💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوچهلودو
اصلا خوشم نمیآید با او روبهرو شوم.دلم هم نمیخواد به مسیح چیزی در اینباره بگویم.
به طرف اتاق میروم و بستهی کادو پیچشده را از روی میز برمیدارم.
صدای بسته شدن در میآید.
نفس عمیقی میکشم،بسته را پشتم پنهان میکنم؛لبخندی میزنم و به طرف مسیح میروم.
مسیح میخندد
:_بازم ممنون..یعنی واقعا انتظاری نداشتم،متشکرم.
چشمهایم را روی هم میفشارم.
+:خواهش میکنم.کار خاصی نکردم واقعا.
و بسته را به طرفش میگیرم .
چشمان مسیح،میدرخشد.
برق عجیب درونشان،نگاه را خیره میکند.
این مرد ،این شبِ چشمهایش ، این نگاه گیرایش؛ چه رازی دارد که قلبم را اینچنین به تپش وا
میدارد؟
با ذوق بسته را از دستم میگیرد.
سرم را پایین میاندازم و نگاه میدزدم.
من،نمیدانم حکم این نگاههای گاه و بیگاهم به او چیست؟
با سرفهای مصلحتی،گلویم را صاف میکنم:تولدت مبارک...
مسیح،بسته را از دستم میگیرد.
ذوق زده شده،این از تمام حرکاتش پیداست.
روبان دور بسته را با احتیاط باز میکند و بعد کاغذ رنگی دور هدیهاش را..
:_نیکی واقعا نمیدونم چی بگم..تو امشب دو بار منو سورپرایز کردی..
حرکتی به گردنم میدهم و کمی سرم را خم میکنم
+:عه،هنوز که هدیهات رو ندیدی!
سرش را بلند میکند و به صورتم زل میزند.
:_نیکی راستش...من فکر میکردم تو برام کادو نگرفتی!
با تعجب چشمانم را گرد میکنم
+:عه مگه میشه؟کل جشن یه طرف،کادوها یه طرف...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝