عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدونودوچهارم احمد سر به زیر انداخت و غمگین
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدونودوپنجم
احمد و محمد علی رفتند و دوباره غم عالم به سراغم آمد.
شب را در کنار خانواده گذراندم و صبح زود هنوز خورشید طلوع نکرده بود محمد علی وسایلم را آورد و چون گفت تمام شب را بیدار بودند و صحبت می کردند تا نزدیک ظهر در خانه ماند و خوابید.
بعد از ظهر آقاجان و برادر هایم برای شرکت در سخنرانی آقای خامنه ای به خانه آیة الله شیرازی رفتند و علی رغم علاقه و اصرارم مادر نگذاشت من هم همراه شان بروم.
با تاریک شدن هوا دل مان مثل سیر و سرکه می جوشید ولی از آقاجان و برادرهایم خبری نشد.
مادر ختم صلوات برداشته بود و خانباجی مدام در کوچه سرک می کشید.
ساعت از یازده شب هم که گذشته بود که آقاجان و محمد حسن و محمد حسین برگشتند.
مادر با خوشحالی به استقبال شان رفت و گفت:
چه عجب برگشتین داشتم از نگرانی دق می کردم
آقا جان در حالی که از پله ها بالا می آمد گفت:
نمی دونی خانم چه غلغله جمعیتی بود.
تا حدود ساعت 9 شب مردم تو صحن عتیق جمع بودن و شعار می دادن
خیابونا شلوغ بود و درگیری شده بود
محمد حسین با هیجان گفت:
کوچه ها و خیابونا پر سرباز و مامور بود
هی هم صدای تفنگ و شلیک میومد
مادر پشت دستش زد و گفت:
خدا مرگم بده به کسی هم تیر زدن؟
محمد حسن در حالی که جوراب هایش را در می آورد گفت:
نه بیشتر تیر هوایی می زدن مردم بترسن
مادر به آقاجان چشم دوخت و گفت:
حاجی یه لطف کن دیگه پسرا رو با خودت نبر اگه بلایی سرشون بیاد من طاقت نمیارم
بعد رو به من که داشتم برای آقاجان سفره می انداختم کرد و گفت:
خوب شد جلوی تو رو گرفتم نری
وگرنه یک کاریت می شد دیگه رو نداشتیم تو روی احمد آقا نگاه کنیم
راستی ....
محمد علی کو؟
آقاجان کنار سفره نشست و گفت:
نمی دونم همون تو کوچه از ما جدا شد گفت میره پیش احمد آقا
مادر نیم نگاهی به ساعت کرد و گفت:
خدا کنه زودتر بیاد دارم از دلشوره خفه میشم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مرتضی عطایی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•