📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوشصت
صدای زنگ موبایلم ، حرفم را قطع میکند.
"ببخشید" میگویم و موبایل را از داخل کیف بیرون میکشم.پیششمارهی انگلستان!
دلم به حضورش گرم میشود
:_الو سلام عموجان
+:الو نیکی،میشنوی چی میگم؟چیزی به مامانت که نگفتی؟
از لحن تند و نفس نفس زدن هایش تعجب میکنم.
هیچوقت بدون سلام،سراغ حرفهایش نمیرفت؛چه برسد به ندادن جواب سلام...
آرام و متعجب از حرفهای عمو میگویم
:_هنوز نه...
+:هیچی بهشون نمیگی..شنیدی چی گفتم؟حق نداری چیزی بهشون بگی...
از لحن تند و سریع حرفزدنش نگران میشوم.
صدای بوق اشغال در سرم میترکد.
عمو هیچوقت با من این چنین حرف نزده بود.
مامان با تعجب میگوید
+:نیکی؟!داشتی میگفتی؟؟
چمدون...
سرم را بلند میکنم و با لحنی که هنوز بابت حرفهای عمو گیج است میگویم
:_چی؟....آها....چمدون....چیزه.... چیز....آها...ماشین لباسشوییمون خراب شده.... لباسای
کثیف رو آوردم اینجا بشورم...
از دروغی که گفتهام شرم میکنم.
اما این لحن ترسناک و تهدیدآمیز عمو،ثابت میکند لجبازی در این مورد با او کار عاقلانهای
نیست..
مامان نفس راحتی میکشد:منو ترسوندی...
لبخندی کج و کوله میزنم.
حواسم پی حرفهای عموست.
یعنی چه شده؟؟
+:مسیح هم برای نهار میآد؟
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝