عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_ونه °•○●﷽●○•° کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد
°•○●﷽●○•°
ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود. از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت
حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه.
الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری.من شیرینی خریدم،برو آبمیوه گیر وبیار.آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره.
با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتم و آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم،به قول محمد،اینجوری باکلاس تر هم شده بود.
__
اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود. کولر و روشن کردم و روبه روش نشستم.
محمد کتاب هایی که خریده بود و به ترتیب توی کتاب خونه میزاشت.
کارش که تموم شد گفت :
+فاطمه یه برنامه دارم،پایه ای؟
_من همیشه با تو پایه ام.حالا برنامه ات چیه ؟
+خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم
نشست رو به روم و گفت :
+میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم .
_آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟
+آره.راستی یه قرآن آوردم با خودم. خیلی بزرگه، کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره،دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم.
یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟
هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یادداشت کن. من هم همینکارو میکنم. بعد از ختم قرانمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم.خوبه؟
_آره،عالیه
+این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و خیلی کمک میکنه به ما،حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم شن و کتاب های جدید بیارم.
_چشم
یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن.غرق کتاب بود که گوشیش که روی اپن بود زنگ خورد.
رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم،گوشی رو برداشتم و به محمد دادم.
روی مبل روبه روییش نشستم
با انرژی سلام کرد.چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت.چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود.
با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم.
رنگ چهره اش عوض شده بود.
یهو دستش و به موهاش کشید و گفت :
+دارم میام
گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت تو اتاق.
پنج دقیقه نشد که محمد لباس هاش رو با دم دست ترین لباس عوض کردو با عجله به طرف در رفت
_چیشده ؟کجا میری؟ چرا اینشکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی ؟
جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست.
یه نگاه به ساعت انداختم.
_محمد ساعت یازده ونیم شبه . با این عجله کجا داری میری؟
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_ونه هادی خنده اش گرفته بود ولی شاهرخ بدون اینکه حرفی بزند با ل
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهشتاد
شاهرخ لبخندی زد، سری تکان داد و دوباره خم شد. شروین چشمهایش را بست.چند لحظه ای به همان حال ماند اما وقتی خبری نشد یکی از چشم هایش را باز کرد و وقتی شاهرخ را روبرویش دید هردو تا چشم هایش را باز کرد، راحت سر جایش نشست ونفس راحتی کشید. شاهرخ اشاره ای به روی پایش کرد. نگاهش را از شاهرخ به پائین دوخت. صفحه اول آلبوم بود و عکس بزرگ توی آن. باورش نمی شد. آلبوم را برداشت و حیرت زده به عکس خیره شد.
- فرهاد، برادرمه!
شروین نگاهی کوتاه به شاهرخ انداخت و دوباره به عکس خیره شد.
- غیرممکنه، چقدر شبیه منه! ببین هادی
و آلبوم را به طرف هادی چرخاند.
- آره، دیدم، خیلی شبیهِ
تفاوت اندکی وجود داشت. موهای فرهاد مشکی و فر بود و چشمانی آبی مثل شاهرخ، دماغی زیباتر و صورتی تپل تر از شروین.
- نگفته بودی داداش داری
- داشتم
شروین سربلند کرد و شاهرخ گفت:
- 18 سالش بود که مرد. خودکشی!
- خیلی متأسفم
شاهرخ غمگین لبخند زد. شروین پرسید:
-می تونم بقیه عکسها رو ببینم؟
و وقتی شاهرخ سری به نشانه تأیید تکان داد، شروع کرد به ورق زدن آلبوم. در بعضی از عکسها شاهرخ هم بود.
هادی گفت:
- حالا فهمیدی چرا نمی خواد منو بغل کنه؟
شروین همانطور که سرش روی عکس ها خم بود چند لحظه ای ثابت ماند. بعد سر بلند کرد و در چشمان شاهرخ خیره شد. به راحتی غم را در نگاهش می دید. در همین موقع هادی نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد.
- چی شده؟
هادی بلوز را از روی مبل برداشت و گفت:
- باید برم، منتظرن
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوهشتاد
که اگر بودن حکومت اسلامی حقیقی شکل میگرفت گفتم خدا برای اون نصرت عظیم همیشه آماده ست
منتظر مردمه این مردم هستن که هنوز رشد پیدا نکردن و به حد کافی و آماده نیستن
اینجا همون قضیه هزینه رشد مطرح میشه
این قیام فقط یه هدف نداشت کلی اثرات داشت که چندتاش رو من میدونم و میگم
مهمترینش همین که قبام عاشورا و شهادت امام حسین و یارانش بزرگترین هزینه رشد بشر بوده
قبلا منطقش رو براتون توضیح دادم
انگشت سبابه و جسم داغ!
هدف مقدس
قربانی...
به قول حافظ که میگه عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد، یک نفر اینطور بلاکش یک تاریخ میشه در نمایان کردن و متجلی کردن حق پیش چشم انسانها
حالا اینکه چطوری رو توضیح میدم
ببین یزید در اسلام یک پارادوکس ساخت:
خلیفه حکومت اسلامی که ضد اسلام و قوانین اسلامیه!
و کفر جهر و علنی داره
خب این تمسخر دین و حاکمیت دینیه
یعنی اینجا اگر این مدل تخریب و متوقف نمیشد خیلی زود اون حکومت به ظاهر اسلامی پوست مینداخت و میشد حکومت نژادی و میراث پیامبر برای همیشه از دست میرفت
اباعبدالله این خدمت بزرگ رو به دین کرد که اجازه نداد ساختار دین به کفر برگرده و چارچوب رو حفظ کرد
یادته گفتم حقیقت دین مقابل اون فرهنگ جنگ و غارت و پادشاهی که به نام اسلام شکل گرفت قیام کرده؟
برای همینه که رسول الله (ص) میفرماید حسین و منی و انا من الحسین*
حسین منی که واضحه حسین نوه منه و از نسل من
ولی انا من الحسین یعنی چی؟
یعنی سنت و شریعت من به واسطه حسین حفظ و احیا میشه!
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتاد
محمد علی موتور را به حرکت در آورد و در کوچه پس کوچه ها آرام پیچید. به خیابان اصلی که رسید کمی سرعت موتور را بیشتر کرد.
از پشت محکم او را بغل کردم و در گوشش پرسیدم:
تو می دونی آقاجان چه کارم داره؟
محمد علی شانه بالا انداخت و با صدای بلند گفت:
منم مثل تو بی خبرم.
محمد آقا اومد سر کلاس منو کشید بیرون گفت آقاجان گفته جلدی تو رو ببرم خونه محمد امین و به کسی چیزی نگم که کجا می برمت.
_دلم شور افتاد یعنی چی شده؟
محمد علی در خیابان فرعی پیچید و کمی سرعتش را کم کرد و گفت:
دلت شور نزنه حتما خیره.
شاید قراره انتظارت به آخر برسه.
از احتمال این که قرار است احمد را ببینم لبخند بر لبم شکفت.
شور و شوق وجودم را فرا گرفت اما در کنارش اضطراب و نگرانی هم لحظه ای رهایم نمی کرد.
محمد علی موتور را جلوی در خانه محمد امین خاموش کرد و از موتور پیاده شدیم.
چند باری در زدیم اما کسی در را باز نکرد.
به محمد علی گفتم:
مطمئنی باید میومدیم این جا؟
محمد علی به گردنش دست کشید و گفت:
آره مطمئنم.
چادرم را جلو کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و گفتم:
پس چرا در رو باز نمی کنن؟
نکنه خونه نیستن؟
محمد علی گفت:
مگه میشه نباشن؟! حتما هستن!
_پس چرا درو باز نمی کنن
محمد علی در حالی که دنبال جای پا روی دیوار می گشت گفت:
نمی دونم. اینش عجیبه
محمد علی پایش را روی آجری از دیوار گذاشت و یا الله گویان خودش را بالا کشید و زن داداش گویان حمیده را صدا زد.
چند ثانیه ای بالای دیوار بود که پایین پرید و در حالی که دست ها و لباس هایش را می تکاند گفت:
زن داداش اومد.
حمیده در حالی که اضطراب از سر و رویش می بارید در را باز کرد. سلام کوتاهی کرد و گفت:
بفرمایید تو.
مهلت حال و احوال به ما نداد.
داخل حیاط شان که رفتیم سریع در را بست و شب بند در را انداخت.
مرا بغل گرفت و پرسید:
خوبی؟
بهت زده او را بغل گرفتم. تشکر کردم و پرسیدم:
چیزی شده؟
به بالای دیوارهای دور تا دور حیاط نگاه کرد. دست مرا کشید و آهسته گفت:
بیا بریم.
جلوی ایوان که رسیدیم محمد امین از زیر زمین بیرون آمد.
با من حال و احوال کرد و بعد از روبوسی تعارف کرد به داخل خانه برویم.
محمد امین خیلی کم ما را در آغوش می گرفت اما این بار دستش را دور کمرم حائل کرده بود و مرا همراه خود به داخل خانه برد.
روبروی من نشست و به محمد علی اشاره کرد جفت من بنشیند و از حمیده خواست برود چای بیاورد. حمیده در حالی که بسیار مضطرب و پریشان بود به آشپزخانه ی خانه تازه سازشان که معماری اش با سبک خانه های ما بسیار متفاوت بود رفت.
محمد امین دوباره حالم را پرسید که در جوابش گفتم:
داداش من قلبم داره میاد تو دهانم. خواهش می کنم بگو چی شده؟
برای احمد اتفاقی افتاده؟
محمد امین سر به زیر انداخت و گفت:
راستش ....
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتاد
+:به هرحال،موضوع،سر میلیاردمیلیارد پوله...من فهمیدم،تنها راه نفوذ به قلعه ی محکم
عمومسعود،دخترشه.. یعنی...شما...گفتم شاید بشه با یه ازدواج صوری... یعنی الکی
عمومسعود رو راضی به آشتی کرد...
این بار نوبت من است که پوزخند بزنم
:_شما خیلی فکر مزخرفی کردین... اگه بابای من دوست نداره آشتی کنه،منم کمکش میکنم که
آشتی نکنه...
از جا بلند میشوم و برمیگردم.
صدایش از پشت سرم میشنوم.
+:خیال میکردم پدربزرگ رو دوست داری... گفته این آخرین خواسته اشه..قبل از مرگش..
نگران برمیگردم
:_ولی حال پدربزرگ که خوبه..
+:نیست... دکترا جوابش کردن...روزای آخر عمرشه.. واسه همین مرخص شده..
بغض میکنم..
:_آخه عمــــو وحید....
رفتن پدربزرگ،او را از پا درمیآورد...
روی صندلی،میشکنم...
مسیح هم مینشیند..
دلم نمیخواهد ضعیف به نظر بیایم،اما عمووحید،نقطه ضعف من است...
اگر پدربزرگ برود،اگر بدون رسیدن به آخرین خواسته اش برود... اگر عمووحید بفهمد من
میتوانستم کاری کنم و نکردم...
اشک ها،به مقصد زمین از هم سبقت میگیرند.
دستم را سایبان چشمم میکنم و صورتم را پشت پرده اش پنهان.
بی صدا گریه میکنم.
جعبه ی دستمال کاغذی را روبه رویم میگیرد.
بی توجه به او،اشک هایم را با سرانگشت میگیرم و از کیفم دستمال درمیآورم.
صدای افتادن چیزی میآید،توجه نمیکنم.
چشم هایم را خشک میکنم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•