و به آیین متعجب جلوی در ایستاده توج
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_بیست_ونه
♡﷽♡
لبخند محوی میزند و میگوید:بفرمایید دخترم...حتما.
ببخشید گویان سوار ماشین میشویم و من دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم.
سرم را تکیه میدهم به شیشه و بی صدا گریه میکنم... ابوذرم..ابوذر عزیزم.
صدای امیرحیدر مرا از خلسه ام بیرون می آورد:حالتون خوبه خانم آیه؟
صاف تر مینشینم و میگویم:خوبم آقا سید...شرمنده شما هم شدم.
_این چه حرفیه... راستی...گروه خونیه ابوذر چیه؟
+A
دیگر هیچ نمیگوید و من میمانم و این درد استخوان سوز...
چادر سفید امام زاده را دور خودم میپیچم تا اندکی از سرمای درونم را بکاهد .داخل نمیروم. توی
حیاط گوشه ی حوض کوچک امامزاده مینشینم و به گنبد فیروزه ای و چراغ سبز روی آن خیره
میشوم....
تهی شده ام گویا...لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست روی لبم نقش میبندد. آرام و زمزمه
وار لب میگشایم:رسما شوکه ام کردی امشب... دقیقا چی شده؟ چی شده که اینجوری داری
حکمتتو به رخم میکشی؟ منو با رحمتت بد عادت کردی و حالا داری با حکمتت میای جلو؟
حاج رضاعلی سمت حوض می آید و آستین بالا میزند برای وضو. دلم هوس دو رکعت نماز
کرده.پوزخند میزنم نماز را که هوسی نمیخوانند. نگاهم میچرخد گرد محوطه ی ساکت و بی صدای
امام زاده ی کوچک محله ی حوزوی ها. جز من و حاج رضا علی و امیرحیدر کسی اینجا نیست.
دوباره خیره ی حرکات حاج رضا علی میشوم.با دقت مس پا میکشد و بعد آستین پایین میزند.
دلم حرف زدن میخواست. حس میکردم خالی اگر نشوم متلاشی شدنم حتمی است.
ببین خدا!لوس تر از این حرف هایم. رو به حاج رضاعلی میکنم . داشت عمامه اش را روی سرش
میگذاشت.میپرسم: چرا حاج رضاعلی؟
نگاهم میکند. با همان لبخند محجوب روی لبش میپرسد:چی چرا دخترم؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃