eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_شـصـت_و_پـنـجم (نامہ) یکی از کارهای زیبایی که احمد آقا برای دوستان و
🍃🎀 💚 ای خدای ارحم الراحمین به من رحم کن. هنگامے که از میان شعله های آتش دوزخ فریادی برآید که احمدنیری کجاست؟ همان کسی که با آرزوهای دراز و امروز و فردا کردن وقت گذرانی کرده درکارهای زشت ، عمر خود را تلف کرد. پس از این آواز ، ماموران دوزخ با عمود آهنین شتابان و هول انگیز به سوی من می آیند و مرا کشان کشان به سوی عذابی سخت برده و با سر در قعر دوزخ اندازند. می گویند بچش! که تو همانی که در دنیا آن چنان خودورا عزیز و گرامی می داشتی. ومن را در جایی مسکین دهند که اسیر در آنجا برای همیشه اسیر است و آتش آن همواره شعله ور. نوشابه ی آنجا حجیم و جایگاه همیشگی ام دوزخ و حمیم باشد. شعله های فروزان مرا از جای برکند ولی قعر دوزخ باز مرا درکام خودکشد. نهایت آرزویم آن باشد که بمیرم ولی از مرگ خبری نباشد. پاهایم بر پیشانی بسته شده و روی من از ظلمت گناه سیه گشته ، به هرطرف که روم فریادی می کشم. به هرسو روی آورم صیحه زنم که؛ ای مالک ، وعده های عذاب درباره ی من محقق شده. ای مالک ، از سنگینی زنجیرهای آهنین توان ما ازدست رفت ، ای مالک پوست های تن ما کباب شده ، ای مالک ما را بیرون بیاور که دیگر به کارهای زشت باز نخواهم گشت. پاسخ بشنوم که هرگز! اکنون هنگام امان یافتن نیست. وازاین جایگاه ذلت ، روی تافتن نیست ، زبان درکشید و سخن نگویید. اگر به فرض محال از اینجا بیرون روید ، باز به همان اعمال زشتی که از آن ها نهی شده بودید بازگشت خواهید گشت. پس از این جواب به کلی ناامیدشوم و تاسف شدید و پشیمانی دردناک به من دست دهد. به رو در آتش بیفتم بالای سرِ ما آتش ، زیرپای ما آتش ، سمت راست ماآتش ، سمت چپ ما آتش ، غرق در آتش خوراک م اآتش ، نوشابه ی ما آتش ، بسترما آتش ، جامه ی ما آتش ...آتش پس از عرض سلام خدمت برادرگرامی وعزیزم ماشاءالله محمدشاهی ، امیدوارم حالت خوب باشد و در پناه حق تعالی ،معرفت الهی را کسب کرده باشی. ماشاءالله جانم، همانطوری که به عرضتان رساندم انسان باید حق تعالی راخوب بشناسد. وقتی که حق تعالی را خوب شناخت دنبال اطاعت و بندگی او می رود. امابعضی از ما خوب پروردگار رانشناختیم. بافکرخودمان اعمالی از ما سر می زند که خودمان پیش خودمان می گوییم که اگر این اعمال را انجام دهیم به پروردگار نزدیک میشویم،ولی اینطور نیست. بلکه هرلحظه که این اعمال را انجام دهیم ازحق تعالی دور می شویم. پس برادرم باید بیاییم و بسنجیم، اعمالی که ما ازصبح تا شب ویا از شب تاصبح انجام می دهیم خوب وارسی کنیم. ماشاء الله،این چندین ساعت که در پیش تو بودم خیلی ازدستت ناراحت شدم؛چون کلی اخلاق تو فرق کرده! ماشاءالله خیلی عقب افتادی.بکوش،خودت را نجات بده. اگرباز تنبلی به خرج دهی،عقب تر می افتی. آن وقت است که آن طور که پروردگار(باید)به شما عنایت بکند نمی کند. بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_شصت_و_پنجم🦋🌱 فردا همان آخر هفته ای بود که ترانه از او خواسته بو
[• 💍 •] 🦋🌱 با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه! دختری بلند قامت، با چادر عربی و چشمانی سبز کنارش بود. خوش خنده بود و بامزه... ناخودآگاه لبخند زد. ترانه با طعنه پرسید: _به به زنعمو، انگار فقط ما نبودیم که حاجت روا شدیما زنعمو با ذوق و آرام گفت: _الهی شکر، بالاخره این بچه هم از خر شیطون اومد پایین و حرف منو آقاش رو خوند. فائزه رو سه ماه پیش نشون کرده بودم، دفعه اوله باهمن! ایشالا به امید خدا بعد از ماه صفر، عقد می کنن. ریحانه نیازی نداشت فکر کند! خوشحال شده بود، می دانست طاها بعد از شنیدن خبر ازدواج ناگهانی اش آن هم با مردی با وضعیت و شرایط ارشیا حسابی شوکه شده بود. حتی با خانم جان هم صحبت کرده بود تا نظرشان را عوض کند... طاها تنها کسی بود که علت این ازدواج را می دانست! حالا بعد از چند سال خودش هم تصمیم گرفته بود از انزوا درآید و این خیلی خبر خوبی بود برای ریحانه! طاها بعد از احوالپرسی با بقیه پیش آمد و با دیدن ریحانه، چند لحظه ای مکث کرد و بعد مثل همیشه و همانطور که در شانش بود احوالپرسی کرد: _سلام _سلام پسرعمو _خوب هستید ان شاالله؟ خیلی خوش اومدین _ممنونم ریحانه با چشم و البته لبخند به فائزه اشاره کرد و گفت: _تبریک میگم، خوشبخت باشید _تشکر و بعد به صورت شرمزده ی نامزدش نگاه کرد و معرفی کرد: _ترانه و ریحانه خانم، دخترعموهای بنده _خیلی خوشبختم _ما هم همینطور عزیزم _خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد مدتها دوباره دور هم جمع شدیم، فقط جای ارشیا خان خالیه زنعمو سری تکان داد و کلام همسرش را کامل کرد: _خیلی، هم آقا ارشیا و هم بچم فاطمه ترانه پرسید: _وا راستی فاطمه کو؟ _خیلی دوست داشت بیاد منتها دکتر بهش استراحت مطلق داده _خدا بد نده _خیره مادر، قراره نوه دار بشم ایشالا ترانه با شوق گفت: _وای آخجون چه عالی... پس دو طرفه خاله شدیم چیزی توی دل ریحانه هری پایین ریخت، عرق شرم روی پیشانی اش نشست. واهمه داشت از سر بلند کردن و پاسخ تبریکات عمو و زنعمو را گفتن. کاش ترانه جلوی دهانش را گرفته بود. آخر سر دیگ نذری و آن هم در حضور طاها جای باز کردن چنین مساله ای بود؟! زیرچشمی نگاهی به طاها کرد، او چطور باور می کرد چنین خبری را؟ دست ردی که به سینه اش خورده بود بخاطر همین موضوع بود اصلا. طاها که ملاقه را گرفته و خیلی خونسرد شروع به هم زدن شله زرد کرده بود، سر بلند کرد و با لبخند به ریحانه گفت: مبارک باشه دخترعمو، ایشالا بسلامتی سلام و این دومین شوک امروز بود. سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه با لبخند مقابل هم بودند! • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼