عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وهفتم ] اصلا نمی دانم چطور با آنها خد
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجاه_وهشتم ]
ساعت از نیمه گذشته بود. با حالی خراب و لباس های خاکی، کلید را توی قفل چرخاندم. خانه در سکوت نیمه شب غرق شده بود. بدون اینکه چراغ را بزنم، به آشپزخانه رفتم و از یخچال لیوانی را پر از آب کردم و آن را سر کشیدم. چشمانم می سوخت. دلم کمی آرام گرفته بود اما هنوز مطمئن نبودم خدا توبه ام را پذیرفته یانه. مطمئن بودم که با آبروریزی امشب خانواده حاج رسول دیگر سراغی از من نخواهند گرفت چرا که حاج رسول هم حجت را تمام کرده و کاملا نماز و فلسفه آن را به من یاد داده بود پس دیگر گیر وجدانش نبود و بهتر بود پای ارازلی چون من را از خانه و حریم خانواده اش قطع کند. با خدا قراری گذاشتم که اگر توبه ام را پذیرا باشد خودش دوباره حوریا را به من برساند. بالکن آپارتمانم عبادتگاهی شده بود که تندیس عشق نهفته ام را «حوریا» از همان فاصله ببینم و در حسرت لحظاتی که می توانست عاشقانه شود و نشد، بسوزم. سجاده پهن شد و قامتش مثل فرشته ها با چادر قاب شد و به نماز ایستاد. مثل همیشه آرام و سر به زیر. به جهتی که حوریا ایستاده بود نگاه کردم و جهت قبله را توی آپارتمانم پیدا کردم. نمازش که تمام شد، انتظار داشتم سجاده را جمع کند و به داخل برود اما همانجا نشست. چادر از سرش افتاده بود و همانطور نشسته بود. سجاده را جمع کرد و کناری گذاشت و همانجا توی ایوان نشست و زانویش را بغل گرفت. سرش را روی زانویش گذاشت و کمی خودش را تاب داد. می دانستم بابت چیزی تمام ذهنش مشغول و درگیر بود که خواب را از او گرفته بود. خدا خدا می کردم، دلیل بی قراری اش برخوردی که امروز توی رستوران دیده بود، نباشد. آرام روسری را از سرش درآورد و کمی موهایش را نوازش کرد. تمام وجودم حریصانه فرمان به تماشا می داد و قلبم پر می زد برای لحظاتی که می دیدم اما چیزی از درون نهیبم زد و مثل یک ربات مرا به داخل اتاق برد. از خودم خجالت می کشیدم، حس کردم حوریا بخاطر تفاوتی که با تمام دخترانی که توی بزم و پارتی ها دیده بودم داشت، باید حرمتش حفظ می شد حتی اگر شرایط برای هرز رفتن چشمان بی تابم فراهم می شد. لباسم را عوض کردم و توی تختم آنقدر جابه جا و شانه به شانه شدم تا خوابم برد. صبح به مغازه رفتم و سعی کردم مثل سابق، طبق برنامه به مغازه ببایم و برگردم با این تفاوت که خوش گذرانی های الکی و پارتی ها و ... خوردن ها را از زندگی ام حذف کنم و درعوض، نماز را و رنگ خدا را به زندگی سیاهم تزریق کنم. با صدای موبایلم به خودم آمدم. افشین بود.
_ سلام ستاره سهیل
_ نه ستاره م. نه سهیل. حسامم حسام...
_ مسخره... کجایی؟
_ مغازه. کجا باشم؟
_ خوبه. یکی از همکارام باشگاه زده. لوازم ورزشی و لباس میخواد. می فرستمش مغازه. باهاش راه بیا جنس زیاد میخواد به نفع تو هم هست.
_ هواشو دارم خیالت راحت. خودت باهاش نمیای؟
_ نه... پاگشایی دعوتیم.
_ خوش بگذره.
تا نزدیک ظهر منتظر ماندم تا همکار افشین بیاید. مرد وسواس و سخت پسندی بود. اقلام زیادی هم خرید داشت. تمام ویترین و اجناس مغازه را زیر و رو کرد و به هم ریخت تا خریدش را کامل کند. اکثر مغازه های پاساژ تعطیل شده بودند. با عجله مغازه را مهر و موم کردم و با سرعت به سمت مسجد راندم. دوست داشتم امروز که قصد خواندن اولین نماز عمرم را داشتم، از مسجد شروع کنم. نزدیک مسجد جای پارک پیدا نشد. توی یکی از کوچه ها ماشینم را پارک کردم و به سمت مسجد دویدم. مردم از مسجد بیرون می آمدند. دیر رسیده بودم و نمازجماعت تمام شده بود. از مسجد فاصله گرفتم و نگاهم را توی حیاط آن چرخاندم. نگاهم روی چرخ های یک ویلچر خشک شد. حوریا کنار ویلچر محجوبانه راه می رفت و محمدرضا... ویلچر را حرکت می داد و با حاجی می گفت و می خندید. قبل از اینکه مرا ببینند خودم را به داخل کوچه انداختم و ماشین را استارت زدم و به آپارتمانم بازگشتم. مثل یک شکست خورده توی مبل چپیدم و سرم را میان دستانم گرفتم. انگار باورم شده بود و خودم هم قبول داشتم محمدرضا از من شایسته تر است برای همسری حوریا. از مسجد که جا مانده بودم. حداقل از نمازم جا نمانم. جهت قبله را هم می دانستم اما... مهر نداشتم. « وقتی به سجده میری انگار که به خاک افتادی و سر روی خاک میذاری» نگاهم به سمت گلدان گوشه ی حال چرخید. مشتی از خاک گلدان را روی دستمال کاغذی ریختم و شروع کردم«الله اکبر». حس و حالی داشتم وصف ناشدنی. انگار نوزادی بودم تازه متولد شده، به همان اندازه بی پناه و به همان اندازه سبک بال و به همان اندازه ایمن در آغوش مادر. انگار مثل پر دلم سبک شده بود، طوریکه دیگر حتی نگران حضور محمدرضا در کنار حوریا نبودم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وهفتم سکوتی بین جمع چهار نفره شان حاکم بود. حسام د
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_وهشتم
حوریا هم دیگر پاپیچ مادرش نشده بود. فقط وقتی مادرش به اتاقش آمده و پیگیر شده بود چطور به این تصمیم رسیده اید، حوریا کوتاه و مختصر گفته بود نمی خواهد پدرش را آرزو به دل بگذارد و دوست دارد او را توی لباس عروس ببیند. سکوتی بین اعضای خانواده حاج رسول برقرار بود تا اینکه حسام برگشت. شام خورده شد و مشغول نوشیدن چای شدند که حوریا آورده بود. حسام ترجیح داد دیگر بحث را پیش نکشد تا خودشان آن را مطرح کنند، هر چند شعف ظهر که حوریا به او گفته بود دوست دارد هر چه زودتر به خانه ی خودشان بروند، در دلش مثل یک حس سرکوب شده در جوش و خروش بود. حاج رسول چای را مزه مزه کرد و گفت:
_ خب... بریم سر اصل مطلب.
و خنده ی بی جانی سر داد. همه منتظر بودند حاج رسول حرف بزند. دفترش را از روی میز عسلی برداشت و آن را باز کرد.
_ حسام جان... تو که رفتی مغازه من نشستم با دقت کارای قبل از مراسم و کارای تدارکات جشن رو لیست گرفتم که دونه دونه بخونم و درموردش حرف بزنیم.
همه علی الخصوص حسام از این برنامه ریزی حاج رسول خوشحال و ذوق زده منتظر بازگویی حاج رسول ماندند.
_ خب... اول از همه... مسأله خونه ست. باید بگم که... من با اینکه داماد سر خونه بشی هیچ مشکلی ندارم
و دوباره قهقهه زد. حسام هم خندید و گفت:
_ حاجی... از شما به ما زیاد رسیده اما... من به حوریا جان هم گفتم هم خونه ی مادربزرگمو دارم هم خونه ی بابامو.
همه زیر لب «روحشون شاد» گفتند.
_ اما سالهاست از اون دوتا خونه دل کندم و نمی تونم در نبودشون اونجا رو تحمل کنم که جفتشو اجاره دادم. به حوریا جان گفتم هر جا دستور میده بگه که من یه خونه بخرم.
حاج رسول میان صحبت اش آمد و گفت:
_ خونه خریدن به وقت کافی احتیاج داره. الان چند ماهه که به این آپارتمان اومدی؟
_ حدودا چهار ماهه.
_ بسیار خب... قراردادت یکساله س؟
_ نه حاجی... من بعد عید اومدم توی این خونه. صاحبخونه گفت باید تا آخر خرداد سال بعد قرارداد ببندی که اونموقع مشتری بهتری براش پیدا بشه. تقریبا قراردادمون یک سال و سه ماهه ست که چهار ماهش گذشته یازده ماه دیگه دارم.
_ خیلی هم عالی... فعلا برید توی آپارتمان خودت تا این مدت باقیمونده بگردید یه خونه مناسب پیدا کنید برای خرید ان شاءالله.
فکر بی نظیری بود که به موافقت جمع رسید. بقیه ی کارها هم بازگو شد که با نظر جمع به نتیجه ی مطلوب رسیدند و فقط می ماند بحث خرید جهیزیه که از همه بیشتر حاج خانم را پریشان می کرد. حسام با تردید گفت:
_ یه چیزی میگم، خواهش میکنم ناراحت نشید. روزی که من با سند دارایی هام اومدم دیدنتون و حوریا جان ناراحت شد که من دارم مال و اموالمو به رخ میکشم، مناعت طبع و عزت نفستون بهم ثابت شده، پس خواهش میکنم از این حرفی که میزنم برداشت بدی نکنید.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal