عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هشتاد_و_هفت °•○●﷽●○•° لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد. در
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_هشت
°•○●﷽●○•°
با یه لیوان آب برگشت و گفت
+آقا روح الله!
روح الله گفت
_جونم دست شما دردنکنه
لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید
نگامبهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم
ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت
+خانوم عجله کن
هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون.
ریحانه:
+عه کاش زنگ میزدی
روح الله
+دیگه دیره فرقی هم نمیکنه
روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد
چند لحظه مکث کرد که گفتم:
_سلام
از جام بلند شدم
روح الله:
+سلام چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم
_نه بیدار بودم
ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون
با تعجب نگام کرد و گفت
_داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران
_اشکالی نداره
ریحانه:
+نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی
آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته
برق ها رو روشن کردم
ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت
_میدونیکه من غذا های اینجوری دوست ندارم
+حالا یه باربخور خوشمزه است به خدا
تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد
روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه
گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم
شکل و بوی خوبی داشت
ریحانه:
+میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم
_نه عزیزم برو شوهرت منتظره
نشست رو کاناپه روبه روم
+خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه
نگاهم افتاد به روسری رو سرش
بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه
نگاهم رو که دید گفت
+هدیه فاطمه است سرم کرد و نزاشت در بیارم
لبخند زدم و گفتم
_کار خوبی کرد
جوابم رو با لبخند داد و گفت
+اونم گفت توخیلی فهمیده ای
_چی
+گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم
بلند خندیدم و گفتم:
_دیگه چیزی نگفت
با شیطنت نگام کرد و گفت:
+چیشد مهم شده برات
بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم
ریحانه درست میگفت خوشمزه بود
انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم
ریحانه خندید و گفت:
+دوست نداشتی نه
_گشنم بود
+بمیرم الهی سیر شدی
_خدانکنه آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش
گونه ام رو بوسیدخداحافظی کردو از خونه خارج شد
یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم
و به ظرف خالی نگاه کردم
از بیکاری حوصله ام سر رفته بود
سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون
فاطمه:
تو راه برگشت از دانشگاه بودم
دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت
تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم
دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم
اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم
حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم
هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت
فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد
روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم
چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود
تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود
ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد
مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم
بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم
هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد
قرار بود امروز عصر بریم تهران
فردا عروسی دخترخالم بود
خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت
تو فکر عروسی بودم که رسیدیم
راننده دم خونه نگه داشت
پیاده شدم
پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم
در رو باز کردم و رفتم داخل
به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم
صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش
رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت
+بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم
_عه الان
+اره بدو دیر میشه
یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم
چادرم رو در اوردم
کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش
یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم
یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک
یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم
کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم
چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش،کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان به بابا نگاه کردم که رومبل جلو تلویزیون خوابیده بود
فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتاد_و_هفت سهیل چیزی نمیگفت، چشماش رو بسته بود و فقط گوش میداد.
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_هشتاد_و_هشت
تا صبح فاطمه تمام ماجرای اون تصادف و اینکه چقدر با ویلچر این ور و اون ور رفته و به این تصادفی ها کمک کرده رو برای سهیل تعریف کرد، آخرم یکی اشتباهی اسم اینم با تصادفی های اون اتوبوس جا زده بوده و پولش رو حساب کرده بود، تا ساعت 44 و نیم هم داشت به مسافرها کمک میکرد و تازه یادش اومده که باید موبایلش رو روشن کنه.
سهیل هم از اینکه زود قضاوت کرده بود از فاطمه عذرخواهی کرد.
+++
با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود اما هنوز هم شک و دو دلی بدی توی وجود فاطمه بود که آیا سهیل بهش دروغ گفته بود که دیگه با هیچ زنی رابطه نداره؟ ... اما مطمئن نبود و دوست نداشت برای چیزی که مطمئن نیست سهیل رو توبیخ کنه.
فرداش سها با دیدن شیدا فدایی زاده توی کارگاه چشماش رو ریز کرد و به فکر فرو رفت. رو به آقای اصغری کرد و گفت: این خانوم رو میشناسید.
آقای اصغری که روی صندلیش نشسته بود نیم خیز شد و گفت: کی رو میگید؟ خانم فدایی زاده؟
-بله همونو میگم.
-آره میشناسمش، اون و برادرش یک کارگاه صنایع دستی دارند و مثل ما تو کار تابلو فرشن.
-خب؟ اینجا چیکار میکنن؟
-برادرش با آقای خانی دوستن، گاه گاهی میان اینجا، قراره با همکاری هم نمایشگاه بزنیم، شما مگه خبر ندارید؟
-همون نمایشگاه تابلو فرشی که توی جلسه یک ماه قبل صحبتش شده بود؟
-آره همون
-یعنی مسئول کارگاه چشمه خانم فدایی زادست؟
-چرا انقدر با تعجب سوال میپرسید، بله خانم فدایی زادست، لولو خورخوره که نیست
سها اخمی کرد و گفت: از کجا میدونید نیست؟
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
#قسمت_هشتاد_و_هشت
متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه چشم هام رو باز کردم ریحانه بود
با یه لیوان آب برگشت و گفت:
+آقا روح الله!
روح الله گفت:
_جونم .دست شما دردنکنه لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید نگامبهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت :
+خانوم عجله کن هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون.
ریحانه :
+عه کاش زنگ میزدی
روح الله :
+دیگه دیره فرقی هم نمیکنه روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد
چند لحظه مکث کرد که گفتم:
_سلام از جام بلند شدم
روح الله:+سلام.چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم؟_نه بیدار بودم
ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون با تعجب نگام کرد و گفت :
_داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات.صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران_اشکالی نداره
ریحانه:+نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی .
آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته برق ها رو روشن کردم ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت_میدونیکه من غذا های اینجوری دوست ندارم.+حالا یه باربخور .خوشمزه است به خدا.
تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه.گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم شکل و بوی خوبی داشت ریحانه:
+میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟
_نه عزیزم برو شوهرت منتظره نشست رو کاناپه روبه روم+خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه نگاهم افتاد به روسری رو سرش بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه نگاهم رو که دید گفت: +هدیه فاطمه است.سرم کرد و نزاشت در بیارم لبخند زدم و گفتم:_کار خوبی کرد.
جوابم رو با لبخند داد و گفت:
+اونم گفت توخیلی فهمیده ای
_چی؟+گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یادبگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم
بلند خندیدم و گفتم:
_دیگه چیزی نگفت؟با شیطنت نگام کرد و گفت:
+چیشد مهم شده برات ؟بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم.ریحانه درست میگفت خوشمزه بود .
انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم
ریحانه خندید و گفت:
+دوست نداشتی نه ؟ _گشنم بود
+بمیرم الهی سیر شدی؟_خدانکنه .آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش
گونه ام رو بوسید خداحافظی کردو از خونه خارج شدیادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم و به ظرف خالی نگاه کردم از بیکاری حوصله ام سر رفته بود.سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون
فاطمه:تو راه برگشت از دانشگاه بودم .دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت. تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودمدیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم.اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم.
حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم.هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت. فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد.روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم.چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود.تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود.ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد.مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم. بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم.هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد.قرار بود امروز عصر بریم تهران.فردا عروسی دخترخالم بود.خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت.تو فکر عروسی بودم که رسیدیم.راننده دم خونه نگه داشت.پیاده شدم.پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم در رو باز کردم و رفتم داخل.به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم.صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش.رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت:+بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم
_عه الان؟
+اره بدو دیر میشه.یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم.چادرم رو در اوردم. کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش.یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم.یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک.یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم.کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم.چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش.کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان. به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود.فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم.
✍🏻به قلم :
#فاء_دال
#غین_میم
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_هشتاد_و_هشت
تاثیر صحبت کمیل،
انقدر زیاد بود، که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد.
با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد
ــ الو زنداداش
ــ.....
ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون
ــ ...
ــ مطمئنید محسن میاد؟
ــ ...
ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون
تماس را قطع کرد،
و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت.
سمانه ــ چیزی شده؟
کمیل ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون
سمانه دستانش را مشت کرد،
و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زد، که می دانستند، از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد، اما او را تنها گذاشتند.
ــ سمانه خانم
ــ بله
ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم
ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟
ــ من همچین حرفی نزدم، فقط اینکه شما نمیزارید، خریدامو حساب کنم، اینجوری راحت نیستم.
کمیل خندید و گفت:
ــ باشه هر کی خودش خریداشو حساب میکنه.خوبه؟
ــ خوبه
در پاساژ قدم می زدند،
و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد، مواظب سمانه بود، که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند.
سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت:
ــ این چطوره؟
کمیل تا می خواست جواب بدهد،
نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند، و به سمانه خیره شده بودند، افتاد.
اخمی کرد و گفت:
ــ مناسب مراسم نیست
سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل، با آن دو پسر شد، حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت.
سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت، همه چیز سفید بود، حدس میزد، که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد.
ــ بریم اینجا؟
کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد:
ــ ساقدوش،بریم
وارد مغازه شدند،
سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد،
اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت:
ــ سمانه تویی؟
ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی
در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند.
ــ وای دختر دلم برات تنگ شده
ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان؟!
یاسمن اهی کشید و گفت:
ــ طلاق گرفتم
ــ وای چی میگی تو؟
ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی، این آقا کیه؟
سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت
ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم
کمیل خوشبختمی گفت،
یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت.
ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه
ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد
ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم
دست سمانه را کشید،
و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد
ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون
بلند خندید،
و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد. سمانه را به داخل پرو برد،
و چند دست لباس به او داد....
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻