💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوچهلوشش
کیف را برمیدارم و با عجله از اتاق خارج میشوم.
با دیدن صحنهی پشت در،هین بلندی میکشم
مسیح،پشت در اتاقم،روی پارکتها خوابش برده.
نه زیراندازی دارد و نه پتو و بالشی..
بازوی چپش را زیر سرش گذاشته ، به پهلو خوابیده و ' قیدار ' ،کنارش روی زمین است.
از صدایم بیدار میشود و نگاهم میکند.
موهایش بهم ریخته و تیشرت خاکستریاش کاملا چروک شده.
آرام سر جایش مینشیند.
با صدای خواب آلودش میگوید
:_بیدار شدی نیکی جان؟
ترسیدهام،تند و بی فاصله نفس میکشم و ضربان قلبم بالا رفته.
+:اینجا...اینجا چرا خوابیدی آخه؟
دستی به موهایش میکشد و از جا بلند میشود.
:_خب ترسیدم یه وقت حالت بد بشه..خوبی؟؟
سرم را پایین و بالا میکنم.
+:من خوبم...ولی الآن خیلی دیرم شده،سریع باید برم دانشگاه.
:_صبر کن خودم میرسونمت.
میدانم اصرار بیهوده است،به عللوه هرچه سریعتر باید به دانشگاه برسم.
سر تکان میدهم و به طرف آشپزخانه میروم.
تا مسیح آماده شود،دو لقمهی نان و پنیر و گردو درست میکنم.
مسیح،پیراهن سفیدِ با خطوط افقی و عمودی ریز سرمهای و قرمز به تن کرده.
با شلوار جین سرمهای و بادگیر همرنگش.
نگاه از استیل ساده و شیکش میگیرم و میگویم:بریم؟
مسیح لبخند میزند
:_بریم تا خانمم بیشتر از این دیرش نشده...
برق از تنم میگذرد.
اولین بار است که با این اصطلاح، خطابم میکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝