📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوهشتاد
یعنی هیچی که نه...
وای اصلا خودم نمی دونم چی شد..
کلافه سر تکان می دهم و نفسم را با ناراحتی بیرون می دهم.
رادان و شهره آرام به سمت ما می آیند.
با احترام می گویم:ما دیگه رفع زحمت می کنیم،ممنون از دعوتتون..
امیدوارم سال خوبی داشته باشین.
شهره دستم را می گیرد و رادان می گوید:ببخشید که خوش نگذشت..
اگه دانیال هم چیزی گفت یا کاری کرد...
سریع می گویم:نه نه.. اصلا مهم نیست...با اجازتون.
چادرم را از خدمتکار می گیرم و دوباره می گویم: عیدتون مبارک
و از ساختمان یرون می آیم.
مانی می دود و خودش را کنارم می رساند:نیکی چقدر تند می ری..چی شده؟
با عجله،از بین ماشین های رنگارنگ و بلند و کوتاه به طرف ماشین خودمان می روم:چیزی
نپرسید آقامانی...
چون خودم نمی دونم چی شد...
روی پاشنه ی پاهایم بلند می شوم و اطراف را نگاه می کنم.
کلافگی باعث شده جای پارک ماشین را گم کنم.
مانی که قدش از من بلندتر است می گوید:اوناها ماشینتون اونجاست..من دیگه برمی گردم تو
ساختمون..
مسیح منو نبینه بهتره.
به سمت ماشین برمی گردم و تعارفات را پشت سر هم می چینم:باشه ،ممنون که همرام
اومدین،عیدتون مبارک،سال خوبی باشه براتون...
ماشین مسیح را که می بینم،بال می گشایم.
مسیح پشت به من،تکیه به کاپوت داده و دود غلیظ سیگار بالاسرش را از این فاصله می بینم.
آرام به طرفش می روم.
با شنیدن صدای پایم،بدون اینکه برگردد می گوید:چی می خوای نیکی؟
جا می خورم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝