•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیوهشتم
حاج علی کنار گوشم گفت:
باباجان روت رو محکم بگیر.
یه سوره توحید هم بخون چهار طرف خودت فوت کن خدا از شر این ستمگرا و وحشی ها حفظت کنه
زیر لب چشم گفتم و سوره توحید را خواندم.
حاج علی گفت:
تو این کنار وایستا من برم بگم با سرهنگ قرار داریم بذارن بریم بالا
قدمی از من دور شد که دوباره به سمتم برگشت و گفت:
بابا این بچه رو بگیر
علیرضا را به بغلم داد و نگاه به دستش دوخت.
دستش به شدت می لرزید.
چادرم را از زیر دندانم رها کردم و پرسیدم:
حالتون خوبه؟
حاج علی نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت:
به دلم بد افتاده ... همه اش حس می کنم یه اتفاق بد میخواد بیفته
چادرم را کمی جلو کشیدم و گفتم:
خدا نکنه ... ان شاء الله طوری نمیشه
حاج علی زیر لب ان شاء الله گفت که پرسیدم:
احمد همین جا زندونیه؟
حاج علی ابروهایش را بالا داد و گفت:
نمی دونم بابا ... نمی دونم
مرد درشت هیکلی از پشت سر حاج علی به سمت مان آمد و پرسید:
شما این جا چه کار دارید؟
حاج علی به سمتش برگشت و گفت:
با سرهنگ هژبری قرار داریم
به علیرضا که در بغلم بود اشاره کرد و گفت:
اونم با سرهنگ قرار داره؟
ببریدش بیرون این جا اداره است مهد کودک و خونه خاله نیست
حاج علی گفت:
کجا ببرم این بچه رو ... نمیشه که بذاریمش پشت در خودمون بیاییم تو
_همین که گفتم ... بچه رو ببرید بیرون خودتون برید پیش سرهنگ
حاج علی با استیصال گفت:
ولی سرهنگ خودشون گفتند بچه رو هم بیاریم
مرد ابرو در هم کشید و گفت:
سرهنگ هژبری با بچه قنداقی چه کاری می تونه داشته باشه که بگه بچه رو هم بیارید؟
حاج علی شانه بالا انداخت و گفت:
شما برید بپرسید با خود سرهنگ هماهنگ کردیم که بچه رو هم آوردیم
مرد نگاه به من دوخت که از ترس رویم را محکم گرفتم و سر به زیر انداختم که گفت:
خیلی خوب ... بیایید برید.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نعمة الله ملیحی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•