6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👑🍃
🍃
#شهید_زنده
•{ آرامشے ڪہ از اطمیـنان حضور همیشگے خدا بہ دنبال مےآید❣
•{ تـ♡ـو فقط بندگے ڪن
و بـگو چشمـ!
خـدا خوب خدایے ڪردن
رو بلده!☺️
•• #جرعہاےمعنـوےجات🍹
•• #حجتالسلاممسعودعالے
@asheghaneh_halal
🍃
👑🍃
⏰🍃
🍃
#قرار_عاشقی
.•{ تڪہ پارچہ اے سبز را گرهـ
زدمـ بہ پـنجرهـ فولادتــ!💚
گـرهـ امـ بـاز شود یـا نشود؟!
فراموش شـود یـا نـادیدهـ گرفتہ؟!
من دلمـ را دخیل و جاگذاشتہ امـ پشتـــ پنجرهـ فولادِ طلایےاتـــ...
اگـرمـ روزے گمـ شد دلمـ خوش بہ
این است ڪہ مےسپـارندش
امانات رضا😍}•.
#گمنام_بقیع💔
#السلامعلیڪیاعلےبنموسےالرضا
@asheghaneh_halal
🍃
⏰🍃
-•-•-
🌼🍃
-•-•-
#آقامونه
دلم ↯
شاعر
دلم 💗
عاشق∞
دلم♡⇦رسواے عالم شد
#علیرضا_سلیمانے
-•-•-
🌼🍃 @asheghaneh_halal
-•-•-
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست - از این فیلم ها یاد گرفتی سر سفره مشکلاتت رو حل کنی؟ موقع غذا
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وبیست_ویک
- تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آخر ... بعد از اون رانندگی رو گذاشتم کنار
نگاهی به نیم رخ شاهرخ کرد. نفس هایش را می دید که در هوای نیمه سرد به شکل بخار بیرون می آمدند. چقدر تصور او از این چهره متفاوت بود. این چهره آرام او را به فکر وا می داشت ...
شاهرخ کلید را چرخاند.
- بفرما
- دیگه دیر وقته، تا برم خونه نصفه شبه
بعد زیر لب گفت:
-هرچند کسی منتظر من نیست
شاهرخ که یاس را در نگاه شروین می دید دستی روی شانه اش گذاشت:
-هرکجا باشم آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است ... چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟
بعد لبخندی زد و گفت:
خیلی تا میان ترم نمونده. به جای غصه خوردن درس بخون
فصل دوازدهم
از باشگاه که بیرون آمدند شروین همان طور که توی فکر بود گفت:
-یه چیزی عجیبه. هر وقت قیمت پائین باشه من می برم و وقتی قیمت بالاست می بازم
سعید با حالتی بی تفاوت گفت:
-هیچ بعید نیست که آرش سرت کلاه بذاره. حواست رو جمع کن
شروین نگاهی به سعید کرد که تند و تند آدامس می جوید ولی چیزی نگفت.
مدتی به سکوت گذشت.
- سعید؟ تو از این استادِ بدت میاد؟
-من از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. کدوم رو می گی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_ویک - تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آ
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وبیست_ودو
- همین جوونه. مهدوی
- اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟ امر خیره؟
-نمی تونی مثل بچه آدم جواب بدی؟
-به نظرم آدم تعطیلیه. یه جوریه، انگار حالیش نیست دنیا عوضی شده. مخش سهکار می کنه. گمونم از اون خرخون های شهرستانی های عشق درسه. فقط این وسطیه چیزی رو نمی فهمم! تو چرا اینقدر پاچه خواریش رو می کنی؟
شروین لبخندی زد...
وارد حیاط دانشکده که شدند موبایل سعید تک زنگی خورد. نگاهی به اطراف انداخت و انگار کسی را پیدا کرده باشد رو به شروین گفت:
-تو کلاس می بینمت
-کجا؟
-کار فوری دارم. فعلاً
با نگاهش سعید را تعقیب کرد. طبق معمول دختری دورتر زیر درخت منتظر بود و با دیدن سعید نیشش باز شد. شروین سری تکان داد و زیرلب غر غر کرد:
- وقتی می گم مخ نداره شاهرخ می گه توهین نکن
و به سمت ساختمان حرکت کرد. دختری به سرعت از کنارش رد شد و کسی را صدا زد:
-نرگس ... نرگس ...
دختری که جلوتر از شروین راه می رفت ایستاد و دو نفر مشغول صحبت شدند. چهره دختر برایش آشنا بود. وقتی از کنارش رد شد و صدایش را شنید، شناختش. چند قدم جلوتر ایستاد. کمی فکر کرد و برگشت. هنوز دو نفر مشغول صحبت بودند که شروین گفت:
-خانم معینی زاده؟
دختر برگشت. معلوم بود که شروین را شناخته
شروین مودبانه گفت:
- فکر کنم من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم. اون روز عصبی بودم، امیدوارم منو ببخشید
این را گفت، مانند نجیب زادگان معترف به گناهشان کمی سرش را به نشانه عذر خواهی خم کرد و بدون اینکه منتظر جواب بماند خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. بی خبر از یک جفت چشم آبی رنگ که از پشت پرده اتاقش او را می پائید و
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_ودو - همین جوونه. مهدوی - اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وبیست_وسه
لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت. به اتاق شاهرخ که رسید در زد و وارد شد.
- سلام
- علیک سلام. بفرما
خودش را روی صندلی انداخت، نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
-اتاق دنجی داری
شاهرخ لبخند زد. شروین یک پایش را روی دیگری انداخت و با حالتی اعتراض آمیز گفت:
-تو چرا هرچی بهت می گن لبخند تحویل آدم میدی؟ گاهی انگار زبون نداری
شاهرخ دوباره لبخند زد. شروین ابرویی بالا برد و با حالتی بی تفاوت گفت:
-من که حریف تو نمیشم. میدونی تو درست نقطه مقابل سعید هستی. سعید معتقده اگه سکوت کنی اشتباه کردی. بگذریم . اومدم ببرمت باشگاه. بیلیارد
- الان؟
-الان کلاس دارم. عصر میام دنبالت
شاهرخ کمی سکوت کرد
- اوکی؟
شاهرخ چشم هایش را به علامت قبول بست.
- چشم، قبول
*
شاهرخ نگاهی به سر در باشگاه انداخت، کمی اخم کرد و از شروین پرسید:
- همیشه میای اینجا؟
- چطور؟
-هیچی
مثل همیشه اولین چیزی که به سراغشان آمد دود سالن بود. شاهرخ آرام دستش را جلوی صورتش تکان داد. شروین به میزی که سه چهار نفری دورش بودند اشاره کرد. سعید با دیدنشان جلو آمد و شروع کرد به چرب زبانی:
- سلام استاد. خیلی خوش اومدید. واقعاً از دیدنتون خوشحال شدم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #مجردانه♡•]
•• #نڪات_خواستگاࢪے😁💐
\\👒
گفت و گو
پس از انجام
خواستگارے رسمے
از طرف خانوادها و تحقیق
و آگاهے از بعضے شرایط ڪه در
مرحله تفحص به دست مےآید، انــجام
گیرد نه در ابتداے آشنایے، به عبارت
دیگر، در واپسین مراحل تحقیق
و قبل از مراسم عقد باید
گفت و گو تحقق
یابد...
\\👒
#ڪےبیام_عروسیتون😎
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal