عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_شصتودو - مشکلی پیش اومده؟ + نــه، همه چی خوبه و برای
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_شصتوسه
عمو دوباره از پس کلهاش میزند:
مهندس مملکت رو ببین، دور از جون نه، بلانسبت!
از ایران و ایرانی خجالت نمیکشی از مادرت شرم کن که استاد ادبیاته...
نچ نچ نچ...اوف بر تو باد،
نفرین آمون بر تو!
آقاسیاوش میگوید:
بابا چرا فحش میدی،.من از همین تریبون از تمام فارسیزبانان دنیا، معذرتمیخوام. خوب شد؟!
عمو سر تکان میدهد:
حالا باید چیپس مهمونمون کنی تا ببخشمت، اونم شاید!
تمام راه، عمو و آقاسیاوش مشغول بگو و بخند هستند و من نظارهگر رفتارهای برادرانهشان.
اتومبیل متوقف میشود و من در برابر یکساختمان عظیم قرار میگیرم.
نگاهم روی سردرش متوقف میشود، موزهی مادام توسو !
با حیرت به طرف عمو برمیگردم:
وای عمـــو... اینجا..همون..مجسمهها؟؟
عمو با لبخند نگاهم میکند.
به طرفم میآید و دستم را میگیرد.
با هم به طرف ورودی میرویم.
تمام مدت زمان آنجا بودنمان را با مجسمهی افراد مشهور و محبوب عکس میگیریم .
حس میکنم جان دوبارهای به رگهایم دویده.
دوباره سوار ماشین میشویم.
با اشتیاق میگویم:
دیگه کجا میریم؟
عمو سرزنشگرانه ،به آقاسیاوش نگاه میکند:
ببین، واسه بچه سوال پیش اومد .
آقاسیاوش در میان خنده میگوید:
بچه چیه وحید؟
عمو میگوید:
ببخشید، منظورم نیکیخاتون بود!
ماشین متوقف میشود، عمو میگوید:
نیکیجان بیا پایین.
بارونیات رو هم بپوش
بیهیچ حرفی، اطاعت میکنم.
نگاه میکنم در یک کوچهی معمولی ایستادهایم.
عمو نگاهم میکند:
تا اونجا باید پیاده بریم.
با کنجکاوی میپرسم :
تا کجا؟
عمو دوباره انگشتش را روی بینیام میگذارد:
سوپرایزه
عمو دوباره دستم را میگیرد و راه میافتیم،
کمی که میرویم نگاهم روی کاخ باکینگهام متوقف میشود، کاخ سلطنتی خاندان اشرافی بریتانیا...
از کنار سربازهای مثل مجسمه میگذریم و در برابر چشملندن میایستیم...
نگاهم به چرخ و فلک
عظیم الجثهی معروف لندن میافتد.. آقاسیاوش بلیتهایی که قبلا خریده،
به دست مسئول
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•