•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلوهشتم
آقا جان از جا برخاست و گفت:
خدا کمکت کنه حاجی
خدا صبرت بده
ما هم از جا برخاستیم حاج علی دست آقاجان را فشرد و گفت:
خدا خودش کمک کنه
علیرضا را روی شانه ام گذاشتم تا آروغش را بگیرم.
حاج علی به کنارم آمد علیرضا را از بغلم گرفت.
صورتش را بوسید و پرسید:
براش اسم گذاشتید؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
با اجازه تون اسمش رو علیرضا گذاشتیم
حاج علی صورت علیرضا را دوباره بوسید و گفت:
خدا حفظش کنه ان شاء الله عاقبت به خیر بشه
آه کشید و گفت:
به احمد سلام منو برسون ...
_ان شاء الله میاد دیدن تون ... خودشم خیلی دلتنگ و بی قرار شماست ...
حاج علی در حالی که علیرضا را به بغلم می داد گفت:
ان شاء الله هر جا هست سالم سلامت باشه.
دل من به همین خبر سلامتیش خوشه
زهرا جلو آمد مرا بغل گرفت و آهسته در گوشم گفت:
به احمد بگو هر طور شده بیاد
وجودش برای آرامش دل همه مون لازمه
ما هیچ چی حداقل به خاطر زینب ....
از بغلم بیرون آمد و با چشم های خیس اشکش خیره ام شد.
لبخند تلخی روی لب راند و گفت:
ببخش اگه زکیه بد حرف زد.
منظوری نداره
به رویش لبخند غمگینی زدم و گفتم:
اشکالی نداره ....
بعد از خداحافظی از اتاق و عمارت حاج علی بیرون آمدیم و به سمت خانه راه افتادیم.
راضیه علیرضا را از بغلم گرفته بود و تا خانه او را آورد.
کم کم همه به خانه های شان رفتند و فقط راضیه پیشم ماند و برایم عجیب بود چرا حسنعلی به دنبالش نیامد
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حاج علی اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•