عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_سیوهفت منیر نگران نگاهی به در میاندازد و به طرفم برمی
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیوهشت
ایران پیدا نمیشد .
از سیدجواد خواهش کردم و او با روی باز پذیرفت و قول داد که کتاب ها را
برایم پیدا میکند.
جلوی ورودی خانمها،با مادر فاطمــه و خالههایش سالم و احوالپرسی میکنم و تسلیت میگویم.
داخل مسجد میشوم،خانم ها دور تا دور نشستهاند و مشغول قرائت قرآناند.
فاطمه را گوشهای مییابم،آرام گریه میکند.
به طرفش میروم،متوجه حضور من نشده.
- سلام فاطمهجان
سر بلند میکند،چشمان پر از اشکش را به صورتم میدوزد،بلند میشود و محکم بغلم میکند،
در آغوش من بغضش میترکد و بلند گریه میکند.
کمی که میگذرد با هم مینشینیم.
+ خیلی خوشحال شدم که اومدی.
- عزیزدلم،بهت تسلیت میگم ..
فاطمه،لبخند تلخی میزند و به عکس پدربزرگش خیره میشود:
باورم نمیشه . . .
یعنی چهل روز گذشتـــ؟
این واقعیت مرگ است،انکارناپذیر و حقیقی ..
دوباره کالبد مسجد صدایم میزند،پرت میشوم به سه سال پیش . . .
★
با سردرد شدیدم،از خواب بیدار میشوم،اتاق تاریک است و صدای بوق از خیابان میآید،
یعنی ساعت چند است؟
به سختی موبایل را برمیدارم،هشت و نیم شب است .
ضعف مستولی شده و لرزش پاهایم به وضوح حس میشود.
وضو میگیرم و قامت میبندم،وقت صحبت است،با بهترین همصحبت دنیا ..
دوست ندارم،اما مجبورم نمازم را کوتاه کنم،
بدنم زیر فشار گرسنگی و ضعف،همراهیام نمیکند..
َسردرد شدید و طاقتفرسا در سجدهها امانم را میبرد .
سنگ کوچکم را در کمد مخفی میکنم.
با دیدن چادر،واکنش پدر و مادرم وحشتناک بود،وای به حال اینکه بفهمند نماز هم میخوانم . . .
بلند میشوم،مانتو و روسریام را به سختی در میآورم.
حس میکنم پاهایم توان ندارند،دستم را به میز میگیرم تا تکیهگاهم شود،سرم گیج میرود..
چشمهایم تار میشود...
به سمت زمین سقوط میکنم
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•