eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سی‌وچهار کتایون با قاشق اول گفت: نه خوبه فکر نمیکردم انق
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زیر کانتر کار ترجمه جدیدم رو شروع کردم ولی چیزی نگذشت که در اتاق من باز شد و توی اون تاریکی و چشمی که از نور لپ تاپ خسته شده بود به سختی کتایون رو دیدم... آهسته اومد و روبروم نشست همونطور که متنم رو تایپ میکردم متعجب گفتم: تو چرا بیداری نتونستی بخوابی؟ خودش رو روی مبل جلو کشید و نفس عمیقی کشید: نه... _چرا؟ دیشب که راحت خوابیدی بجای جواب دادن به سوالم پرسید: تو چیزی میدونی؟ _درباره ی؟... _مادرم چشمم رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و به صورت بی قرارش دادم: از کجا باید بدونم؟ _یعنی ژانت بهت چیزی نگفته؟ _ژانت حرف یومیه شم با سلام و صلوات با من میزنه بیاد داستان زندگی تو رو برام تعریف کنه؟ _پس چیزی نمیدونی؟ نگاهم رو برگردوندم به صفحه لپ تاپ: نه... اگه واسه همین خواب نما شدی پاشو برو بگیر بخواب... به کارم مشغول شدم ولی کتایون از جاش تکون نخورد یکم که گذشت بدون اینکه نگاهم رو از صفحه بگیرم گفتم: خب بگو... از فکر بیرون اومد و گیج گفت: چی؟ _مگه نیومدی اینجا که یه چیزی بگی؟ چرا وقت تلف میکنی خب بگو... دوباره نفس عمیقی کشید و به لپ تاپ اشاره کرد: اینو ببند بزار کنار تا بگم... لپ تاپ رو بستم و نگاهم رو دادم بهش: _بگو نفس عمیقی کشید: _من به کمکت احتیاج دارم! روی اجزای صورتش دقیق شدم مضطرب و هیجان زده بود: _چه کمکی؟! _خب... من... از وقتی یادم میاد خونه ما همیشه شلوغ و پر جمعیت بوده پر از خدم و حشم و راننده و سرایدار و... اما یه نفر هیچ وقت پیداش نبود هر وقت هم سراغش رو گرفتم گفتن رفته هیچ وقت هم نگفتن چرا پدرم رو خیلی نمی دیدم یا درگیر کار بود یا با رفیقاش زیر دست این پرستار و اون پرستار بزرگ شدم تو این سالها به تنهایی عادت کردم و دیگه مثل بچگیا دنبال یه مامان که بغلم کنه و برام قصه بگه نمیگردم ولی یه چرا بیخ گلوم مونده! که راحتم نمیزاره اینکه چرا رفت؟ چرا اصلا به من فکر نکرد؟ _خب از پدرت بپرس _پرسیدم یه بار تو 13 سالگی جوابی نداد یه بارم دو سال پیش... که همه چیزو برام گفت نمیدونم میدونی یا نه پدر من الان 70 سالشه قبل از مهاجرت زن داشته سال 57 که از ایران میاد اینجا زنش حاضر نمیشه باهاش مهاجرت کنه و غیابی طلاق میگیره تقریبا ده سال بعد اینجا عاشق یه دختر دانشجوی ایرانی میشه همون... مادر من... ازدواج میکنن اونموقع پدر من 40 سالش بوده و مادرم 22 سال... سال دوم ازدواجشون من به دنیا میام و بعدش مامانم پنهونی از بابام برمیگرده ایران و غیابی طلاق میگیره بدون اینکه حتی به من فکر کنه _خب چرا قطعا نمیتونه بی علت باشه _نمیدونم بابام گفت... اون بخاطر پولم باهام ازدواج کرد ولی بعدش خسته شد میگفت تو برای من زیادی پیری گفت... گفت مادرش تحریکش میکرده که برگرده و با پسر خاله ش ازدواج کنه اونم برای همین یهو ما رو ول کرد و رفت _ تو الان تصویرت رو فقط از حرفای پدرت میسازی و مجسم میکنی ولی قطعا مادرتم حرف برای گفتن داره واقعیت اینه که تو خودتم به صحت این داستان شک داری برای همینم این سوال دست از سرت برنمی داره وگرنه که میپذیرفتی میرفت پی کارش دیگه _آره تو راست میگی من شک دارم... برا همینم اینا رو به تو میگم میخوام هر طوری شده جواب این سوالو پیدا کنم میخوام پیداش کنم و این چرا رو ازش بپرسم میخوام جواب اونم بشنوم که برای همیشه پرونده این ماجرا رو توی ذهنم ببندم تو تمام حرفایی که زدی با این جمله ت موافقم نمیشه توی شک زندگی کرد. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سی‌وچهارم به رویش لبخند زدم و نخود چی کشمش
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد خودش را جلو کشید. با دو دستش صورتم را قاب گرفت و پیشانی ام را محکم و طولانی بوسید و گفت: یک ذره هم شک ندارم با تو همیشه حالم خوبه و زندگیم پر از آرامش و حال خوبه کاش زودتر می دیدمت کاش زودتر وارد زندگیم می شدی از دیشب تا حالا به یقین رسیدم جات تو تک تک لحظه های زندگیم خالی بوده همه بیست و سه سال عمرم یه طرف این لحظه ها از دیشب تا حالا یه طرف به صندلی اش تکیه داد. نفس عمیقی کشید و با همه وجودش الهی شکر گفت. هر چند همه احساسات درونی ام به غلیان افتاده بودند اما ترجیح دادم سکوت کنم که دوباره با حرف هایم گند نزنم. کمی جلوتر احمد به یک جاده خاکی پیچید و کم کم از دور روستایی نمایان شد. به سمت باغ ها و زمین های کشاورزی راند و بعد از کلی بالا و پایین شدن ماشین در مسیر خاکی کنار درخت های توت که مشرف به گندم زارهای طلایی رنگ بودند توقف کرد. از ماشین پیاده شد و گفت: بیا قربونت برم اینم یه جای دنج و خلوت برای خودم و خودت. از ماشین پیاده شدم و در اطراف چشم چرخاندم. هیچ بنی بشری به چشم نمی آمد. احمد صندوق ماشینش را باز کرد و یک حصیر و دو بالشت بیرون آورد. خنده ام گرفت. انگار در صندوق عقب ماشینش همه چیز داشت. حصیر را پهن کرد و گفت: هر چیزی که یک ماه پیش گذاشتم پشت ماشین برم تبریز امروز به کارم اومد. هی زیور خانم می گفت نمیری وسایلاتو از تو ماشین بیار هی می گفتم نه فردا میرم بالشت ها را گذاشت و روی حصیر دراز کشید و گفت: بیا بشین قربونت برم. کفش هایم را در آوردم و کنار او نشستم. دست بر روی پیشانی اش گذاشت و ادامه داد: فردا که می شد می گفتم برم حرم یه بار دیگه به امام رضا رو بزنم بعدش میرم می رفتم حرم روم هم نمی شد باز تو رو از آقا بخوام نهایتش می گفتم آقا ما یه بار حرفامونو به شما زدیم منتظر کرم و عنایتت می مونم می دونم زیاد معطلم نمی کنی خندیدم و گفتم: واقعا از امام رضا این جوری حاجت می خواستی؟ لبخند زد و دستم را در دست گرفت و گفت: جور دیگه روم نمی شد. نه غیرتم اجازه می داد اسم ناموس کسی رو به زبون بیارم نه وجدانم اجازه می داد تو حرم بهت فکر کنم خیلی سخته یه چیزی که مال تو نیست و برات ممنوعه رو با همه وجود بخوای ما تا دیروز به هم نامحرم بودیم و هیچ صنمی با هم نداشتیم تو متعلق به من نبودی که بخوام راحت بهت فکر کنم یا راحت در مورد خودم و خودت خیالبافی کنم به آقا گفتم دلمو زنجیر می کنم افسارشو به دست می گیرم سمت ناموس حاجی معصومی نره دیگه شمام یا این دخترو روزیم کن یا کاری کن فراموشش کنم یادم نیاد هم چی دختری بوده و چشمم بهش افتاده و دلم براش لرزیده خیلی سخت بود این بیست و چند روز انگار وسط خود برزخ بودم _پس اینا که چند ساله عاشقن چی می کشن پس این مجنون واقعا حق داشته از عشق لیلی دیوانه بشه _من نمی دونم واقعا چی می کشن برای خودم سخت ترین روزای عمرم بود که فکرم و دلمو نگه دارم سمت کسی که دلم براش لرزیده و براش به تمنا افتاده نره خدا رو شکر امام رضا تو رو بهم داد و از ای برزخ منو گذاشت وسط بهشت. به رویش لبخند زدم و به دست های در هم گره خورده مان چشم دوختم. احمد لپم را کشید و گفت: عروسک خانم شما قصه لیلی مجنون رو از کجا می دونی؟ نگاهم را به او دوختم و با لبخند گفتم: آقاجان هر وقت بتونه برامون کتاب شعر می خونه شعراش که من زیاد نمی فهمم ولی آقاجان خودش بعدش برامون میگه این شعرا چی میگه آقاجانم کتاب زیاد داره کتاب شعرای خیلی شاعرای قدیمی رو هم داره بعضی وقتا شاهنامه می خونه گاهی وقتا گلستان بعضی وقتا کتابای نظامی، مخزن الاسرار و .... از همه قصه هاش لیلی مجنونو بیشتر دوست داشتم _دلت می خواست جای لیلی باشی؟ ابرو بالا انداختم و نچ گفتم. احمد با خنده پرسید:چرا؟ _لیلی زشت بوده دلم نمیخواد لیلی باشم به جاش دلم می خواست مجنون باشم _چرا مجنون؟ _به نظرم این که یه نفرو خیلی بخوای از جون خودتم بیشتر خیلی قشنگه البته آقاجان می گفت مجنون اگه جای لیلی عاشق خدای لیلی می شد این همه سوز و گدازو برای خدا می داشت لیلی که سهله خدا کل دنیا و لیلی های دنیا رو بهش می داد . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•