📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوپانزده
نیکی خودش را از بغل عمو کنار میکشد و با تعجب میگوید:چرا به ما نگفتین؟
زنعمو نگاهی به من میکند و جواب میدهد:آخه شما که میخواین برین دوبی...
نیکی سر تکان میدهد:نه اون سفر کنسل شد..
یعنی مسیح خیلی دوست داشت بریم،ولی خب یه کم درسای من سنگین بود؛گفتم این
تعطیلات رو تو خونه بمونیم.
بعد با حسرت میگوید:حیف..کاش مام میتونستیم بیایم ،دلم برای عمووحید یه ذره شده...
*
سنگ زیرپایم را بیهدف شوت میکنم.
هر دو دستم را درون جیبهایم فرو میبرم و هوای اولین روز سال را با تمام وجود میبلعم.
نگرانی،شیرهی جانم را میبلعد.
اگر نیکی قصد رفتن کند..
+:نگران نباش،دوتایی حلش میکنیم..
صدای مانی،فکر و خیال را از سرم بیرون میکند.
به طرفش برمیگردم.
:_پس این بود فکر بابا؟
مانی سر تکان می دهد و قدمی به سمتم برمیدارد
+:با گل اومده اینجا و رسما از زنعمو افسانه معذرتخواهی کرده.ازش خواسته واسطهی بابا و
عمو بشه..
زنعمو هم به خاطر نیکی قبول کرده و عمو هم که حرفش رو زمین نمیزنه هیچوقت..
به شمام هیچی نگفتن تا سورپرایز بشید
با لحن مسخرهای میگویم
:_آره واقعا،خیلی سورپرایز شدیم...
برمیگردم و دستم را بین موهایم میلغزانم.
مانی میگوید:جای نگرانی نیست مسیح..مطمئن باش نیکی دوست داره..
من مطمئنم..انتخابش رو ندیدی؟به ظاهر سیگار رو انتخاب کرد،ولی با همهی وجود داشت داد
میزد که مسیح دوست دارم!
حرفاش رو نشنیدی؟من و مسیح فرقی نداریم؟!هر پک تو دودش میره تو ریه ی من!
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝