📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوسیوچهار
چیزی به گرمای شرم،در سرمای نیمهشب اوایل بهار،روی صورتم مینشیند.
سرم را پایین میاندازم.
وقتش رسید..
وقت اعتراف!
*نیکی*
با کفگیر نیمروها را داخل بشقاب ها میگذارم.
به قول فاطمه،کدبانویی شدهام!
عسل و ظرف مربا را دو طرف میز میگذارم و نگاهی به قلقل کتری میاندازم.
دو قاشق چای عطری اعلا،داخل قوری میریزم و شیر کتری را باز میکنم.
بخار آبجوش دستم را میسوزاند و حس زندگی را در رگهایم به جریان میاندازد.
با تمام وجود،رایحهی چای تازهدم را به ریههایم میفرستم و در قوری را میگذارم.
میخواهم به طرف اتاقها بروم و بقیه را بیدار کنم که صدای باز و بستهشدن در ورودی میآید.
با تعجب برمیگردم و مسیح را میبینم.
لباسهای ساده پوشیده و زیر چشمهایش به اندازهی دو انگشت گود افتاده.
موهای مشکیاش بهم ریخته و لباسهایش قدری چروک است.
با تعجب میپرسم:کجا بودی؟
سرش را پایین میاندازد
:_سلام
+:سلام،کجا بودی؟؟
:_با عمو بیرون بودیم.
خم میشوم تا پشتسرش را ببینم.
+:پس کو عمو؟
:_با مانی رفتن یه کم قدم بزنن
لحنش خستهاست.صدایش خسته است.
مرد من خسته است.
با تعجب نگاهی به ساعت میاندازم
+:این موقع روز؟آخه من صبحانه آماده کردم...
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝