📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوبیستوهشت
نیکی جلوتر از من،کفشهایش را از جاکفشی درمیآورد و مشغول پوشیدنشان میشود.
باید اولین فرصت ممکن را دریابم.
باید با دو نفر عمیق و مفصل صحبت کنم.
بابا و نیکی!
از تصور برخورد سرد بابا،چشمهایم را محکم روی هم میفشارم و باز میکنم.
روی پارکت جلوی پاهایم یک جفت کفش چرم مشکی قرار دارد.
سرم را بلند میکنم.
نیکی کفش هایم را جلوی پایم گذاشته.
:_نیکی...
+:بپوش زودتر بریم،نمیرسیمها...
کفشها را سریع میپوشم و قدرشناسانه به صورت نیکی لبخند میزنم.
بعد از نیکی،چراغها را خاموش میکنم و از خانه بیرون میروم.
*
برای صدهزارمین بار ساعتم را نگاه می کنم.
از دفعهی قبل تنها سی ثانیه گذشته!
طول و عرض سالن زیر پاهایمان کوتاه میشود.
من از چپ به راست میروم و نیکی از راست به چپ.
مانی کلافه نگاهمان میکند:سرگیجه گرفتم دو دقیقه یه جا بشینین دیگه..
هر دو دستم را داخل جیبهایم میگذارم و به نیکی نگاه می کنم.
با اضطراب میگوید:دیر کردن..خیلی دیر کردن.
مانی بلند میشود و کنارمان میایستد:بابا الآن میان،غصهی چی رو میخوری!نترس پروازای اونور
با هواپیماهای درست و حسابی عه..
نیکی اخم ریزی میکند و زیرلب میگوید:هواپیماهای خودمون هم خیلی خوبن،چرا یه کم حس
وطن پرستانه ندارین؟؟
مانی لبخند میزند:باشه خانم وطن پرست..
هواپیماهای ما اصلا دچار نقص فنی نمیشه!
به در خروجی نگاهی می کنم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝