📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوبیست
:_نیکیجان،این مسیح منو میشناسه...رو حرف من نه نباید بیارین!
نیکی اصرار میکند:آخه...
مانی جدی میگوید
_نیکی بهم اعتماد کن
مطمئن باش به هممون خوش میگذره...
نیکی به رضایت،سکوت میکند و سرش را پایین میاندازد.
مانی نگاهم میکند و با شیطنت چشمک میزند.
دلم قرص است به بودنش!
*
چمدان نیکی را از دستش میگیرم و کنار چمدان کوچک خودم میگذارم.
در صندوق عقب را میبندم.
نیکی میگوید:کاش میشد نریم..
با اطمینان در چشمهایش خیره میشوم
+:رو حرف مانی نمیشه "نه" آورد..بریم،نهایتا دیدیم خوب نیست برمیگردیم دیگه..
باشه؟
سر تکان میدهد:باشه
صدای بوق از داخل ماشین میآید و بعد کلهی مانی از سقف خارج میشود:بیاین دیگه
سه ساعته چی کار میکنین؟
نیکی ماشین را دور میزند و روی صندلی عقب مینشیند.
جلو میروم
+:چه خبرته مانی؟همسایههارم خبر کردی!
مانی سرجایش مینشیند و با شیطنت میگوید
:_به بهونهی جابهجا کردن چمدونا من ده ساعته اینجا نشستم!
و بعد دکمهی سانروف را میزند و سقف آرام روی بدنه میخوابد.
در را باز میکنم و سوار میشوم.
مانی مثل بچههای کوچک ذوق میکند
:_بزن بریم آقای راننده!
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝