📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوهشتادوشش
لبخند می زنم:راستش منم خوابم نبرد حوصله ام سر رفته بود.
:_کاش میومدی پیش من منم حوصله ام سر رفته بود.
لبخندم عمیق می شود.
بوی عطر تلخش را مثل شیرین ترین رایحه شکوفه های بهاری به ریههایم می فرستم.
چرا این مرد را با تمام تفاوت هایش مثل یک اسطوره ستایش می کنم.
قدمی به جلو بر میدارد
کنار می کشم.
برابرم می ایستد و من سرم را بلند می کنم.
با لحن خاص و شیطنت مخصوصش می گوید:می گم صبحونه رو امسال بخوریم یا سال بعد?
شانه بالا می اندازم و مثل خودش می گویم :هر جور شما صلاح بدونی
خنده روی لب هایش می شکفد.
باید از این لحظه ، فرار کنم.
به طرف آشپزخانه می روم.
مسیح پشت سرم می آید.
پشت میز می نشینم و می گویم:بفرمایید خواهش می کنم منزل خودتونه.
می خندد ،صدای خندیدنش بند دلم را پاره می کند.
تمام آن چیزی که از او در دل من تلنبار شده بعدها خوره جانم خواهد شد.
شاید من بتوانم بدون آب ، غذا و حتی هوا زندگی کنم اما بدون او هرگز......
مطمئنم این حسی که درون قلبم جوانه زده تنها یک بار در تمام عمرم اتفاق می افتد.
در حالی که پشت میز می نشیند، میگوید :اختیار دارید خونهی امید ماست.
لبخند می زنم از ته دل.
بدون هیچ حرفی مشغول خوردن می شویم.
روی تکه ای نان تست، کره می مالم و رویش کمی مربا می زنم.
مسیح لقمه درون دهانش را قورت می دهد و می گوید:نیکی این یه هفته رو اصلا نبودی...نه این
که نباشی...
ولی واقعا نمی دیدمت .دلم برات تنگ شده بود.
سر تکان می دهم
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝