📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوسیودو
باید نگاه بدزدم از دختر روبهرویم.
چشمهایم را میبندم.
صدایش ممد حیاتم میشود!
+:چی بگم؟همه چی خوبه دیگه،خداروشکر!
عمو زیرلب " ُشکر" میگوید و دوباره میپرسد:خب مهندس،از شما چه خبر؟
چشم باز میکنم و با نگاه منتظر نیکی و عمو مواجه میشوم.
:_خوبه،همهچی خوبه!یه کم کارای شرکت درهم برهمه..که اونم حل میشه.
آب دهانم را قورت می دهم و نگاهی به نیکی میاندازم.
مطمئن چشمهایش را میبندد و باز میکند و لبخند گرمی میزند.
لبخندی که از چشمان عمووحید دور نمیماند.
*
ساعد دست راستم را به عادت همیشه روی پیشانیام میگذارم و به سقف اتاق مشترک خیره
میشوم.
عمووحید،در اتاق من خوابیده و من راهی اتاق مشترک شدم.
مانی هم پیش عمووحید است.
باید تمام سلولهای مغزیام را هشیار کنم.
باید تمام تمرکزم را روی این موضوع گسترش دهم.
باید چارهای بیندیشم،قبل از اینکه عمووحید چیزی بگوید.
جابهجا میشوم و اینبار به پهلو میخوابم.
فکرم درگیر است.
اگر همان شب که با نیکی کنار دریا نشسته بودیم،قال قضیه را میکندم...
مانی،اگر فقط چند دقیقه دیرتر آمده بود...
اگر آنروز که سوار قایق بودیم...
اگر...
مغزم به دست موریانهی کاش و اگر افتاده و دندانهای وحشی ترس فردا،لایه لایه حواسم را
میبلعد .
کلافه بلند میشوم و پاهایم را روی زمین میگذارم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝