༻🌤
•. #صبحونه_ربیع🍃 .•
.
.
صبحِ دوم ربیع…
چه خوبه چشماتو باز کنی
و اولین چیزی که ببینی،
لبخند من باشه 🌷
میخوام مثل نونِ تازه داغ🫓
گرمیبخش سفرهات باشم،
مثل پرندهی آزاد،
امیدو بیارم توی خونهمون🕊
✍️ "صبح دلها بهاری باد☁️"
.
𐚁 یکصبحِربیعیسلامتمانده
╰🌸─ @Asheghaneh_Halal
°
🌤༻
༻🪴
•. #پابوس .•
امام باقر(ع):
حیا و ایمان به یک ریسمان پیوسته اند🪢
چون یکی برود دیگری نیز از پی آن برود🚶🚶♂
#سهشنبههایبقیع
𐚁 قَشَنگتریننِعمتِخُدابامَنه
╰❤️─ @Asheghaneh_Halal
°
༻🪴
༻💫
•. #عاشقانه_مجردانه🌷 .•
.
.
"ماه ربیع، پر از بوی شکوفه و امیده…
حتی اگر هنوز کسی کنارتم نیست،
قلبت میتونه پر از آرامش و عشق باشه،
و هر لحظه، مثل یک گل، آمادهی رشد و زیباییه." 🌸✨
⧉💌 #به_دوستت_بگو
⧉🌘 #مجردها_بخونند
𐚁 عشق و انتظار هم هنر خودش رو داره
╰💖─ @Asheghaneh_Halal
°
💫༻
༻💍
•. #همسفرانه🌻 .•
.
.
#تو
دوست داشتنی ترین نسخه ای هستی که
می شود پیچید!
به دست و پای #زندگی من...
تا هی قد بکشی توی لحظه هایم و
حالم را #خوب_تر کنی...
#نسترن_علیخانی☘
⧉💌#بفرستبراش
⧉💞#متاهلهابخونند
.
.
𐚁 مُعادِلهۍپیچیدهۍدوستداشتَن
╰💚─ @Asheghaneh_Halal
°
💍༻
797_48534545189047.mp3
زمان:
حجم:
4.06M
༻🥁
•. #نغمه_بهشتی🎼 .•
چرا خدا رو دوس دارم؟💗💞
⧉ #ربیع_الاول
⧉ #صفر
𐚁نوکریخانهتومرادرآخرعاقبتبخیرمیکند
╰❤️─ @Asheghaneh_Halal
°
🥁༻
༻🧔🏻♂
•. #منو_بابام .•
.
.
📩 رفتم خونه، بابام داشت با گوشی
بازی میکرد😅
گفتم: «بابا کمکم کن یه چیزی یاد بگیرم!»
گفت: «یادگیری؟ الان؟! بذار اول رکوردم رو
تو بازی بشکنم، بعد بشین درس بخونیم!»😏
گفتم: «باشه، پس تو بازی شکست بخور،
بعد من درس بخونم!»😂
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
.
𐚁 اینجاباباهامیدوندارن
╰─ @Asheghaneh_Halal
°
🧔🏻♂༻
༻🥰
•. #زوجوانه🫶🏻 .•
.
.
╮❥ اسم دلبرتو
به ایتالیایی ذخیره کن🥹🤭👇🏻
╟🤍 tesoro mio
°یعنی؛
•گنجِ من، اونکه
قیمت نداره و هیچکس نمیتونه
جاشو پر کنه💍✨:)
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🌘 #متاهلهابخونند
.
.
𐚁 خوشاَستاَزهَمهباهَرزَبانرَوایَتِعِشق
╰─ @Asheghaneh_Halal
°
🥰༻
༻💑
•. #دلیار❤️🩹.•
.
.
"شبای ربیع وقتی کنار تو میشینم،
ماه حسودی میکنه که نورش رو با تو تقسیم نکرده…
ستارهها هم به حرمت لبخندت میدرخشن،
و من هر لحظه یاد میگیرم عشق واقعی یعنی همین:
با تو بودن، در هر ثانیه، در هر نفس." 🌙💖
⧉💌#بفرستبراش
⧉🌘#متاهلهابخونند
.
.
𐚁 مارابِهشتِنَقد،تَماشاۍدِلبَراَست
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
💑༻
༻👑
•. #قرار_عاشقی💛 .•
.
.
گوشهی دنجِ خیالم، در حرم، گم میشوم
درگهت میبوسم و غرقِ تبسم، میشوم
.
.
𐚁 سَررِشتهۍشادےستخیالِخوشِتو
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
👑༻
عاشقانه های حلال C᭄
༻📱 •. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_نود_و_نُه سمانه آخرین شمع را، در کیک گذاشت، و کمی خودش
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد
سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد، و کمی از آن ها دور شد
و آرام گفت:
ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟
ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم، سریع خودتو برسون به این آدرس
ــ دایی یه چیزی بگ...
ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد، تو هم سریع بیا ،خداحافظ
صدای بوق در گوشش پیچید،
شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند، احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،
نفس عمیقی کشید،
و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت:
ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن
سمیه خانم نگران پرسید:
ــ کدوم دوستش؟
ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده
صغری ناراحت گفت:
ــ خیلی بد شد، این همه تدارک دیدیم. نمیشد یه روز دیگه میمرد
سمیه خانم اخمی کرد و گفت:
ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره
سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد:
ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر
ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت
صغری حرف مادرش را تایید کرد،
اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد.
بعد از کلی بحث،
بلاخره موفق شد، و صغری برایش آژانس گرفت،
چادرش را سر کرد،
و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد.
به پیامک نگاهی انداخت و گفت:
ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر
ــ ولی گفتید ...
ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر
ــ کرایه بیشتر میشه خواهر
ــ مشکلی نیست
راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد، و مشغول رانندگی شد،
بعد از ربع ساعت،
با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،
بعد از حساب کردن کرایه،
از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت، درست آماده بود،پلاک ۵۶
دکمه آیفون را فشار داد،
که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست،
خانه حیاط نداشت،
و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت،
اما با دیدن محمد بالای پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت.
ــ سلام دایی،چی شده
ــ آروم باش سمانه
با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد.
ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده
.
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_یک
ــ بزار حرف بزنم
سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
ــ دایی چه حرفی آخه؟پیام دادی بیام اینجا الانم نمیگی چی شده؟ دارم از نگرانی میمیرم، کمیل از صبح پیداش نیست، چیزی شده بگید توروخدا!!؟؟
صدای خسته و مملوء از درد کمیل از اتاق به گوش رسید:
ــ سمانه بیا اینجا
سمانه لحظی مکث کرد،
اول فکر میکرد این صدای خسته و بادرد برای کمیل نیست، اما وقتی با چشمان آماده بارش به محمد گفت:
ــ کمیله؟
محمد ناراحت سری تکان داد،
سمانه شتاب زده به سمت اتاق دوید،در را باز کرد
و با دیدن کمیل،
با کتف باندپیچی شده و بلوز خونی همانجا وا رفت،اگر به موقع در را با دست نمیگرفت ،بر روی زمین می افتاد.
کمیل با وجود درد،
نگران سمانه بود،سعی کرد بلند شود،اما با نیمخیز شدن ،صورتش از درد جمع شد،
سمانه با دیدن،
صورت مچاله شده اش از درد به سمتش رفت، و کمکش کرد، دوباره روی تخت دراز بکشد،
اختیار اشک هایش را نداشت،
درد بدی در قلبش احساس می کرد،نمی توانست، نگاهش را از بلوز خونی و بازوی زخمی کمیل دور کند.
کمیل که متوجه اذیت شدن او شد،
آرام صدایش کرد،
با گره خوردن نگاه هایشان در هم،
از آن همه احساس در چشمان سمانه شوکه شد،نمی توانست درڪ کند دقیقا در چشمانش چه می دید. درد، ترس، اضطراب، خواهش،و....
لبخند پر دردی زد و گفت:
ــ نمیخوای چیزی بگی؟
اما سمانه لبانش را محکم بر هم فشار داد، تا حرفی نزند،
چون می دانست،
اولین حرفی که بزند، اشک هایش روانه می شدند،
کمیل دستانش را در دست گرفت و به آرامی ادامه داد:
ــ من حالم خوبه سمانه،نگران نباش چیزی نیست ،تو ماموریت زخمی شدم، زخمش سطحیه
امیدوار بود با این توضیح،
کمی از نگرانی های او را کم کند،با صدای بغض دار سمانه ،چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد.
ــ سطحیه ?نگران نباشم؟من بچم کمیل؟
ــ سمانه..... جان منـ...
ــ جواب منو بده کمیل بچم؟فک کردی با این حرفا باورم میشه،فک میکنی نمیدونم این خونریزی برای یه زخم سطحی نیست و این زخمت چند تا بخیه خورده
کمیل وقتی بی قراری سمانه را دید،
سر او را روی شانه اش گذاشت،با اینکه درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت، اما آرام کردن سمانه،
الان برای کمیل در اولویت بود،صدای هق هق سمانه او را آزار می داد،
و خود را لعنت کرد که سمانه را به این حال و روز انداخته بود
بوسه ای بر سرش نشاند و آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش میگم ،آره تیر خوردم
تا سمانه می خواست، سرش را بالا بیاورد، کمیل جلویش را گرفت،
و آرام روی سرش را نوازش کرد.
ــ ولی خداروشکر تیر زخمیم کرد و تو بدنم نرفت، پنج تا بخیه خوردم، الانم حالم خوبه باور کن راست میگم
ــ کی اینطور شدی؟چطور
ــ صبح ،تو ماموریت
سمانه از ترس اینکه روزی برسد،
و کمیل را از دست بدهد،دست کمیل را محکم فشرد و آرام گریه کرد....
.
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻
༻🌸
•. #به_وقت_شکرگزاری | #دلبرانه_زندگی .•
.
.
╮❥ برای نور خورشید:
«صبح شد، خورشید سلام کرد.
نور اومد، و دلم روشن شد.» ☀️
╟🌿 یعنی؛
• نوری که هر روز بیدریغ پخش میشه،
• گرمایی که زندگی رو بیدار میکنه،
• امیدی که پشت هر طلوع زنده میشه.
✍🏻) خورشید یعنی دعوتی دوباره برای شروع تازه.
💚) خدایا شکرت🤲🏻
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🌸 #روزمرگی_مثبت
𐚁 دل، روشن میمانَد، چوُن سپاس میداند
╰🌷─ @Asheghaneh_Halal
°
🌸༻