📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوبیستوسه
مانی دستهایش را در هوا تکان میدهد
:_چی؟محاله!فکر کن یه درصد من دوباره این جلو بشینم...
نیکی خانمت بیاد جلو من میخوام برم بخوابم.
در را باز میکنم.
مانی کنار میکشد،پیاده میشوم و با انرژی به مسیح میگویم
+:خسته نباشی
مسیح پرانرژیتر از خودم میگوید:سلامت باشی حاج خانم.
دلم میریزد.
لبخندی میزنم و نگاه گرمم را بین اجزای مهربان صورتش میگردانم.
اینبار رو به مانی میگویم:مسئلهای نیست آقامانی
من جلو میشینم،شما پشت بشینین و استراحت کنین
مانی لبخند شرارت باری میزند و میگوید:تا این نیکی خانم هست که من غم ندارم...
یاد بگیر تو مثلا برادر خونی من هستی!
روسری و چادرم را مرتب میکنم و اینبار سوار صندلی جلو میشوم.
مسیح پشت رول مینشیند و همچنان صدای غرغرکردن مانی را از صندلی عقب میشنوم!
مسیح با لبخند دستش را روی دنده میگذارد و نگاهم میکند:یه فنجون چایی برام میریزی؟این
آقامانی که فقط داشت چرت میزد!
مانی از پشت میگوید:الهی کچل شه اونی که دروغ میگه!
لبخندی میزنم و فلاسک را برمی دارم.
آرامش در هوای ماشین جریان دارد.
*
هوای خوب و نسبتا خنک دریاکنار را با تمام وجود میبلعم.
این هوا انرژی خاصی دارد.
روح دارد.
جلا میدهد زندگی را.
صفا میبخشد به ریهها..
حسابی به جانم نوش میشود.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝