eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صدای بابا،اجازه‌ی ابراز هیجان نمیدهد:از مانی‌جان هم ممنونم،همینطور از پسرعزیزم،مسیح و دختر یکی یه‌دونه‌ام هم ممنونم که اومدن. اما مطلب مهمی که هست،این که من و محمود، تصمیم داریم باهم یه همکاری بزرگی رو شروع کنیم. اینطور که،ایده از من باشه و ساخت محصول،با محمود..این یه همکاری دو سر سوده،یعنی ادغام اعتبار برند من و سرمایه‌ی محمود. حس میکنم چشمهایم میسوزند. پرده‌ی اشک برابر چشمانم جمع میشود،با تعجب میپرسم +:بابا پس... یعنی شما و عمومحمود،باهم...آشتی کردین؟؟ صدای شکستن چیزی از کنار گوشم میآید. *مسیح* با تعجب نگاهی به لیوان خرد شده‌ی زیرپایم نگاه میکنم. اصلا نمیدانم کِی و چطور لیوان، از روی میز افتاد،فقط چشمم به دنبال نیکی است. زنعمو میگوید:فدای سرت مسیح‌جان..الآن میگم منیر میاد جمعش میکنه... سر تکان میدهم و با شرمندگی میگویم:ببخشید دستم خورد افتاد.. نیکی با تعجب میگوید:خوبی؟ سر تکان میدهم،چطور خوب باشم،وقتی خبر آشتی بابا و عمو را میشنوم. جدایی این دو نفر،مسبب بهم رسیدن من و نیکی بود،حالا این سبب از میان برداشته شده. یعنی دیگر دلیلی برای کنارهم بودن من و نیکی نیست... بابا به جای عمو جواب میدهد:آره نیکی‌جان..ما آشتی کردیم... با امیدواری به عمو نگاه میکنم،تا شاید حرفهای بابا را انکار کند. اما در کمال تعجب،عمو لبخند میزند و سر تکان میدهد. تمام امیدم به باد میرود. نیکی با شوق بلند میشود و به طرف عمو میدود. عمو هر دو دستش را باز میکند و نیکی را در آغوش میگیرد. زنعمو میگوید:حالا قراره فردا بریم لندن،من و بابات با خونوادهی عمومحمود... 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝