📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوچهارده
صدای بابا،اجازهی ابراز هیجان نمیدهد:از مانیجان هم ممنونم،همینطور از پسرعزیزم،مسیح و
دختر یکی یهدونهام هم ممنونم که اومدن.
اما مطلب مهمی که هست،این که من و محمود، تصمیم داریم باهم یه همکاری بزرگی رو شروع
کنیم.
اینطور که،ایده از من باشه و ساخت محصول،با محمود..این یه همکاری دو سر سوده،یعنی ادغام
اعتبار برند من و سرمایهی محمود.
حس میکنم چشمهایم میسوزند.
پردهی اشک برابر چشمانم جمع میشود،با تعجب میپرسم
+:بابا پس...
یعنی شما و عمومحمود،باهم...آشتی کردین؟؟
صدای شکستن چیزی از کنار گوشم میآید.
*مسیح*
با تعجب نگاهی به لیوان خرد شدهی زیرپایم نگاه میکنم.
اصلا نمیدانم کِی و چطور لیوان، از روی میز افتاد،فقط چشمم به دنبال نیکی است.
زنعمو میگوید:فدای سرت مسیحجان..الآن میگم منیر میاد جمعش میکنه...
سر تکان میدهم و با شرمندگی میگویم:ببخشید دستم خورد افتاد..
نیکی با تعجب میگوید:خوبی؟
سر تکان میدهم،چطور خوب باشم،وقتی خبر آشتی بابا و عمو را میشنوم.
جدایی این دو نفر،مسبب بهم رسیدن من و نیکی بود،حالا این سبب از میان برداشته شده.
یعنی دیگر دلیلی برای کنارهم بودن من و نیکی نیست...
بابا به جای عمو جواب میدهد:آره نیکیجان..ما آشتی کردیم...
با امیدواری به عمو نگاه میکنم،تا شاید حرفهای بابا را انکار کند.
اما در کمال تعجب،عمو لبخند میزند و سر تکان میدهد.
تمام امیدم به باد میرود.
نیکی با شوق بلند میشود و به طرف عمو میدود.
عمو هر دو دستش را باز میکند و نیکی را در آغوش میگیرد.
زنعمو میگوید:حالا قراره فردا بریم لندن،من و بابات با خونوادهی عمومحمود...
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝