عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_ویک - تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آ
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وبیست_ودو
- همین جوونه. مهدوی
- اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟ امر خیره؟
-نمی تونی مثل بچه آدم جواب بدی؟
-به نظرم آدم تعطیلیه. یه جوریه، انگار حالیش نیست دنیا عوضی شده. مخش سهکار می کنه. گمونم از اون خرخون های شهرستانی های عشق درسه. فقط این وسطیه چیزی رو نمی فهمم! تو چرا اینقدر پاچه خواریش رو می کنی؟
شروین لبخندی زد...
وارد حیاط دانشکده که شدند موبایل سعید تک زنگی خورد. نگاهی به اطراف انداخت و انگار کسی را پیدا کرده باشد رو به شروین گفت:
-تو کلاس می بینمت
-کجا؟
-کار فوری دارم. فعلاً
با نگاهش سعید را تعقیب کرد. طبق معمول دختری دورتر زیر درخت منتظر بود و با دیدن سعید نیشش باز شد. شروین سری تکان داد و زیرلب غر غر کرد:
- وقتی می گم مخ نداره شاهرخ می گه توهین نکن
و به سمت ساختمان حرکت کرد. دختری به سرعت از کنارش رد شد و کسی را صدا زد:
-نرگس ... نرگس ...
دختری که جلوتر از شروین راه می رفت ایستاد و دو نفر مشغول صحبت شدند. چهره دختر برایش آشنا بود. وقتی از کنارش رد شد و صدایش را شنید، شناختش. چند قدم جلوتر ایستاد. کمی فکر کرد و برگشت. هنوز دو نفر مشغول صحبت بودند که شروین گفت:
-خانم معینی زاده؟
دختر برگشت. معلوم بود که شروین را شناخته
شروین مودبانه گفت:
- فکر کنم من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم. اون روز عصبی بودم، امیدوارم منو ببخشید
این را گفت، مانند نجیب زادگان معترف به گناهشان کمی سرش را به نشانه عذر خواهی خم کرد و بدون اینکه منتظر جواب بماند خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. بی خبر از یک جفت چشم آبی رنگ که از پشت پرده اتاقش او را می پائید و
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒