📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدونوزده
مانی اما دستبردار نیست.
اینبار رو به نیکی میگوید
:_آره بخند...بخند بایدم بخندی!
این اژدهای دوسر واسه تو یه جنتلمنه،ولی الآن من میبینم تو کلهی پر از قرمهسبزیش داره
نقشهی زنده زنده کشتن منو میکشه!
نیکی بلند میخندد.
صدای خندهاش مانی را هم به خنده وامیدارد،اما همچنان با قالب جدی اش میگوید
:_ای خدا...چرا من سوار اون هواپیمای لعنتی نشدم؟
روی میز خم میشوم تا فنجان چایام را بردارم.
مانی با حالت ترسیده دست روی قلبش میگذارد و با دست دیگر،کارد پنیر را به سمتم می گیرد.
:_نه نه منو نکش...من جوونم....
با تعجب سر جایم مینشینم.
مانی چاقو را سرجایش میگذارد
:_آخیش فکر کردم قصد ترورم رو داری!
نگاهی به صورت متعجب من و نیکی میاندازد و اینبار صدای قهقههی خودش تا آسمان
میرود.
سریع خندهاش را جمع میکند و از جا بلند میشود
:_خب بسه دیگه زیاد خندیدین...زود باشین زودتر صبحونهتونو بخورین وسایلتونو جمع
کنین...
نیکی وا میرود:چی؟
مانی با ژست مخصوص خودش دست در جیب شلوارش میاندازد و میگوید
:_فکر کردین قراره کل تعطیلات رو تو این خونهی کوچولو موچولوی فسقلی بمونیم؟
نه،میپوسیم بابا...
من کلید ویلای مامان رو گرفتم باهم بریم یه کم شمال،ریلکس کنیم،جوج بزنیم و برگردیم!
با رضایت سرم را پایین میاندازم.
نیکی اما همچنان بهتزده میگوید:ولی آخه قرار بود ما بمونیم خونه،من یه کم به درسام برسم...
مانی روی میز خم میشود..
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝