•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوده
مفاتیح کوچکم را از کیف درمیآورم و زیارت عاشورا میخوانم. ده دقیقه ای تا وعده ام با
عمو،مانده. عاشورا که تمام میشود،کنار ضریح کوچک امامزاده مینشینم. دلم روضه ی
سیدالشهدا می خواهد. از گوشی،یک مداحی انتخاب میکنم،هندزفری را روی گوش هایم میگذارم ؛مبادا صدا دیگران را آزار دهد. با روضه خوان میخوانم و گریه میکنم و حل میشوم در صبر
حیدری حضرت زینب....
★
دوباره زیر چشم هایم دست میکشم،مبادا کسی اشکهایم را بفهمد. چادرم را مرتب میکنم.
باردیگر به صاحب امامزاده سلام میدهم و از ساختمان خارج میشوم. هوای بیرون سرد است،بین
دست هایم، ها میکنم و بخار از دهانم خارج میشود. عمو و آقاسیاوش را میبینم که ورودی
ایستاده اند. آرام و موقر به طرفشان قدم برمیدارم. سرما باعث شده هردو سرشان پایین باشد و
دست هایشان در جیب. نزدیکشان که میشوم،سلام میدهم. آقاسیاوش بدون بلندکردن
سرش،میگوید:سلام، قبول باشه.
:_ممنون،از شما هم.
عمو،سرش را بلند میکند و با لبخند نگاهم میکند:سلام عمو خوبی؟قبول باشه.
کنارشان میایستم. عمو میگوید:خب بریم؟
با آقاسیاوش همزمان میگوییم:بریم.
عمو میخندد؛سرم را پایین میاندازم.حس میکنم گونه هایم گل انداخته اند .
سوار ماشین میشویم.
آقا سیاوش دستهایش را جلوی خروجی بخاری میگیرد و میگوید:وحید جون من برو یه چیزی بخوریم..
ِعمو میگوید:چشم،دادا شکموی خودم! اینورا یه کبابی بود،دفعه ی قبل که اومدیم..یادته که
سیاوش؟
:_آره یادمه،بریم همونجا..
عمو میگوید:هان خاتون؟بریم؟
میگویم:آره بریم
★
دست هایم را بهم میمالم و روبه روی عمو مینشینم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•