📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوپنجاهوهشت
:_پس چرا اینهمه برای گفتن اصرار داری؟؟
در چشمانش خیره میشوم
+:نمیدونم..
******
چمدان را جلوی در میگذارم.
نفس عمیقی میکشم و سرم را پایین میاندازم.
تردید دارم!
اگر همه چیز بدتر شود،چه؟
اما این حق پدر ومادرم است که حقیقت زندگی دختر حیلهگرشان را بدانند.
من در حقشان نامردی کردهام و چیزی که آزارم میدهد،عذاب وجدانی است که مثل پتک بر سرم
مینشیند.
سرم را بلند میکنم و دکمهی آیفون را فشار میدهم.
چند لحظه میگذرد و در با صدای تیکی باز میشود.
با دست،در نیمهباز را هل میدهم و چمدان را به دنبال خودم میکشانم.
از سنگفرش طولانی میان شمشادها میگذرم و تا به پلهها برسم،در خانه باز میشود و مامان به
استقبالم می آید.
دستهی چمدان را پایین پلهها رها میکنم و به طرف آغوش باز مامان میدوم.
مامان نگاه مشکوکی به من و چمدان میاندازد و بیهیچ حرفی بغلم میکند.
دلم محتاج مادرانههای اوست...
برای اینکه بغضم نشکند،سریع از آغوشش بیرون میآیم،میدانم مامان هم بیشتر از این دوست
ندارد.
نقاب مضحک لبخند به صورتم میزنم
:_سلام مامانجونم،رسیدن بخیر
مامان صورتم را برانداز میکند و میگوید
+:مرسی عزیزم،جات خیلی خالی بودبیا بریم تو
منیر سریع جلو میآید:سلام خانم،خیلی خوش اومدین
:_ممنون منیرخانم،خوبی شما؟
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝